معنی مبرور
لغت نامه دهخدا
مبرور. [م َ] (ع ص) نکویی کرده شده. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، نیکویی کرده شده و پسندیده. || مقبول در نزد خدا. (ناظم الاطباء). پذیرفته شده. قبول شده. مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در گهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است.
مسعودسعد.
- حج مبرور، حج مقبول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| مرحوم. (ناظم الاطباء). شادروان: مرحوم مغفور مبرور جنت مکان خلد آشیان فلان... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گفتار راست. (ناظم الاطباء).
- بیع مبرور، بیعی که در آن شبهه و خیانت و دروغ نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
حج مبرور
حج مبرور. [ح َج ْ ج ِ م َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حج مقبول. (منتهی الارب). که در آن شبهه نباشد.
نامبرور
نامبرور. [م َ] (ص مرکب) نامقبول. ناپسندیده. || نامرحوم. نامغفور. مقابل مبرور. رجوع به مبرور شود.
شادروان
شادروان. [رَ] (ص مرکب) دعایی است مرده را پیش از بردن نام او. با روح شاد. مغفور. خدا بیامرز. آمرزیده. مبرور. غفران پناه. جنت مکان. خلدمکان. خلدآشیان. || شاددل:
شادروان باد شاه شاد دل و شاد کام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
فرهنگ معین
خوبی دیده، آمرزیده. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِمف.)]
فرهنگ عمید
عنوانی برای فرد فوتکرده، شادروان،
پذیرفتهشده و مقبول از جانب خدا،
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ فارسی آزاد
مَبرُور، مقبول، خوب، نیکو، بدون خدعه و نیرنگ یا تَقَّلب (معامله و نظائر آن)،
معادل ابجد
448