معنی مجعدی مو

حل جدول

مجعدی مو

فرفری


مو

درخت انگور

زینت رو، درخت انگور، ترک خفیف استخوان

لغت نامه دهخدا

مو

مو. (یونانی، اِ) نام حرف میم یونانی. (فهرست ابن الندیم).

مو. (اِ) هر یک از تارشکلها که در روی پوست حیوانات و در روی بعض مواضع بدن انسانی پدیدار است و به تازی شَعْر گویند. (از ناظم الاطباء). به عربی شَعْر می گویند. (از برهان) (از آنندراج). رشته های باریک و نازکی که بر روی پوست بدن برخی حیوانات پستاندار و از جمله انسان ظاهر می شود. رشته های مو در تمام سطح بدن یکسان نیستند. در برخی نقاط رشته ها طویلتر و ضخیمتر و پرپشت تر هستند مانند پوست سر، زیر بغل، محل زهار، ریش و سبیل (در مردها)، و در برخی نقاط نرم و پرزمانندند همچون موهای اطراف مجرای خارجی گوش و پشت دستها و برخی نقاط هم اصولاً فاقد مویند مانند کف دستها و پاها در انسان. ریشه ٔ مو که به نام پیازمو نیز خوانده می شود در عمق پوست بدن در نسج سلولی تحت جلدی قرار دارد و سلولهای ریشه ٔ مو که بتدریج زیاد گردند به طرف خارج رانده می شوند و ساقه ٔ مو را بوجود می آورند. در سلولهای متشکله ٔ مو ماده ٔ رنگی مخصوصی موجود است که موجب رنگ مو می شود. در اطراف ساقه ٔ مو در داخل جلد غدد چربی موجود است که ترشحات آنها سبب چرب شدن موها به منظورجلوگیری از شکنندگی می باشد. وضع قرار گرفتن هر تار مو به طور مورب است ولی در اطراف هر تار مو عضله ٔ محرکه ای قرار دارد که در موقع سرما و ترس منقبض شده مورا راست نگاه می دارد. در پیاز مو انشعابات اعصاب حسی مو نیز موجود است، از این رو کندن موها از پوست دردناک می باشد. رشته های مو در برخی پستانداران بسیار نرم و پرزمانند می شود مانند کرکهای بدن بز و شتر و پشم گوسفندان مرینوس، و در بعضی از پستاندارها تغییر شکل یافته و بسیار سخت و خشن می گردد مانند تیغهای بدن جوجه تیغی و تشی. موهای برخی دامها از قبیل شتر و گوسفند و بز که به مصرف تهیه ٔ پارچه و فرش و سایر مصارف نساجی میرسد اصطلاحاً به نام پشم موسوم است و موهای نرم تر اینگونه دامها که معمولاً در زیر پشم ها قرار دارد کرک نامیده می شود و به مصرف تهیه ٔ پارچه های گران قیمت و نرم می رسد. در هر حال به تارهای پشم یا کرک با آنکه در اصل موهای تغییرشکل یافته هستند عرفاً و عادتاً اطلاق مو نمی شود. رجوع به موی شود:
عمدا همی نهان کند آن ماه سیم تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من.
امیرمعزی.
بر بدیهه و ارتجال و برفور و استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت او مویی درنگنجد و با رقت او موری راه نیابد. (مقامات حمیدی).
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو.
نظامی.
چو شانه پنجه ٔ قهر تو برهَمْشان زند ارچه
سپاه خصم از انبوهی چو موی دیلمان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
کو ببیند سرّ و فکر و جستجو
همچو اندر شیر خالص تار مو.
مولوی.
گر سر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار.
سعدی.
مبین در همسری ّ من زیان هیچ
که مو سر را نمی دارد گران هیچ.
کاتبی شیرازی.
چو آمد به مویی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
- به مویی آویختن چیزی را، سخت در محل خطر و آسیب پذیری قرار دادن آن:
فلک جایی به موآویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نماندست.
خاقانی.
- به مویی آویخته بودن، به مویی بسته بودن. رجوع به ترکیب به مویی بسته بودن شود.
- به مویی بسته بودن امری یا چیزی، سخت ظریف و باریک و دقیق و آسیب پذیر بودن آن: سرنوشت فلان امروزه به مویی بسته است. (از یادداشت مؤلف).
- به مویی بند بودن چیزی، در خطر بودن. بیم خطر داشتن. مشرف به خطر بودن:
تا به زلف تو رگ جان مرا پیوند است
زندگی من دلخسته به مویی بند است.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
- چون مو باریک شدن، سخت لاغر شدن. نازک و باریک شدن چون موی:
به فکر معنی نازک چو مو شدم باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم.
صائب تبریزی.
- مو از خمیر کشیدن، آسان شدن کار. (ناظم الاطباء). کنایه از امر آسان. (از انجمن آرا).
- مو از درز سخن یا چیزی نگذشتن، کامل و درست و بی عیب بودن آن. (از یادداشت مؤلف).
- مو از دیده برآوردن، مو برآوردن چشم. چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو از زبان برآمدن، کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن از حرف زدن. مو اززبان رستن. (آنندراج):
به صحرای جنون باد صبا تا دم زد از کویش
برآمد نافه را مو اززبان در وصف گیسویش.
غنی (از آنندراج).
- || بسیار گفتن به کسی که کار نبندد. (امثال و حکم دهخدا).
- مو از زبان برآوردن، حرف زیاد زدن و بسیار گفتن و فایده نکردن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن ازحرف زدن. (آنندراج): بس که گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به ترکیب زبان کسی موی درآوردن در ذیل موی شود:
گفتم زبان ناله برآورد مو مرا
گفت آن قَدَر بنال که آن مو شود سفید.
طالب آملی (از آنندراج).
- مو از زبان رُستن (برآمدن)، مو از زبان برآوردن. (از آنندراج). پر گفتن. بسیار سخن راندن. (یادداشت مؤلف):
بیم آن است که مویم ز زبان رسته شود
بس که شبها صفت زلف تو کردم تکرار.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو از کف برآمدن، مو از ناخن برآمدن، کنایه از امر محال بوقوع آمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از کف دست برآمدن، مو بر کف برآمدن. مو از ناخن برآمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از ماست کشیدن، سخت هشیار بودن. (یادداشت مؤلف). موشکافی کردن. بسیار دقت کردن. به کُنِه کاری رسیدن. نکات و دقایق مطلب و موضوعی را سخت حلاجی و بررسی کردن.
- مو از میان دو کس نگذشتن، یکدلی و دوستی و هم اندیشگی بحق داشتن آن دو.
- مو از (ز) ناخن برروییدن (برآمدن)،کنایه از امر محال به وقوع آمدن. (آنندراج). کار محال یا بس نادر و مشکل انجام گرفتن:
جهان عشق دریائی است بی بن
و گر موئیت برروید ز ناخن.
عطار.
- مو اندر میان (در میان) دو کس نگنجیدن، موی از میان آن دو نگذشتن. سخت با هم صمیمی و مهربان و یکدل بودن:
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد.
شیخ نجم الدین کبری.
و رجوع به ترکیب موی در میان دو تن نگنجیدن در ذیل موی شود.
- مو برآوردن چشم، چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو برآوردن زبان، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر اندام خاستن، موبر اندام راست شدن. غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مو بر تن راست شدن شود.
- || سخت هراسیدن. (یادداشت مؤلف).
- مو بر اندام (یا تن) راست شدن، غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. مو بر اندام خاستن. (ناظم الاطباء). قیام شعر. (یادداشت مؤلف).
- مو بربستن، ظاهراً مراد آن است که هنگام رفتن یا دویدن یا مصروف به کاری شدن، موهای سر را پیچیده یکجا کرده در کلاه و غیره نگاهدارند تا از پریشان شدن مو حرج و فتوردر صرف اوقات نشود. (از آنندراج).
- || کنایه از آماده و مهیا شدن برای رفتن. (آنندراج). مهیا و آماده شدن. (ناظم الاطباء). کنایه است از مستعد شدن و مهیا گردیدن:
به سرخیلی فتنه بربسته موی
سوی تاجگاه تو آورده روی.
نظامی (شرفنامه).
- مو بر زبان آمدن، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر زبان خامه آمدن، کنایه ازفراخ سخنی و فراخ گویی قلم است، چه هنگامی که موی در نوک قلم آید خط بد و خراب و نازیبا می شود:
کنم تحریر وصف شوخی چشمی عجب نبود
که نوک خامه ام را موی مژگان بر زبان آید.
ملاقاسم مشهدی.
- مو بر زبان سبز شدن (یا گشتن)، مو از زبان رستن. (آنندراج):
بس که خوردم زهر بیدادش روانم سبز گشت
بس که گفتم کاکلش مو بر زبانم سبز گشت.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- مو بستن، دسته کردن بخشهای موی سرو بهم بستن آن.
- مو به تن برخاستن، موی بر اندام راست شدن. سخت ناراحت و وحشت زده و متعجب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
چو صبحدم ز جمالت نقاب برخیزد
ز رشک مو به تن آفتاب برخیزد.
طاهر غنی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی چون تیغ راست شدن در ذیل موی شود.
- مو به (در) چشم شکستن، مو گرفتن در چشم. مو برآوردن چشم. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
به چشم آینه خواهد شکست جوهر موی
چنین که خط تو با پیچ و تاب می آید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو به درز چیزی نرفتن، کامل و بی نقص بودن.
- || اتصال داشتن دو چیز.
- مو به درز کسی نرفتن، کنایه از خسیسی است. (از یادداشت مؤلف).
- مو به کف برآمدن، موی بر کف دست برآمدن، موی از کف دست برآمدن، کنایه است از امر محال. (از یادداشت مؤلف). محال بودن کاری. (ناظم الاطباء):
مو برآید به کف و زلف تو ناید به کفم
زین چنین بخت که من دارم و این خو که تراست.
کمال الدین اسماعیل.
و رجوع به ترکیب موی برون آمدن از کف دست در ذیل موی شود.
- مو در پیراهن رفتن، مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 337).
- مو در چیزی یا در میان آن نگنجیدن، کنایه است از مجال و محلی نماندن چیزی را:
گنج مویی نیست کس راآن زمان
گر همه مویی نگنجد در میان.
عطار.
می بگنجد راست این سر در جهان
لیک مویی درنگنجد این زمان.
عطار.
میانه ٔ من و خسرو چو مو نمی گنجد
صفای آب همانا بدین دقیقه خرید.
اثیرالدین اومانی.
نقاش حسن شکل میانت ز نازکی
پرداخت آن چنان که نگنجید مو در او.
فغانی شیرازی.
و رجوع به ترکیب مو در چیزی... در ذیل ماده ٔ موی شود.
- مو در دیده رستن، سخت آزردن از چیزی. بشدت دچار شکنجه و عذاب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن و نیز ترکیب مو به چشم شکستن شود.
- مو در دیده گرفتن، مو برآوردن چشم. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو در میان ناگنجیدن، فاصله در میانه نماندن. با هم متحد شدن. (از ناظم الاطباء).
- مو ریختن از کسی، سخت از او ترس داشتن: شاگردان از این معلم مو می ریزند. (یادداشت مؤلف).
- مو گرفتن چشم،مو در چشم شکستن. مو برآوردن چشم. (از آنندراج). تاریک شدن چشم. دیدن نتوانستن:
تا دیده دیده شکل میانت ندیده هیچ
تیره شود هر آینه چشمی که مو گرفت.
بساطی سمرقندی (از آنندراج).
- مو لای درز چیزی نرفتن، اتصال تمام داشتن دو چیز.
- || دقیق و صحیح و مستقیم و منطقی و بی ایراد بودن: «این حرفی که فلان کس زد دیگر مو لای درزش نمی رود». (از فرهنگ لغات عامیانه).
- موی بینی، موی دماغ. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- موی دماغ،موی بینی. کنایه است از مزاحم. گرانجان. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- مویی از سر کسی کم شدن، اندک تعب به او رسیدن. کنایه است از اندک خطر یا صدمه بر او وارد آمدن: اگر یک مو از سر فرزندم کم شود دودمان فلانی را بر بادمی دهم. (از یادداشت مؤلف).
- یک تار مو شدن، سخت نحیف و نزار شدن. چون موی شدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب چون موی شدن در ذیل موی شود.
- یک مو، یک موی. مویی. رجوع به ترکیب یک موی در ذیل موی شود.
- امثال:
مثل مو، سخت باریک ولاغر و نزار. (یادداشت مؤلف).
مویش را آتش زدند، یعنی در همان لحظه که حضور او ضرور بود فرارسید. (امثال و حکم دهخدا).
موی عزرائیل به تنش هست، مهیب و سهمناک است. (امثال و حکم دهخدا).
|| گیسو. زلف. طره.گیسوی یار. (یادداشت مؤلف). خصله؛ موی مجتمعشده اندک باشد یا بسیار. خصیله؛ موی درهم پیچیده اندک باشدیا بسیار. ومج، موی تافته. شوارب، موی دراز در هر دو کرانه ٔ بروت. غداف، موی سیاه دراز. رسل، مرسل، مسترسل، موی فروهشته. فاحم، موی سیاه. (منتهی الارب).
- مشکین مو، مشک مو. گیسوی سیاه مانندمشک. (ناظم الاطباء).
- || گیسوی سیاه معشوق. زلف مشکین یار. (از یادداشت مؤلف).
|| ریش. لحیه.
- بی مو؛ امرد.
|| موی سر (در مرد). شواهد و ترکیبات زیر، هم در معنی موی سر و هم در معنی موی ریش تواند بود:
موی خود را همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
(از امثال و حکم دهخدا).
- مو در آسیا سفید شدن، کنایه از کمال ابلهی است. محاسن از آسیا سفید کردن. (از آنندراج):
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح موی ما شده در آسیا سفید.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی خود را در آسیا سفید کردن شود.
- مو در آسیا سفید کردن، سخت ساده و گول و احمق بودن. (یادداشت مؤلف). با پیری بسی بی تجربه و نادان بودن. (از امثال و حکم دهخدا):
گر روی او سیاه شد از فقر و فاقه است
ور موی او سفید شد از آسیا شده ست.
امیدی رازی.
و رجوع به ترکیب مو در آسیا سفید شدن شود.
|| در مقام تعبیر از مقدار ناچیز و بسیار کم.
- به قدر سر مو،سر مویی. یک سر مو. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. و رجوع به ترکیب سرمویی شود.
- سر مو زدن ترازو، سخت متعادل و دقیق بودن آن. (از یادداشت مؤلف).نشان دادن کمترین اختلاف دو کفه. و رجوع به ترکیب موزدن کفه و مو نزدن شود.
- سر مویی، ذره ای. به قدر سر مو، کنایه است از مقدار بسیار اندک و کم. (یادداشت مؤلف):
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کآهی بودش تعبیه در هر بن مویی.
سعدی.
- مو در ترازو زدن، مو زدن ترازو. مو زدن کفه. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف). کاملاً تعادل کردن. (ناظم الاطباء).
- مو زدن ترازو، مو زدن کفه. مو در ترازو زدن.
- مو زدن کفه، مو زدن ترازو. مو در ترازو زدن. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف).
- مو نزدن،تمام مساوی بودن دو کپه ٔ سنگ و کالای یک ترازو: کپه های ترازو را ببین مو نمی زند، یعنی به اندازه ٔ مویی با هم اختلاف ندارند. دو کفه ٔ ترازو مو نمی زند. (از یادداشت مؤلف).
- || کنایه از مساوی بودن دو کپه ٔ ترازو، معنی عامی به این ترکیب داده اند و آن مساوی بودن دو چیز است بالتمام و برابر، و مساوی بودن در طول و عرض یا اندازه و غیره. بی نقصانی هم سنگ بودن. (از یادداشت مؤلف).
- یک سر مو، سر مویی. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. رجوع به ترکیب سر مویی و نیز ترکیب یک سر موی در ذیل موی شود.
|| پرز و کرک. (ناظم الاطباء). رجوع به معنای اول کلمه ٔ مو شود. || (اصطلاح گیاه شناسی) موها ضمایم یک سلولی و یا چند سلولی بافت اپیدرم می باشند و در بعضی نباتات سطح برگ ومیوه و یا ساقه را می پوشانند. موهای کشنده ٔ ریشه (که آب را از زمین می کشند و جذب نبات میکنند). و هم چنین موهای یک سلولی که سطح داخلی تخمدان مرکبات را می پوشانند جزو ضمایم یک سلولی اپیدرم محسوب می گردند در صورتی که موهایی که در بافتهای داخلی نباتات آبزی مانند نیلوفر آبی و در بافت آئرانشیم آنها دیده می شوند جزو ضمایم اپیدرمی محسوب نخواهند بود. شکل موها و تعداد یاخته ٔ آنها در گیاهان مختلف متفاوت است. بعضی از موها یک سلولی می باشند وموهای یک سلولی نیز خود اقسامی پیدا می کنند و برخی دیگر چندسلولی هستند که باز خود آنها دارای اقسام و اشکال متنوعی می باشند. موهای نبات گاهی برای جذب آب و گاهی برای جلوگیری از عمل تبخیر و گاهی برای ترشح مواد غیرلازم به کار می روند و گاهی آلت دفاعی نبات محسوب می گردند و گیاه را از حمله ٔ جانوران محفوظ می دارند. (از گیاه شناسی ثابتی صص 147- 154).
- طبقه ٔ موهای کشنده، یک طبقه سلولهای مکعبی شکل هستند که سطح خارجی ریشه را پوشانده اند و دارای پرتوپلاسم و هسته می باشند و جدارشان سلولزی و نازک است. این سلولهانه تنها فاقد استمات و سلولهای استماتی هستند بلکه دارای صفات مشخصی نیز می باشند چه در ناحیه ٔ مخصوص و فاصله ٔ معینی از انتهای ریشه قادرند ضمایم یا استطاله های طویلی به نام موهای کشنده تولید نمایند و از این جهت این بافت را که از حیث ساختمان و صفات با اپیدرم برگ و ساقه مغایرت دارد طبقه ٔ حامل موهای کشنده نام نهاده اند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 277).
- موهای کشنده، ضمایم یک سلولی بافت اپیدرم ریشه می باشند و طول آنها گاهی به چند میلیمتر بالغ می گردد و مانند کرک مخمل سطح خارجی ریشه را می پوشانند. موهای کشنده برای جذب مواد غذایی خاک به کار می روند. مجموع موهای کشنده در ریشه شبیه مخروطی است که رأس آن به طرف کلاهک متمایل می باشد و قاعده ٔ آن متوجه طوقه است. موهای کشنده ٔ نبات محل خود را متدرجاً تغییر می دهند و در عین حال فاصله ٔ آنها از انتهای ریشه همیشه ثابت می ماند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208 و 277).
- موی نرگس، در اصطلاح گیاه شناسی چیزی است که با غنچه ٔ نرگس برمی آید و گل بر آن می باشد.
- || ساقه ٔ گل نرگس:
اگرچه لیلی باغ است، لیک مجنون وار
نهاده بر سر هر موی آشیان نرگس.
عرفی شیرازی.
|| رگ نازکی از رنگ دیگر که در بعض احجار کریمه هست.
- درّ مودار، نوعی مرغوب تر از انواع در است. (یادداشت مؤلف).
|| تَرَکی که در کاسه نمودار گردد. (ناظم الاطباء). تَرَک بسیار خفیف در چینی و بلور و غیره. تَرَک سخت باریک در چینی و شیشه و مانند آن: کاسه مو پیدا کرده، این کاسه مو دارد. (یادداشت مؤلف).
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که موئی کاسه ٔ فغفور را از قیمت اندازد.
صائب.
- مو برداشتن، ترک بسیار نازک و نامحسوسی خوردن ظرف یا بلور یا استخوان دست و پا و غیره:
گفتم ای دوست حقه ات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت.
ملک الشعرای بهار.
- موی پیاله، درزی باریک که در چینی و کاسه افتد و آن مانع آواز است. (آنندراج):
به او گل کرده جان خود حواله
شود زو چرب تا موی پیاله.
ملامنیر (از آنندراج).
- موی چینی، موی کاسه چینی. موی پیاله. || درستی و صحت. (ناظم الاطباء).

مو. [م ُ] (ضمیر) صورتی از «من » ضمیر اول شخص مفرد.تلفظی از من که در برخی از لهجه ها هست:
تو مست و مو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه.
مولوی.
رجوع به من شود.

مو. [م ُ] (اِ صوت) میو. آواز گربه. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایت آواز گربه. اسم صوت گربه. (یادداشت مؤلف). صدای گربه باشد. (برهان). آواز گربه باشد. (فرهنگ جهانگیری):
گربه ٔ جان عطسه ٔ شیردل است
شیرگریزد چو کند گربه مو.
مولوی.
|| بانگ گاو و گوساله. نام صوت گاو. (یادداشت مؤلف).

مو. [م َ/ م ُ] (اِ) درخت انگور که رز نیز گویند. (ناظم الاطباء). درخت انگور است. (انجمن آرا) (آنندراج). تاک. رز. تنک. میوانه. انگور. کرم. کرمه. مَیْوْ درخت انگور. درختی است که از میوه ٔ آن استفاده می شود و آن در اغلب نقاط ایران از جمله در جنگلها یافت می شود. (یادداشت مؤلف). مهمترین نوع تیره ٔ رزها که در تمام نقاط معتدل سطح زمین کاشته می شود. گلهای آن هنگام باز شدن از پایین جدا می شود وپنج پرچم و تخمدانی با دو برچه بهم چسبیده از آن بیرون می آید و میوه ای می سازد که آن را انگور می گویند. کشت مو و پرورش آن یکی از بزرگترین منابع ثروتی کشورهای نقاط معتدله است که آفتاب کافی داشته باشند. مواد قندی فراوان در حبه های میوه ٔ آن جمع می شود. اقسام مو در کشور ایران فراوان و در بسیاری از نقاط از حبه های خشک آن سبزه یا کشمش تهیه می شود. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 261). مو در تمام جنگلهای شمال تا یک هزار گزاز سطح دریا می روید. آن را در گیلان: رز، دیورز، یاتله رز، در مازندران و گرگان غوره، ماله غوره، و در کتول معل می خوانند. درخت مو از لحاظ جنگلبانی ارزش چندانی ندارد ولی برای درختکاری زمینهای خشک مناسب است زیرا در مقابل کم آبی پایداری بسیار می کند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 244). درختچه ای است بالارونده از تیره ٔ رزها و جزو رده ٔ دولپه ایهای جدا گلبرگ. ساقه های این گیاه فاصله بفاصله دارای گرههایی است که از محل این گرهها برگ و پیچک (که در مو همان برگ تغییر شکل یافته است) و گل (که بعدها تبدیل به میوه می گردد) و ساقه ٔ فرعی خارج می شوند. گلهای مو مجتمع و به شکل خوشه ٔ مرکب است و چون هر گل تبدیل به یک میوه سته ای کوچک می شود، مجموع میوه ها هم به طور فراهم بر روی یک دم گل اصلی ضخیم قرار می گیرند. مجموعاً میوه های واقع بر روی این دم گل اصلی را یک خوشه ٔ انگور نامند. گلهای مو دارای کاسبرگ سبز رنگ و 4 یا 5 گلبرگ است. کاسبرگها موقع باز شدن گلبرگها می افتند. تعداد پرچمها به تعداد گلبرگهاست. مو گیاهی است که در نواحی معتدله و همچنین نواحی گرم می روید. برگهای آن متناوب و دارای 5 بریدگی پنجه مانند است. دمبرگش دراز و سطح فوقانی پهنک سبز تیره و سطح تحتانی اش کرکدار و مایل به سفید است.منشاء این گیاه را در نواحی مختلف آسیا ذکر کرده اندولی امروز تقریباً در سراسر کره ٔ زمین کشت می شود. قسمت مورد استفاده ٔ آن برگ و شیره ٔ گیاهی و میوه ٔ آن است. میوه ٔ نارس آن غوره نام دارد که طعمش ترش و قابض است و عصاره ای که از فشردن غوره حاصل می شود به نام آب غوره جهت چاشنی اغذیه و تهیه ٔ شربت غوره مصرف می گردد. میوه ٔ رسیده ٔ این گیاه انگور نام دارد که دارای طعمی شیرین و کمی اسید و مطبوع است. گونه های متعدد مو در نقاط مختلف ایران خصوصاً خراسان و قزوین و همدان و اراک و شیراز و ارومیه کشت می شوند:
گر بوی بزمگاه تو آرد صبا به باغ
آب رقیق می شود اندر عروق مو.
اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا).
|| نخوش، تاک دشتی که سیاه دار و کرمهالبیضاء گویند. (ناظم الاطباء).

مو. (معرب، اِ) گیاهی است از تیره ٔ چتریان که آن را شوید بری نیز گویند و دارای خواص زیادکننده شیر و قاعده آور است و مدر نیز می باشد. اثامیطیقون. رازیانه ٔ بیابانی. شبت بری. شوید بری. تامساورت. تامشاورت. بسبسه. کَمّون الجبل. (یادداشت مؤلف). به لغت یونانی نام بیخ دوائی است که هم به یونانی میون خوانند. گویند گزر و زردک صحرائی است. (از برهان). نام گیاهی دوایی. (ناظم الاطباء). داروئی است نافع جهت درد مفاصل و درد جگر شرباً و طلاء و نیز عسر بول و درد مثانه و رحم و مغص و نفخ. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان و تحفه ٔ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ذخیره ٔ خوارزمشاهی و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 333 شود. گزر دشتی. || زغال اخته. در عقار ص 231 آمده: «مو هوالمران، و بعجمیه الاندلس مرانه » و «مران » همان زغال اخته است ولی مترجم عقار همین کلمه را به معنی شوید بری آورده است.

فرهنگ فارسی هوشیار

مو حنایی

مو برناکی مو خرمایی (صفت) آنکه موی سرش برنگ حنایی باشد: } دختری بود مو حنایی ‎{

گویش مازندرانی

خو مو

خو مو

فرهنگ عمید

مو

تارهای باریک و نازکی که در سر و پوست بدن انسان و بعضی حیوانات می‌روید،
* موبه‌مو: [مجاز] بحث‌ورسیدگی دقیق، با کمال دقت،

فارسی به عربی

مو

شجره العنب، شعر، صوف، عنب

واژه پیشنهادی

مو

زلف

طره

معادل ابجد

مجعدی مو

173

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری