معنی مات
لغت نامه دهخدا
مات. (ص، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است. ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ٔ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت، حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث) (آنندراج). گرفتاری شاه شطرنج. (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند:
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره ٔ احوال دان ماست.
خاقانی.
اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست.
عطار.
- برد و مات، برد و باخت. پیروزی و شکست:
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات.
مولوی.
|| مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است:
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات.
مولوی.
|| حیران. سرگردان. سراسیمه. سرگشته. مشوش. مضطرب. مغلوب. منهزم. بیچاره. (ناظم الاطباء). مدهوش. متحیر. مبهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات بردن کسی را، حیران شدن. سرگردان شدن.خیره ماندن.
- مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن، با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن. نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات جمال کسی شدن، محو جمال او گشتن. مبهوت شدن در زیبائی کسی.
- مات زدن به روی کسی،مات مات به کسی نگاه کردن.
مات. (از ع، اِمص) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت) مردن. رجوع به موت شود.
- مات و فات. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
مات. (ص) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست. || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شاه مات
شاه مات. (اِ مرکب) شه مات. ماتی در بازی شطرنج. (ناظم الاطباء). اعلام مات شدن شاه. هنگامی که شاه شطرنج را مات کنند گویند: «شاه مات »، یعنی شاه مات شده:
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاه مات کرد.
عسجدی.
فارسی به انگلیسی
Absent, Abstracted, Blur, Blurry, Dull, Flat, Matte, Opaque, Open-Mouthed, Pale, Translucent
فارسی به آلمانی
Komisch, Seltsamkomisch
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور میدهد، کدر،
سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته،
(اسم) (ورزش) در شطرنج، حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد،
فارسی به عربی
غامض، مرعوب
گویش مازندرانی
کسی که در اثر حادثه یا خبری غیر معمول حالت گنگی و گیجی بر...
حل جدول
معادل ابجد
441