معنی متصل کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

متصل کردن

وصل کردن، مرتبط کردن، چسباندن، چسبانیدن، ارتباط دادن، چسباندن، پیوند دادن


متصل

پیوسته، چسبیده، مرتبط، مسلسل، ملحق، موصول، وابسته، وصل، پی‌درپی،

فارسی به انگلیسی

متصل‌ کردن‌

Adjoin, Bridge, Connect, Fasten

فارسی به عربی

متصل کردن

انطبق، جاور، مغلاه، موصل


بهم متصل کردن

وجه

حل جدول

متصل کردن

چسباندن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

متصل کردن

چسباندن


متصل

پیوسته، چسبیده

فرهنگ فارسی هوشیار

متصل کردن

پتوستن پیوستن


متصل

توصیف شده و پیوسته شونده بی جدا شدگی

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

متصل کردن

Anlegen, Anwenden, Aufanbringen, Auflegen, Gelten, Umtun, Zutreffen, Fügen, Gesellen, Kombinieren, Mitmachen, Verbinden, Verbindung (f)

واژه پیشنهادی

متصل کردن

پیوستن

لغت نامه دهخدا

متصل

متصل. [م ُت ْ ت َ ص ِ] (ع ص) رسنده و پیوسته شونده بی جدا شدگی. (آنندراج). پیوسته و پیوسته شده و پیوندشده ٔ بی جدائی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ملک او به ملک ایشان متصل بود. (مجمل التواریخ و القصص، از فرهنگ فارسی معین).
چون دو دست اندرتیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده اند.
خاقانی.
و آخرین شمار از زبان ما و خزانه ٔرحمت آفریدگار نثار روضه ٔ مقدس مطهر او باد و امدادرضوان متصل روان یاران او... (لباب الالباب).
- حدیث متصل. رجوع به حدیث شود.
- متصل الطاس، فرهنگستان ایران «پیوسته گلبرگ » را بجای این کلمه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| (ق) (در زبان عامیانه) اتصالاً. پیاپی. پی در پی: متصل حرف می زد. (فرهنگ فارسی معین):
ننمودی ز مدیر اصلاً ترس
متصل تخمه شکستی سر درس.
بهار (از فرهنگ فارسی معین).
|| (ص) کسی که شخص را به طور لطف و شیرین زبانی درود فرستند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || پیوسته و دائم و همیشه و برقرار و پایدار. (ناظم الاطباء). || چسبیده و ملصق. متحد و لاینقطع و بدون جدائی. (ناظم الاطباء). به هم پیوسته.
- متصل شدن، پیوسته شدن. به هم پیوستن. به هم چسبیدن.
- متصل گرداندن، متصل کردن. به هم پیوسته کردن و وصل کردن:
قطره ٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش.
مولوی.
- متصل گردیدن، متصل شدن:
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو.
مولوی.
- متصل گشتن، متصل گردیدن. به هم پیوستن. متصل شدن.
|| نزدیک و نزدیک به هم. (ناظم الاطباء). و رجوع به اتصال شود.

فرهنگ عمید

متصل

پیوسته،
ق (قید) [عامیانه] به‌هم‌پیوسته، پی‌در‌پی،
(اسم، صفت) (تصوف) کسی که به وصل رسیده، واصل،
(اسم، صفت) [قدیمی] خویشاوند،

فرهنگ معین

متصل

(مُ تَّ ص) [ع.] (اِفا.) پیوسته، نزدیک به هم.

معادل ابجد

متصل کردن

834

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری