معنی مخبر

فارسی به عربی

مخبر

مخبر، مراسل

لغت نامه دهخدا

مخبر

مخبر. [م ُ ب ِ] (ع ص) خبردهنده. (غیاث). خبردهنده و آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خبردهنده و آگاه سازنده و تحقیق کننده و گوینده ٔ اخبار. (ناظم الاطباء):
اندر او اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است.
مولوی.
- مخبر روزنامه، که برای درج روزنامه و جز آن کسب خبر می کند. خبرنگار:
مخبر ما رفت و آمد تنگدست
بیخبر چون گنگ خواب آلود مست
دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید.
بهار (دیوان ج 2 ص 222).
- مخبر صادق، آورنده ٔ خبرهای راست. (ناظم الاطباء): بعضی از معلومات آن است که آن جز به قول مخبر صادق معلوم نشود. (لطائف الحکمه چ بنیاد فرهنگ ص 144).
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند.
ایرج میرزا.
و رجوع به «مخبر صادق » (اِخ) شود.

مخبر. [م َ ب َ] (ع اِ) درون چیزی، خلاف منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان. باطن:
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر.
فرخی.
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر.
فرخی.
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری.
فرخی.
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.
منوچهری.
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14).
گرت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
چونان که سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. (سندبادنامه ص 250).
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است.
ادیب صابر (از امثال و حکم ج 4 ص 1744).
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 354).
|| آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه:
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است.
خاقانی.
آری منم که رومی و مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش.
خاقانی.
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش.
خاقانی.
|| آنچه یا آنکه از اوخبر دهند:
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
|| علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی. || جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).

مخبر. [م ُخ َب ْ ب ِ] (ع ص) خبردهنده. آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده. خبردهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل و تخبیر شود.


شهاب مخبر

شهاب مخبر. [ش ِ م َ ب َ] (ص مرکب) که مخبری آتشین داشته باشد. آتشین خوی. تندخوی: روزی صیادان، پیلی وحشی گرفتند... بادحرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، سحاب منظر، شهاب مخبر... (سندبادنامه ص 56).

عربی به فارسی

مخبر

کارگاه , اگاهی دهنده , خبر رسان , مخبر , شکل دهنده , اگاهگر , کاراگاه , جاسوس , سخن چین , بزرگ کننده , ذره بین , درشت کن

فرهنگ عمید

مخبر

کسی یا چیزی که از او خبر می‌دهند،
شهرت،
[مقابلِ منظر] درون و باطن شخص،

خبردهنده، آگاه‌کننده،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مخبر

خبررسان، خبرنگار

فرهنگ فارسی هوشیار

مخبر

خبر دهنده، آگاه کننده، گوینده اخبار

فرهنگ معین

مخبر

(مُ بِ) [ع.] (اِفا.) خبررسان، خبر - دهنده.

حل جدول

مخبر

گزارشگر

کلمات بیگانه به فارسی

مخبر

خبرنگار، خبررسان

فرهنگ فارسی آزاد

مخبر

مُخبَر، اِخبار شده، خبر داده شده، اِنذار گردیده،

مُخبِر، اِخبار کننده، آگاه کننده، اِنزار کننده، در فارسی به معنای خبرنگار نیز مصطلح است،

معادل ابجد

مخبر

842

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری