معنی مجال
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
جولانگاه، فرصت. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
فرصت،
[قدیمی] محل جولان، جای جولان کردن، جولانگاه،
* مجال دادن: (مصدر لازم) فرصت دادن، وقت دادن،
* مجال داشتن: (مصدر لازم) وقت داشتن، فرصت داشتن،
حل جدول
فرصت، امکان
مترادف و متضاد زبان فارسی
امکان، حوصله، زمان، فرصت، وقت، جولانگاه، عرصه، میدان، توان، جا، محل
فارسی به انگلیسی
Breathing Room, Breathing Space, Chance, Leisure, Opportunity, Toehold, Vantage
فارسی به عربی
راحه، غرفه، فرصه، وقت
عربی به فارسی
قلمرو , حوزه , وسعت , نوسان نما , کره , گوی , جسم کروی , فلک , گردون , دایره , محیط , مرتبه , حدود فعالیت , دایره معلومات , احاطه کردن , بصورت کره دراوردن
گویش مازندرانی
زمان فرصت
فرهنگ فارسی هوشیار
جولانگاه و محل و میدان و عرصه
فرهنگ فارسی آزاد
مَجال، جولانگاه، محل جولان، میدان، در فارسی به معنای فرصت مصطلح است،
فارسی به آلمانی
Gelegenheit [noun], Kammer (m), Raum (m), Stube (f), Zeit (f), Zeitlich, Zeitpunkt (n), Zimmer (n)
معادل ابجد
74