معنی محو

لغت نامه دهخدا

محو

محو. [م َح ْوْ] (ع مص) پاک کردن نبشته و نقش و جز آن را. (از منتهی الارب). مَحَّی. (منتهی الارب). پاک کردن حروف و نقوش را از لوح و جز آن. (غیاث) (آنندراج). دور کردن چنانکه نوشته و نقش از لوح. پاک کردن نوشته از لوح. (کشاف اصطلاحات الفنون). ستردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) (مجمل اللغه). زدودن. طمس. (منتهی الارب). پاک کردن. (مجمل اللغه). زائل و معدوم کردن. نفی کردن. از میان بردن. از میان برداشتن، ماحی، نبی صلی اﷲ علیه وسلم بدان جهت که محو کرد کفر را به وسیلت ذات آن حضرت. (منتهی الارب). || پاک گردیدن. محا هو؛ پاک گردید (لازم و متعدی است). (منتهی الارب). انمحاء. || (ص) معدوم. ناپدید. نابود:
سایه ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آئی و محرم شوی.
عطار.
شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.
مولوی.
|| در تداول فارسی زبانان، واله و آشفته و عاشق. شیفته و عاشق و دیوانه. (غیاث): محو جمال او شد؛ شیفته و عاشق جمال او گشت.
به نقش کلک تو محوند قدسیان طالب
چکیده ٔ گهر است این نه زاده ٔ رقم است.
طالب آملی (آنندراج).
- محو و مات، واله و حیران. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
|| (اِمص) نزد صوفیه عبارت است از ازاله ٔ وجود بنده و اثبات اشاره است به تحقق آن بعد از محو، و محو و اثبات مضافند با مشیت ازلی و متعلق به ارادت لم یزلی «یمحو اﷲ مایشاء و یثبت و عنده ام الکتاب » (قرآن 39/13).
محو را سه درجه است ادنی و وسطی و قصوی. و در مقابله ٔ هر محوی اثباتی است. (نفایس الفنون). رجوع به این ترکیبات در ذیل همین ماده شود. دفع اوصاف عادت است آنچنانکه در برابر آن بنده از عقل و خرد دور ماند و او را کردار و گفتاری آید که از خرد برنخیزد مانند مستی از شراب. (تعریفات جرجانی). و گفته اند محو ازالت علت است. (تعریفات). مقابل اثبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). به اصطلاح صوفیان گم و نابود و زائل و معدوم شدن اوصاف و عادات بشری است. (غیاث). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید، نزد صوفیه عبارت است از محو اوصاف طبیعت چنانکه اثبات بر پا داشتن احکام بندگی است و این صفت سزاوار است که بر سه راه ادامه یابد، محو هر گونه لغزش در آشکار؛ محو غفلت در پنهان و محو علت و هر گونه بیماری از دل (کذا فی شرح عبداللطیف للمثنوی). و در مجمع السلوک فرماید، محو عبارت است از دور کردن اوصاف نفوس و اثبات عبارت است از ثابت کردن اوصاف نفوس و اثبات عبارت است از ثابت کردن اوصاف قلوب، پس کسی که دور کرده است به صفات حمیده پس او صاحب محو و اثبات است. و بعضی گویند محو دور کردن رسوم اعمال است به نظر کردن، نظر فنا سوی نفس خویش و آنچه صادر شود از نفس، و اثبات ثابت کردن رسوم به اثبات اﷲ و آن قائم است به حق نه بنفس خود. و گویند محو دور کردن اوصاف است و اثبات ثابت کردن اسرار، قال اﷲ تعالی یمحواﷲ ما یشاء و یثبت، گفته اند یعنی محو می فرماید خدای غفلت را از دلهای عارفان از اینکه پیوسته خدای را به یاد آرند و از یاد غیر حق غفلت ورزند و ثابت می فرماید خدای بر زبان مریدان ذکر خالق را پس محو و اثبات هر کس را به اندازه ای که سزاوار آن باشد فراهم است و محق پایه اش بالاتر و برتر از محو می باشد، چه محو از خود اثر و نشانه باقی گذارد اما از محق اثر و نشانه هم باقی نماند (انتهی کلامه). و از شیخ عبدالرزاق کاشی منقول است که محق فناء وجود عبد است در فعل حق، شعر:
اول محو است طمس ثانی
آخر محق است اگر بدانی...
(کشاف اصطلاحات الفنون).
گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم.
ناصرخسرو.
- محو ادنی، یکی از درجات سه گانه ٔ محو است و در اصطلاح تصوف محو صفات ذمیمه و احوال سیئه است. (نفایس الفنون).
- محوالجمع؛ محو حقیقی. در اصطلاح صوفیه عبارت است از فنای کثرت خلقیه در وحدت الهی. فناء کثرت در وحدت. (تعریفات).
- محوالعبودیه، محو عین العبد و آن اسقاط اضافه ٔ وجود است به اعیان. (تعریفات).
- محو قصوی، یکی از درجات سه گانه ٔ محو است و آن محو ذات است.
- محو وسطی، یکی از درجات سه گانه ٔ محو است. و آن محو مطلق صفات حمیده و ذمیمه است. (نفایس الفنون).

محو. [م َح ْوْ] (اِخ) اسم موضعی است از ناحیه ٔ سایه و نیز گویند نام وادیی است که در آن چیزی نروید. خنساء گوید:
لتجری المنیه بعد الفتی الَ...
سغادر بالمحو اذلالها.
(معجم البلدان).

محو. [م َح ْوْ] (ع اِ) سیاهی که در ماه دیده می شود. (منتهی الارب). سیاهی ماه. (مهذب الاسماء).

محو. [م َح ْوْ] (اِخ) استرآبادی، حاج ملا محمد باقر استرآبادی از معاصران هدایت صاحب مجمع الفصحاء و ریاض العارفین است. در ابتدا تحصیل علوم عقلی و نقلی کرد و سپس طالب محبت اهل ذوق شد و به مصاحبت آنان رسید و مسافرتها کرد. روزگاری به ریاضت به سر آورد تا به کمالات صوری و معنوی آراسته گشت و مؤمنی محقق و عارفی مدقق گردید. به حاج محمد حسن نائینی که به چند واسطه به شیخ محمد مؤمن استیری سبزواری از اکابر مشایخ نسبت داشت، ارادت داشت و طریق اخلاص می سپرد. محو در آخر عمر مقیم شیراز شدو هم آنجا وفات یافت، اشعاری ساده دارد. از اوست:
گه عرش خدا گویی گه سوی سما پویی
آنها که تو می جویی بر روی زمین باشد.
گر باده خرابت کرد هم باده کند آباد
این خانه خرابان را تعمیر چنین باشد.
(ریاض العارفین ص 280).


محو گرداندن

محو گرداندن. [م َح ْوْ گ َ دَ] (مص مرکب) محو گردانیدن. محو کردن: ومجموع بدعتهای سیئه و سنن جائره باطل و محو گردانید. (تاریخ قم ص 5). || نیست و نابود کردن.


محو گردیدن

محو گردیدن. [م َح ْوْ گ َ دی دَ] (مص مرکب) محو شدن. محو گشتن. زایل شدن. برطرف شدن. سترده شدن. || نیست و نابود شدن: تا صفات سیئه محو گردد. (مجالس سعدی ص 18).

فرهنگ عمید

محو

از بین بردن، زایل کردن،
(صفت) [مجاز] بسیارشیفته و توجه‌کننده به چیزی،
(صفت) [عامیانه، مجاز] ویژگی آنچه کاملاً آشکار و مشخص نیست، مبهم،
(تصوف) [مقابلِ اثبات] از بین بردن صفات و عادات بشری برای رسیدن به ذات خداوند، محق،
* محو شدن (گشتن): (مصدر لازم) [مجاز]
سترده شدن، از بین رفتن، نابود گشتن،
(تصوف) رسیدن به مقام محو،
* محو کردن (گردانیدن): (مصدر متعدی) ستردن، نابود ساختن،

فرهنگ فارسی آزاد

محو

مَحو، (مَحا، یَمحُو و یَحمحی) برطرف کردن و از بین بردن اَثَر، محو شدن و از بین رفتن اثر،

فارسی به انگلیسی

محو

Blur, Smudgy

فارسی به عربی

محو

سدیمی، غامض

فرهنگ معین

محو

ستردن، زایل کردن، نابود کردن، پاک کردن نوشته. [خوانش: (مَ) [ع.] (مص م.)]

حل جدول

محو

نابود شده

مترادف و متضاد زبان فارسی

محو

زایل، معدوم، منهدم، نابود، نیست، ازبین بردن، زدودن، ستردن، امحا، پاک، زدوده، محذوف، مدهوش، نسخ، اضمحلال، زوال، نابودی، ناپیدا، ناپدید، پنهان، نهان، غرق، غرقه، مجذوب،
(متضاد) صحو، پیدا

عربی به فارسی

محو

پاک شدگی , تراشیدگی , حک , جای پاک شدگی

فرهنگ فارسی هوشیار

محو

پاک کردن حروف و نقوش را از لوح، پاک کردن نوشته و نقش و جز آن را، زایل کردن

معادل ابجد

محو

54

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری