معنی مدرک

فرهنگ معین

مدرک

(مُ رِ) [ع.] (اِ فا.) دریابنده، درک کننده.

(مَ رَ) [ع.] (اِ.) دلیل، سند، مأخذ. ج. مدارک.، ~ تحصیلی نوشته ای رسمی که نشان می دهد شخصی دوره تحصیلی معینی را گذرانده است.، ~ ِ تخصصی نوشته ای که نشان می دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده است.

حل جدول

مدرک

سند

مترادف و متضاد زبان فارسی

مدرک

برگه، سند، دیپلم، کارنامه، گواهی‌نامه

فارسی به انگلیسی

مدرک‌

Document, Documentation, Evidence, Proof, Record, Voucher

فارسی به ترکی

تعبیر خواب

مدرک

شما یک مدرک دارید: شما آدم خوشنامی نیستید
شما در دادگاه علیه یک جنایتکار مدرک ارائه میدهید: یک دوست به نجات شما می آید
دیگران علیه شما مدرک ارائه می دهند: مراقب خیانتکاران باشید. - کتاب سرزمین رویاها

عربی به فارسی

مدرک

اگاه , باخبر , بااطلا ع , ملتفت , مواظب

فرهنگ فارسی آزاد

مدرک

مُدرِک، دریابنده، کسی که چیزی را درک نماید، درک کننده،

فارسی به ایتالیایی

مدرک

attestato

documento

alibi

فارسی به آلمانی

مدرک

Akte (f), Aufnehmen, Aufzeichnen, Beleg (m), Dokument (n), Dokumentieren, Eintragen, Urkunde (f), Zeuge [noun]

لغت نامه دهخدا

مدرک

مدرک. [م ُ رَ] (ع ص) دریافته. یافته شده. (یادداشت مؤلف). ادراک شده. (فرهنگ فارسی معین). مدرک آن است که مر او را اندریابند. (جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین). نعت مفعولی است از ادراک. رجوع به ادراک شود:
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
|| رسیده. پخته. مقابل فَج ّ. (یادداشت مؤلف): ادرک الشی ُٔ؛ بلغ وقته. یقال ادراک الثمر اذا انضج و القدر اذا بلغت اناها. (اقرب الموارد). || زمان و مکان ادراک. ج، مدارک. (ناظم الاطباء). حوزه ٔ ادراک: چون گورخر از مدرک بصر غایب شد. (سندبادنامه ص 253). || آنچه به وسیله ٔ حواس باطنی ادراک شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی اول و ترکیبات مدرک شود.
- مدرک بالذات، در فلسفه، آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی و نیز رجوع به اسفار ملاصدرا ج 3 ص 54 و مجموعه ٔ دوم مصنفات سهروردی ص 111و فرهنگ فارسی معین و حکمت اشراق ص 111 و 113 شود.
- مدرک بالعرض، در فلسفه، علم حصولی است که مدرک بالعرض است و به واسطه ٔ صوری که از اشیاء نزد عقل موجود است ایجاد شود. (از فرهنگ علوم عقلی از فرهنگ فارسی معین).
- مدرک لنفسه، مدرک بالذات. رجوع به سطور بالا شود.

مدرک. [م ُ رِ] (اِخ) عبداﷲ شیرازی، متخلص به مدرک، از تجار بوشهر و از معاصران فرصت الدوله ٔ شیرازی است. در آثار العجم اشعاری از او نقل شده است و از آن جمله:
آنکه منعم می کند از عشق گر بیند جمالش
دیده بگشاید به حیرت لب ببندد گفتگو را.
رجوع به آثار العجم ص 373 و فرهنگ سخنوران شود.

مدرک. [م ُ رَ] (ع مص) ادراک. درک. (از متن اللغه). رجوع به ادراک شود.

مدرک. [م ُ رِ] (اِخ) ابن غزوان جعفری، از شاعران عرب قرن سوم هجری قمری است. وی در خلافت متوکل عباسی در نیشابور به زندان افتاد و در زندان اشعاری در ستایش طاهربن عبداﷲ والی خراسان سرود. مرزبانی منتخبی از اشعار او را آورده است. وی در حدود سال 240 هَ. ق. درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و معجم الشعراء مرزبانی ص 407 شود.

مدرک. [م ُ رِ] (ع ص) دَرّاک. مدرکه. کثیرالادراک. (متن اللغه). فهمنده. رسنده. دریابنده. (غیاث اللغات): رجل مدرک، نیک دریابنده. (منتهی الارب). ادراک کننده. یابنده. آنکه دریابد. نعت فاعلی است از ادراک. رجوع به ادراک شود. || بالغ. به مردی رسیده. (یادداشت مؤلف): ادرک الغلام و الجاریه؛ بلغا. (اقرب الموارد). رجوع به ادراک شود. || خدای تعالی که دریابنده ٔ همه ٔ امور است، از صفات ثبوتی خداست. (از فرهنگ فارسی معین): پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر... (اوصاف الاشراف از فرهنگ فارسی معین). || کسی را گویند که جمع رکعات نماز را با امام بجای آورده باشد.هوالذی ادرک الامام بعد تکبیرهالافتتاح. (تعریفات).

مدرک. [م َ رَ] (ع اِ) سند. دلیل. حجت. سند مکتوب یا دلیل ملموس و مشهودی که برای اثبات دعوی به محکمه و قاضی عرضه کنند. ج، مدارک. نیزرجوع به مدارک شود. || مأخذ. منبع. کتاب و نوشته ای که مطلبی از آن نقل شده است. ج، مدارک.
- مدرک تحصیلی، گواهی نامه ای که به دانش آموز دهند تعیین مراتب و میزان تحصیلات او را.
|| گواهی و سندی که معرف انجام دادن کاری یا ادای تعهدی یا اثبات طلبی باشد. || محل ادراک. حس. || زمان ادراک. (فرهنگ فارسی معین).

مدرک. [م ُ رِ] (اِخ) ابن واصل بن حنظلهبن اوس الطائی، مکنی به ابوالجنیبه از شاعران عرب قرن دوم هجری قمری است. در ایام خلافت هارون الرشید عباسی به شهرت رسید و در حدود سال 190 هَ. ق. درگذشت. او راست:
تری صلحاء الناس یتخذوننی
اخاً، و لسانی للئام شتوم.
رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و معجم الشعراء مرزبانی ص 406 شود.


بی مدرک

بی مدرک. [م َ رَ] (ص مرکب) (از: بی + مدرک) بی دلیل و برهان. بدون بیّنه. رجوع به مدرک شود.

فرهنگ عمید

مدرک

سند یا نوشته‌ای که دلیل چیزی است: مدرک تحصیلی،
آنچه وجود چیزی را تٲیید می‌کند: مدرک جرم،
[قدیمی] ادراک‌شدنی، قابل درک،

کسی که چیزی را درک می‌کند، دریابنده،

فرهنگ فارسی هوشیار

مدرک

ادارک شده، دریافته سند، دلیل، حجت درک کننده، دراک ‎ در یابنده، رسنده اندر یافته مدرک آن است که مراو را اندر یابند (ناصر خسرو جامع الحکمتین) ‎ سهش (حس)، سهشگاه (زمان ادراک)، تزده (سند) گواهینامه (اسم) محل ادراک حس، زمان ادراک، ماخذ و دلیل چیزی سند جمع: مدارک. (اسم) آنچه بوسیله حواس باطنی ادراک شود ادراک شده: مدرک آنست که مراو را اندر یابند. . . یا مدرک بالذات. آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است. یا مدرک بالعرض. علم حصولی است که مدرک با لعرض است و بواسطه صوری که از اشیا ء نزد عقل موجود است ایجاد شود. (اسم) ادراک کننده دریابنده، خدای تعالی که دریابنده همه امور است (از صفات ثبوتی) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر مرید متکلم. . .

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مدرک

دستک

فارسی به عربی

مدرک

برهان، سجل، شاهد، شهاده، مستند الصرف، وثیقه

معادل ابجد

مدرک

264

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری