معنی مدخل زدن

لغت نامه دهخدا

مدخل زدن

مدخل زدن. [م َ خ َ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول عام، تخمین نمودن. (یکی بود یکی نبود جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).


مدخل

مدخل. [م ُدَخ ْ خ ِ] (ع ص) آنکه داخل می گردد. (ناظم الاطباء).

مدخل. [م ِ خ َ] (ع اِ) کلید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفتاح. (ناظم الاطباء).

مدخل. [م ُ خ َ] (ع اِ) جای درآوردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). جای دخل کردن. (غیاث اللغات). || (مص) ادخال، مقابل اخراج. (از متن اللغه). داخل گردانیدن. (از اقرب الموارد). درآوردن کسی را. (منتهی الارب). || (ص) داخل کرده شده. (غیاث اللغات). مدخول. (متن اللغه). نعت مفعولی است از ادخال. رجوع به ادخال شود. || پسرخوانده. (منتهی الارب) (آنندراج). || لئیم. (اقرب الموارد). بخیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناکس. (منتهی الارب). دعی در نسب. (یادداشت مؤلف). پست. فرومایه:
مدخلان رارکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی.
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود.
رودکی.
منم آنکه معروف گشته ست طبعم
به مدخل نکوهی به مکرم ستائی.
کریمی سمرقندی.
خرد به جنب تو خواند آفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
آفتاب جودت از نور افکند بر مدخلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی.
سوزنی.

مدخل. [م ُ خ ِ] (ع ص) آنکه داخل می کند و درمی آورد و درج می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادخال. رجوع به ادخال شود.

مدخل. [م ُ دَخ ْ خ َ] (ع اِ) موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). || شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغه).

مدخل. [م َ خ َ] (ع اِ) درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج:
خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازه ٔ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 53).
|| گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 373). || درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمه ٔالتفهیم ص ح حاشیه ٔ 2 از فرهنگ فارسی معین). || دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را [ست]، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامه ٔ ظهیری از فرهنگ فارسی معین). || راه دخالت. راه عیب گیری:
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی.
سعدی.
|| مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد). || دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مَداخِل شود. || درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود. || هنگام دخول. (ناظم الاطباء). || در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود. || (مص) درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

مدخل زدن

بر آوردن کردن دید زدن (مصدر) تخمین نمودن.

حل جدول

مدخل زدن

تخمین نمودن.

تخمین نمودن


مدخل

ورودی

فرهنگ عوامانه

مدخل زدن

تخمین نمودن است.

فارسی به عربی

مدخل

بوابه، دخول، فم، مدخل، مصب، وصول

عربی به فارسی

مدخل

درون رفت , ورودیه , اجازه ورود , حق ورود , دروازه ء دخول , ورود , مدخل , بار , درب مدخل , اغاز () مدهوش کردن , دربیهوشی یاغش انداختن , ازخودبیخودکردن , زیادشیفته کردن , کریدور , تالا ر ورودی

فرهنگ معین

مدخل

(مُ خِ) [ع.] (اِفا.) داخل کننده، درآورنده.

معادل ابجد

مدخل زدن

735

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری