معنی مایه شرمساری

حل جدول

مایه شرمساری

افتضاح


شرمساری

حیا، تشویر

حیا

خجل، خجلان

حیا، شرمندگی، سرشکستگی، شرم زدگی، سرافکندگی

ننگ

سرافکندگی

لغت نامه دهخدا

شرمساری

شرمساری. [ش َ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت شرمسار. خجلت. شرمندگی. (فرهنگ فارسی معین). خجالت و شرمندگی. (ناظم الاطباء). خجل. خجلت. سرافکندگی. انفعال. (یادداشت مؤلف):
و آنجا که من نباشم گویی مثال من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری.
منوچهری.
خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری.
نظامی.
زنده بر دار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد.
نظامی.
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد.
نظامی.
شب ازشرمساری و فکرت نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت.
سعدی (بوستان).
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مکن پیش کس.
سعدی (بوستان).
با وجود شرمساری و بیم سنگساری گفت... (گلستان سعدی).


شرمساری کشیدن

شرمساری کشیدن. [ش َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) شرمساری کردن. (ناظم الاطباء). خجالت کشیدن. (فرهنگ فارسی معین):
شاهدان درجلوه و من شرمسار کیسه ام
ای فلک این شرمساری تا به کی باید کشید.
حافظ.
می کشد سرو پیش بالایت
شرمساری ز قد کوته خویش.
امیر شامی سبزواری (از آنندراج).
رجوع به شرمساری بردن شود.


شرمساری بردن

شرمساری بردن. [ش َ ب ُ دَ] (مص مرکب) خجل شدن. (از ناظم الاطباء). خجالت کشیدن. (فرهنگ فارسی معین):
بضاعت به چندانکه آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری.
سعدی (بوستان).
برست آنکه در وقت طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد.
سعدی (بوستان).
گفت ترسم که پرسندم از آنچه ندانم و شرمساری برم. (گلستان سعدی). مبادا که فردای قیامت به از توباشد و شرمساری بری. (گلستان سعدی). خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمسای بیشتر برد. (گلستان سعدی).رجوع به شرمساری کشیدن شود.


مایه

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) بنیاد هرچیزرا گویند. (برهان). اصل و ماده ٔ هرچیز را گویند. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). اصل و ریشه و بنیاد و مصدر واساس و جوهر. (ناظم الاطباء). پهلوی، ماتک (جوهر، ماده ٔ اولی) و نیز به معنی ماده، شی ٔ مادی. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بداند که ما تخت را مایه ایم
جهاندار پیروز را سایه ایم.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
خرد زنده ٔ جاودانی شناس.
خرد مایه ٔ زندگانی شناس.
فردوسی.
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایه ٔ حلمی چنانکه اصل وقاری.
فرخی.
امیر سید یوسف برادر سلطان
درسخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ.
فرخی.
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
اسدی.
زمین کو مایه ٔ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها.
ناصرخسرو.
پرنور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایه ٔ صور وروشنی و کان ضیائید.
ناصرخسرو.
همو مایه ٔ زهد و دین هدی
همو مایه ٔ کفر و شرک و ضلال.
ناصرخسرو.
به علم و به گوهر کنی مدح آن را
که مایه ست مر جهل وبدگوهری را.
ناصرخسرو.
کردار ترا هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی ست
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند.
ناصرخسرو.
گر بودی از طبیعت او مایه ٔ زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما.
مسعودسعد (دیوان ص 6).
زمهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه ٔ عمران شدند و اصل خراب.
مسعودسعد.
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه ٔ عونی چو بخت اصل نجاح.
مسعودسعد.
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف.
نظامی.
گر ازچیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابد مایه بودی به جای.
نظامی.
تولد بود هرچه از مایه خاست
خدایی جدا کدخدایی جداست.
نظامی.
چیست اصل و مایه ٔ هر پیشه ای
جز خیال و جز عَرَض اندیشه ای.
مولوی.
من سقیم دهرو عقل از نفثهالمصدور من
مایه ٔ احیاء روح پور سینا ساخته.
جلال الدین فریدون (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی) هیولی. ماده. مقابل پیکر و صورت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده =مادت باصطلاح فیلسوفان. (حاشیه ٔ برهان چ معین): و هر پذیرایی که بپذیرفته ٔ هستی وی تمام شود وبه فعل شود، آن پذیرا را هیولی خوانند و مادت خوانند و به پارسی مایه خوانند و آن پذیرفته را که اندر وی بود صورت خوانند. (دانشنامه ٔ علائی، بخش دوم ص 10). حمد و مدح مخترعی راست که به پرتو نور این دو شریف صورت و مایه را اختراع کرد. (سنائی، مقدمه ٔ حدیقهالحقیقه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عقل را کرده قایل صورت
مایه را کرده قابل صورت.
سنائی (یادداشت ایضاً).
شده در دم ّ یکدگر پایه
خرد و جان و صورت و مایه.
سنائی (حدیقهالحقیقه).
- مایه ٔ مایه ها، مادهالمواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جهت. سبب. (ناظم الاطباء). موجب. سبب. علت. وسیله، مایه ٔ دردسر. مایه ٔ زحمت. مایه ٔ معطلی. مایه ٔ عذاب. مایه ٔ فساد و غیره. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا):
حدیثی بود مایه ٔ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
فردوسی.
مایه ٔ راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چوفرزندان.
منوچهری.
مایه ٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش.
ناصرخسرو.
از ما به شما شادتراز خلق که باشد
چون بودِش ما را سبب و مایه شمایید.
ناصرخسرو (دیوان ص 124).
چهره ٔ رومی و صورت حبشی را
مایه ٔ خوبی چه بود و علت زشتی.
ناصرخسرو.
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تو
یارب چه گوهر است بدین سان عیار تیغ.
مسعودسعد.
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه ٔ اعجاز.
مسعودسعد.
گردون شده ست رتبت او پایه ٔ علو
خورشید گشت همت او مایه ٔ ضیا.
مسعودسعد.
زهره خود هست مایه ٔ رامش
مایه ٔ عیش و کام و آرامش.
سنائی.
کی شود مایه ٔ نشاط و غرور
هم در انگور شیره ٔ انگور.
سنائی.
آب... مایه ٔ حیات ایشان بود. (کلیله و دمنه). و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایه ٔ تب شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عالم از جور مایه دار غم است
بتر از هیمه مایه ٔ شرراست.
خاقانی.
بوسه چو می مایه ٔ افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی.
نظامی.
زخم بلا مرهم خود بینی است
تلخی می مایه ٔ شیرینی است.
نظامی.
هرکه جویا شد بیابد عاقبت
مایه ٔ درد است اصل مرحمت.
مولوی.
مایه ٔ عیش آدمی شکم است
تا بتدریج می رود چه غم است.
سعدی.
زاری و زر و زور بود مایه ٔ عاشق
ما را نه زر و زور و نه رحم است شما را.
ابن حسام هروی.
- امثال:
رشد زیادی مایه جوانمرگی است. (امثال و حکم ج 2 ص 818).
|| عنصر. آخشیج. رکن. مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
بباید دانست که هوا یک مایه است از جمله مایه های چهارگانه که تن مردم و تنهای همه ٔ جانوران و جز جانوران از آن سرشته است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چیز را که در وی مایه ٔ آتشی بیشتر باشد گویند گرم و خشک است و چیزی راکه مایه ٔ هوایی بیشتر باشد گویند گرم و تر است... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده ای و صورتی و ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه... هرگاه که هر چهار مایه از یکدیگر جداباشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد... مایه ها تباه شونده اند... جایگاه هرمایه مخالف جایگاه دیگر است و همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و به ازدواج این دو مایه ٔ لطیف... معادن فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2).
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص.
نظامی.
و رجوع به مادر شود. || سرمایه و بنیاد مال که بدو سود کنند. (نسخه ٔ از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدری از مال که بدان تجارت کنند و به عربی بضاعت گویند. (فرهنگ رشیدی). رأس المال تجارت وجز آن. (ناظم الاطباء). آنچه از مال که بدان کسب کنند. اصل مال بی آنکه سود یا زیان آن را به شمار آرند. اصل دارائی. سرمایه مقابل سود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد زدانش بسی.
دقیقی.
رخ تو هست مایه ٔ تو اگر
مایه ٔ گازران بود خورشید.
کسایی (از امثال و حکم ص 1396).
جهاندار از این بنده خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد.
فردوسی.
جهان فریبنده را گردکرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
فردوسی.
همه نیکوییها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج.
فردوسی.
اگر مایه این است سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی.
فردوسی.
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد به دو نیم.
فرخی.
مایه نگاه می باید داشت و سود طلب کرد.
(تاریخ بیهقی، از امثال و حکم).
جوانیم بُد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد، سود و مایه ربود.
اسدی.
هرآنکه بر طلب مال عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود.
ناصرخسرو.
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
خاقانی.
یاری زدست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.
خاقانی.
مایه ٔ من کیمیای عشق تست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد.
خاقانی.
خاقانی سود و مایه ٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده ست.
خاقانی.
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم.
؟ (از سندبادنامه).
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.
نظامی.
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است.
مولوی.
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد.
سعدی.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی.
حافظ.
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد.
حافظ.
- مایه تیله، (در تداول عامه) سرمایه: مایه تیله ای ندارد؛ سرمایه ای ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرمایه، البته این لفظ در هنگامی که سرمایه محقر و کوچک باشد یا صاحب سرمایه بخواهد آن را ناچیز و کم معرفی کند استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مایه تیله دار، که مایه تیله دارد. که بضاعتی دارد خرید و فروش را. که سرمایه ای دارد داد و ستد را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مایه را خایه کردن، یعنی همه ٔ سرمایه را تلف کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و حکم شود.
- مایه و سود، رأس المال و سود و نفع. (ناظم الاطباء).
- امثال:
مایه ٔ گازر آفتاب است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
|| مال و ثروت و دولت و پول و زر و نقد و درم. (ناظم الاطباء). ثروت، خاصه ثروت سودا گران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
(از سندبادنامه ص 35).
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه.
نظامی.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست.
نظامی.
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از توستانند باز.
نظامی.
چون به از این مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری.
نظامی.
تاندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه.
اوحدی.
|| بهره. نصیب. قسمت. حظ:
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شمارا ز کین هیچ مایه نبود.
فردوسی.
|| در شواهد زیر به قرینه ٔ وضع و مقام بمعنی علم. فضل، دانش و معلومات اساسی آمده است:
بسا طبیب که مایه نداشت، درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود.
منجیک.
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر.
عنصری.
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
خود تو انصافش بده دربارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری.
انوری.
و رجوع به مایه دار (دانا) شود. || قوه. قدرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توانایی. استعداد. آمادگی:
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
فردوسی.
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست
همان جنگ را مایه و جای نیست.
فردوسی.
چو مایه ندارم ثنای ورا
ستایش کنم خاک پای ورا.
فردوسی.
- مایه دادن، قدرت نمایی کردن. جلوه کردن:
با نور آفتاب چه مایه دهد چراغ
با شیرکاردیده چه پیدا بود غزال.
ناصرخسرو.
|| به معنی مقدار باشد چنانکه گویند چه مایه یعنی چه مقدار. (برهان). به معنی مقدار باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مقدار و اندازه و پیمانه و مبلغ و وزن. (ناظم الاطباء):
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
زخستوانه چه مایه به است شوشتری.
معروفی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش وایارده گوی.
خسروانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از این مایه گر لشکر افزون بود
زمردی و از رای بیرون بود.
فردوسی.
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد.
فردوسی.
چه مایه سر تاجداران زگاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.
فردوسی.
بدین مایه مردم به جنگ آمده ست
مگر پیش کام نهنگ آمده ست.
فردوسی.
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
برآنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان.
فرخی.
خدای داند کانجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان).
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی.
(ویس و رامین).
آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 494).
به صد لابه ضحاک از او خواسته ست
که این مایه لشکر بیاراسته ست.
اسدی.
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهارچه مایه گذشت و تیر.
ناصرخسرو.
بدین مایه خردای خام نادان
چرا خوانی همی خود را مسلمان.
ناصرخسرو.
با این سفری گروه نیکو رو
این مایه که هستی اندر این منزل.
ناصرخسرو.
از بدان بد شود زنیکان نیک
داند این مایه هرکه هشیار است.
ناصرخسرو.
و سرای امیر را عادت چنان رفته است که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 145).
دانی که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم.
مسعودسعد.
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ والقصص).
چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکا
و در ترازوی نیکی کم از سپندانم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 193).
زگنج مردی، این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است.
خاقانی.
به شعرگر صله خواهم تو مالها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است.
خاقانی.
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روایید همه.
خاقانی.
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده ام
تا زخاک این مایه گنج شایگان آورده ام.
خاقانی.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
به روز بخشش گویی من و توییم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن. (گلستان). چه مایه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). و با خاندان خوارزمشاهیه و... که خداوندان با عظمت و شوکت بودند چه مایه اذلال رفت. (رشیدی). || لیاقت. برازندگی.شایستگی:
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چو من دایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی پایه ٔ او نداشت
به جز پیلتن مایه ٔ او نداشت.
فردوسی.
کس را از افاضل جهان مایه و پایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
تو مگر سایه ٔ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که بمقدار تو باشم.
سعدی.
|| به معنی سامان و دستگاه هم هست. (برهان) (از غیاث). جاه و مقام. پایه و منزلت:
کسی را که ایزد کند ارجمند
دهد مایه و پایگاه بلند.
فردوسی.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.
فردوسی.
کسی کش بود مایه و سنگ آن
دهد کودکان را به فرهنگیان.
فردوسی.
همان مایه و جاه بفراختش
یکی خلعت و تاج نو ساختش.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا مایه ٔ تاجداری.
فرخی.
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید و پایه و مایه از او یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- مایه گرفتن، حیثیت و اعتبار یافتن. پایه و منزلت گرفتن:
پایه و مایه گرفت، هم کف و هم جام او
پایه ٔ بحر محیط، مایه ٔ حوض جنان.
خاقانی.
|| جنس. نوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زبازارگان آنکه بُد پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز
به مهر آن درمها به بدره درون
بیاورد و گفت آنچه از تیسفون
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| منی و تخم تذکیر. || ذخیره. || دگمه ٔ قبا. (ناظم الاطباء). || نام یکی از شش آوازه ٔ موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج): بدان که پس از انتظام مقامات و شعب، حکما ازهر دو مقامی صدائی فرا گرفته اند و به آوازی موسوم ساخته اند و آن شش است: سلمک... مایه ٔ شهناز... و مایه ٔ از پستی کوچک و بلندی عراق خیزد و از آن پنج نغمه حاصل گردد... (بحور الالحان فرصت شیرازی ص 18). نام یکی از دو فرع مقامه ٔ عراق باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز اصفاهان و زنگوله ست و سلمک
عراق و کوچک آمد اصل مایه.
(از آنندراج).
|| (اصطلاح موسیقی) واقع شدن نوتهای گام به ترتیب غیرمنظم (در مایه ترتیب و تنظیم نوتها لازم نیست). تن. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح موسیقی) پرده. مقابل گام. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه بعد از کشیدن تریاک در وافور باقی ماند سوخته نامیده می شود و آنچه پس از کشیدن شیره در حقه ٔ نگاری (چِلِم) یا نی دوده جمع می شود به مایه موسوم است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). || وقاحت. رو. بیشرمی. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مایه داشتن، به معنی پررویی و بیشرمی و پیشانی کردن است. سفت بودن مایه. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- سفت بودن مایه. رجوع به ترکیب قبل شود.

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

شرمساری

حالت و کیفیت شرمسار خجلت شرمندگی.

فرهنگ عمید

شرمساری

خجلت، شرمندگی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شرمساری

انفعال، خجالت، خفت، سرشکستگی، شرمزدگی، شرمندگی،
(متضاد) سربلندی

معادل ابجد

مایه شرمساری

867

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری