معنی مدر
لغت نامه دهخدا
مدر. [م َ دَ] (ع مص) کلان شکم گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برآمده پهلو و کلان شکم گردیدن. (ازناظم الاطباء) (از متن اللغه). شکم گنده شدن. فهو أمدر و هی مدراء. (از متن اللغه). || (اِمص) کلانی شکم. (منتهی الارب). ضخم البطن. (متن اللغه). رجوع به معنی قبلی شود. || (اِ) ده یا شهر یا شهرستان. (از منتهی الارب). شهرها و قریه ها را مدر گویند بدان سبب که بنیان آنها از مدر [گل و کلوخ] است (از اقرب الموارد). بلد: مدرالرجل، بلده. (متن اللغه). || حضر. مقابل وبر. (از اقرب الموارد). ده. روستا. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود.
- اهل مدر، باشندگان ده. (منتهی الارب). مقیم. اهل حضر. روستائی. ده نشین. خلاف اهل وبر. (یادداشت مؤلف):
الکیاسه و الادب لاهل المدر
الضیافه و القری لاهل الوبر.
مولوی.
|| کلوخ. (دستورالاخوان) (دستوراللغه) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب). یا گل چسبان یا گل سخت که ریگ در آن نباشد. (منتهی الارب). قطعه ٔ خاک خشک بهم چسبیده. قلاع یا خاک سفت و سخت بدون سنگریزه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). واحد آن مَدَرَه است. (از اقرب الموارد). مقابل حجر و گاه با حجر آید:
زرد تو همی گوید، زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجرداری گاهش چو مدر داری.
فرخی.
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گر گناهت بمثل افزون باشد ز مدر.
فرخی.
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به خاک یا مدر است.
خاقانی.
ای قادری که از پاره ای مدر وسیلت نصرت و ظفر داده ساختی. (سندبادنامه ص 254).
بر سر دیوار هر کوتشنه تر
زودتر برمی کند خشت و مدر.
مولوی.
خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر
گر چه سنگی چه حریفی با مدر.
مولوی.
|| کنایه از زمین. (از غیاث اللغات).زمین. خاک. توده ٔ خاک. توده ٔ غبرا:
بستد زر و بگشاد سبک عقده ٔ شلوار
بنهاد رخ همچو قمر را به مدر بر.
سوزنی.
آنک آن چشمه ٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید.
خاقانی.
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی.
|| مخفف مدار است که مرکز زمین باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). || مخفف مدار به معنی دوران و گردش:
ذره ای از برق و قرش گر برافتد بر سما
نه فلک چون هفت مرکز بازماند از مدر.
سنائی.
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی.
مدر. [م ُ دِرر / م ُ دِ] (ع ص) جاری کننده ٔ بول. (غیاث اللغات). هر چیزی که گمیز راند و ادرار آورد. (ناظم الاطباء). مایه ٔ ادرار. هر دارو که تری و رطوبت راند. دارو که آب براند: مدر بول، مدر طمث، مدر حیض. (یادداشت مؤلف). آنچه اخراج مائیه ٔ اغذیه و فضول سیاله مانند بول و حیض و عرق و شیر نماید. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). آنچه رطوبتها را از عروق و دیگر اعضا به مجاری بول برانگیزد تا بول را برون سازد. (بحرالجواهر از یادداشت مؤلف). شاش انگیز. موجب ادار.
مدر. [م ُ دِرر] (ع ص) زنی که سخت می گرداند دوک را بنحوی که گویا از حرکت بازایستاده. (ناظم الاطباء). زن ریسنده ای که دوک نخ ریسی را با چنان شدتی می چرخاند که به نظر ساکن می نماید. مدره. (از متن اللغه). || ناقه ٔ بسیارشیردهنده. (آنندراج): أدرت الناقه، در لبنها، فهی مدر. || نعت فاعلی است از ادرار. رجوع به ادرار شود. || غازل. (متن اللغه). بافنده. رجوع به معنی نخستین شود.
مدر. [م َ] (ع مص) به گل کردن. (تاج المصادر بیهقی). به گل بیندودن. (زوزنی). گل اندودن مکان را. (از منتهی الارب). گل کاری کردن. (یادداشت مؤلف). جائی را گل اندود کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || به کلوخ فراز کردن سوراخ و درز سنگهای حوض را. (از منتهی الارب). درز سنگهای حوض را با گل گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
کلوخ، گِل: بر سر دیوار هر کاو تشنهتر / زودتر برمیکَند خشت و مدر (مولوی: ۲۳۷)،
ده، روستا،
دارو و هر چیز خوردنی که ادرار را زیاد کند،
فرهنگ معین
حل جدول
ده و روستا
مترادف و متضاد زبان فارسی
ادرارآور، ادرارزا، پیشابزا
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ فارسی آزاد
مَدَر، گِل، گِلپاره، کُلُوخ، ایضاً: شهرها و قریه ها، حَضَر، (بذیل وَبَر نیز مراجعه شود)،
معادل ابجد
244