معنی لگد کوب شده

فرهنگ فارسی هوشیار

لگد کوب

زخم لگد، ضرب لگد، پایکوب، یاپمال


لگد کوب خوردن

(مصدر) لگد خوردن: از دست روزگار لگد کوب می خورد بی عشق هر که می برد ایام خود بسر. (وحشی آنند لغ)


لگد کوب شدن

(مصدر) لگد خوردن پایمال شدن.


لگد کوب کردن

(اسم) لگد زدن پایمال کردن.


لگد مالی

عکل لگد زدن لگد کوب.


لگد مال

لگد خوردن لگد کوب شدن.


لگد کوبی

عمل لگد کوب کردن.


لگد سپر

(صفت) لگد کوب شده پی سپر پایمال: آب در جوی تست و چرخ چو پیل دشمنت را لگد سپر دارد. (انوری لغ)

حل جدول

لگد کوب شده

له، پامال، پایمال


لگد کوب

پایمال

واژه پیشنهادی

لگد کوب کرد

بسپرد به پای

فرهنگ عمید

لگد

لت یا ضربه‌ای که با پا به ‌کسی یا چیزی زده شود،
* لگد انداختن: (مصدر لازم) لگد پراندن ستور،
* لگد افکندن: (مصدر لازم) = * لگد انداختن
* لگد پراندن (پرانیدن): (مصدر لازم) لگد انداختن، لگد زدن،
* لگد زدن: (مصدر لازم)
با پا به ‌کسی یا چیزی زدن،
لگد انداختن ستور،
* لگد کردن: (مصدر متعدی) پا بر روی کسی یا چیزی گذاشتن، پایمال‌ کردن،

لغت نامه دهخدا

لگد

لگد. [ل َ گ َ] (اِ) لج. زخم با کف پای (برخلاف تیپاو اردنگ که با نوک پا باشد). زخم با پای از ستور یا آدمی. اسکیز. اسکیزه. آلیز. جفته. جفتک:
تا صعوه به منقارنگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد، سر پیل.
منجیک.
زیر لگد به جمله همی خستشان بزور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
بشار مرغزی.
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.
منوچهری.
به لگد کرد دوصد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان.
منوچهری.
اندام شما بر به لگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
به لگد ناف و زهار همه از هم بدرید.
منوچهری.
خوار است نشستن ز بر کرّه ٔ نوزین
مرد آنکه نگه دارد، زو گاه لگد را.
حمیدالدین سمرقندی.
بدین پر به پر تا نگیردت جهل
وگرنه بکوبدت زیر لگد.
ناصرخسرو.
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
چرخ را ز آه من زیان چه بود
پیل را از پشه لگد چه رسد.
خاقانی.
شمع که در عنان شب زرده وش و سیاه بود
از لگد براق جم مرد بقای صبحدم.
خاقانی.
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگهابرف را روفتند.
نظامی.
صحون، لگدزننده. (منتهی الارب).
- بخت خود را به لگد زدن یا دولت خود را... یا لگد به بخت یا دولت خود زدن، بیخردانه از سر چیزی یا امری نیک و سودمند درگذشتن:
طریق مذهب عیسی به باده ٔ خوش و ناب
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری.
آتش در خرمن خودمیزنی
دولت خود را به لگد میزنی.
نظامی.
- امثال:
لگد به گور حاتم زده است (به طنز و استهزا)، بی نهایت بخیل و ممسک است.
لگد روزگار خورده است.
لگد مادیان به نریان درد نکند.


کوب

کوب. (ع مص) آب خوردن به کوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن. (ناظم الاطباء).

کوب. (اِمص) ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد وآن را به عربی صدمه گویند. (برهان). ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند. (آنندراج). صدمه و ضربه و لطمه و ضرب. (ناظم الاطباء). ضربت. زدن. صدمه. آسیب. (فرهنگ فارسی معین). ضرب. زخم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
میوه ٔ نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.
ناصرخسرو.
به تن زو کوب خورده کوه ساکن
به تک زو خاک خورده باد عاجل.
ابوالفرج رونی.
من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم
من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم.
خاقانی.
کوب اهل زمانه بر دل من
راست با آبگینه سندانی است.
خاقانی.
کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه
درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر.
رضی الدین نیشابوری.
خلق خوب و زشت نیست از ما نهان
می زند بر دل به هر دم کوبشان.
مولوی.
گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست.
مولوی.
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم.
مولوی.
بگویم تا ز سوزت گرم سازند
ز ضرب و کوب سختت نرم سازند.
کاتبی.
|| کوبیدن. کوفت. قرع. (فرهنگ فارسی معین): کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود. (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین). محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را. (مصنفات باباافضل ایضاً).
- کند و کوب، کندن و کوبیدن:
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه درکند و کوب.
سعدی.
- بکوب بکوب، زدن و کوبیدن و کوفتن.
|| (نف) کوبنده و زننده. مانند: پایکوب، کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص. و دشمن کوب، آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند. و توپ قلعه کوب، یعنی توپی که قلعه را می کوبد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب. طلاکوب. (فرهنگ فارسی معین). و مانند آبله کوب. آهن کوب. ادویه کوب. باروت کوب. باره کوب. برنج کوب. بوریاکوب. پی کوب. تنباکوکوب. جاده کوب. خال کوب. خرپاکوب. خرمن کوب. دارکوب. زردچوبه کوب.ساروج کوب. شالی کوب. صخره کوب. طلاکوب. کلوخ کوب. کوه کوب. گچ کوب. گوشت کوب. مغفرکوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود. || (ن مف) در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب. میخ کوب. (فرهنگ فارسی معین). به معنی کوبیده: دیوارکوب. طلاکوب. سیم کوب. نقره کوب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت پیلبانان، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند. (آنندراج). این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند. در لغت فرس اسدی آمده: کوب آلتی است که پیلبانان را شاید. اسدی گوید مانند:
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب.
صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مؤلف به اشتباه افتاده اند. رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد. (ناظم الاطباء). در مازندرانی حصیر علفی. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

معادل ابجد

لگد کوب شده

391

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری