معنی لَخت

حل جدول

لَخت

بی حس و حال، کم تحرک و سست

بی‌حس و حال، کم‌تحرک و سست


بی‌حس و حال- کم‌تحرک و سست

لَخت


کم تحرک و سست

لَخت

لغت نامه دهخدا

پارچه پارچه

پارچه پارچه. [چ َ / چ ِ چ َ / چ ِ] (ص مرکب) شاخ شاخ. پاره پاره. لَخت لَخت. لت لت.
- پارچه پارچه کردن، پاره پاره کردن.


اصحاب فیل

اصحاب فیل. [اَ ب ِ] (اِخ) لشکر ابرههبن صباح حِمْیَری است. (انجمن آرای ناصری). و چنانکه مورخان آورده اند ابرهه از جانب نجاشی به پادشاهی یمن برگزیده شد و در آن کشور کلیسایی بنیان نهاد که در جهان بیهمتا بود و مسیحیان در آن حج میگزاردند. ابرهه بر آن شد که عرب را وادارد تا برای گزاردن حج خویش در مکه بدان کلیسا آیند. اتفاقاً عربی در آن کلیسا حدث کرده بود وابرهه خشمگین گردید و لشکر به مکه کشید تا آن خانه را ویران سازد. بلعمی آرد: و ابرهه لشکر برگرفت و سوی مکه شد، مردمان مکه بترسیدند، بنزدیک عبدالمطلب شدند، عبدالمطلب گفت ما را با این مردمان تاب نیست و چون او به مکه نزدیک آید ما همه برخیزیم با زنان و فرزندان و بدین کوهها اندر شویم، وی بهتر داند با این خانه که این خانه را خداوندی هست از ما قوی تر، اگر خواهد ایشان را بازدارد و اگر خواهد مسلط کند. و ابرهه سپاه از طائف بکشید و به منزلی فرودآمد نام آن مغمس به یک منزلی مکه و ابن ابورغال دلیل آنجا بمرد و گور وی آنجاست تا امروز هرکه بر گور وی بگذرد لعنت بروکند و سنگ اندازد و آن گوری است چندِ کوهی از بسیاری ِ سنگ که آنجا گرد آمده است. ابرهه از آن منزل مغمس سرهنگی فرستاد نام او اسودبن منصور از حبشیان با پنج هزار مرد و گفت به مکه اندر شو هرچه اندر گرد مکه چهارپایان است بیاور و هرچه مردم یابی اسیر کن، سرهنگ برفت و چهارپایان و شبانان و هرکه یافت بیاورد و بمیان چهارپایان دویست اشتر خاصه ٔ عبدالمطلب بود که برانده بودند. ابرهه بفرمود تا آن اسیران را بپرسیدند که مردمان مکه چه خواهند کردن، شبانان مکه گفتند مردمان مکه بر آنند که شهر را به ملک سپارند تا هرچه خواهد بکند، مهترشان عبدالمطلب ایشان را گفت جنگ مکنید، ابرهه مردی را به مکه فرستاد از حمیریان که با وی بودند نام وی حناطله، گفت برو و مکیان را بگوی که مرا خون شما بکار نیست من بدین آمدم تا خانه را ویران کنم و سوگند خورده ام شما ایمن باشید از من به خون و خواسته و مهترشان بیار تامن او را ببینم. حناطله بیامد و پیام ابرهه به اهل مکه داد و عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود، خبر به ابرهه بردند که مهتر مکه آورده اند و آن شب ابرهه را نتوانست دیدن، عبدالمطلب را با ذونفر و ثقیل مهتران عرب که جنگ کرده بودند فرودآوردند و عبدالمطلب با ذونفر دوست بود عبدالمطلب گفت مرا هیچ یاری توانی کردن ؟ گفت من چه یاری توانم کردن مردی اسیرم و در بیم کشتن مانده ولیکن این که پیل بزرگ دارد صاحب خبر ابرهه است نام او انیس مردی نیک است و دوست من او را گویم تا خبر تو بردارد و از مقدار و محل تو ابرهه را خبردار کند و آگاه سازد و عبدالمطلب مهتر همه ٔ عرب بود زیرا که قریش مهتران عرب بودند و او مهتر قریش بود، بهمه عرب اندر مردی از وی سخی تر نبود و او باسخاوت با باد شمال نبرد کردی چون باد شمال وزیدی اشتر بکشتی و گوشت به خلق دادی و اگر دیگر روز بامدادی باد شمال وزیدی دیگر شتر کشتی و اگر بمثل صد روز باد شمال وزیدی او اشتر همی کشتی و گوشت به خلق همی دادی و هرچه اندر شکم شتر بودی بر سر کوهها بردی و بیفکندی تا سباع و وحوش بخوردندی و استخوان بفرمود تا بشکستندی و سگان بخوردندی و او را به لقب مطعم الناس و السباع خواندندی، و این ذونفر مر آن پیلبان را که صاحب خبر بود آن شب وصف عبدالمطلب بگفت و از وی درخواست کرد تا وی را صفت کند پیش ابرهه تا مگر او را خبری نگوید و آن پیلبان دیگر روز ابرهه را آواز کرد، ابرهه بفرمود که او را بار دهید و ابرهه چون خواستی که بار دادی سپاه و رعیت را بر تخت نشستی و هیچ کس برتخت وی ننشستی از مرتبه (کذا)، پس ابرهه نخواست که عبدالمطلب را پیش سپاه حبشه بر تخت نشاند که مبادا گویند که ملک از وی بترسید و او را نیکویی کرد بیش ازرسم وی و نخواست که از خویشتن فروتر نشاند که اندر مقدار وی نقصان کرده بود از تخت فرودآمد و بر بساط نشست و سپاه را بار داد، چون عبدالمطلب درآمد پهلوی خویش بنشاندش، و عبدالمطلب مردی درازبالا و با منظری باهیبت و نیکوروی بود ابرهه او را بدل خوش آمد ترجمان را گفت با وی سخن گوی، چون سخن بگفت بزبان فصیح آمد، ابرهه منت کرد که خانه ٔ کعبه او را بخشد و بازگرددو عبدالمطلب را گفت چه حاجت داری بخواه، عبدالمطلب گفت دویست اشتر مرا گرفتند ملک بفرماید تا بازدهند، ابرهه گفت دریغا که در تو غلط کردم پنداشتم که عقل تو بیشتر از من است من آمدم که خانه ٔ کعبه را ویران کنم که فخر تو و ازآن همه عرب اندر آن است تو بایستی که از من آن حاجت بخواستی که آنرا ویران نکردمی و ترا بخشیدمی و تا رستخیز فخر این ترا بودی و فرزندان تو را به حدیث دویست شتر مشغول شدی و این شتران را چه خطر است و اگر من به سخن تو بازگشتمی ترا صدچندان بهای شتر بازدادمی مقدار خویش از من ببردی. عبدالمطلب گفت من خداوند شترم مرا حدیث شتر خویش باید کردن که خانه ٔ کعبه را خداوندی هست از من قوی تر، اگر خواهد آن خانه نگاه دارد و ترا از آن باز تواند داشتن. ابرهه گفت شتران او بازدهید، عبدالمطلب شتران بگرفت و به مکه بازآمد و کسان را گفت راه کوهها برگیرید و از خانه دست بازدارید، و خود با کسان خود به کوهها شدندو مکه خالی کردند و ابرهه بیامد و بر در مکه فرودآمد، دیگر روز آن پیل محمودی را پیش کرد و او را گفتنداندر مکه کس نمانده است، گفت پیلان را اندرفرستید تاکعبه را ویران کنند و خانه ٔ مکه را خراب کنند تا هم از ایدر بازگردیم، پس آن پیل بزرگ را بحرم بردند چون پیل بحدّ حرم رسید بایستاد و یک گام پیش نرفت و هرچند زدند البته پای پیش ننهاد هرچند چوب و آهن بر سرش زدند سود نداشت و همه ٔ پیلان همچنان ایستادند، پس خدای عزوجل مرغانی را بفرستاد همچون خطاف که آنرا پرستوک خوانند تا بلب دریا شدند هر یکی سه پاره گل برگرفتند دو به پای و یک به منقار و بهوا اندر پریدند و بر زبر سر آن لشکر بایستادند و ایدون گویند که از دوزخ بفرستاد تا آن گل را در منقار و پایهای ایشان سنگ گردانید پس فروهشتند هر مردی را که یک سنگ از آن برسر آمدی آتش بتن وی اندر افتادی و گوشت و اندام وی لَخت لَخت شدی و همه ٔ تن او آبله بردمیدی و ایشان به تن خویش مشغول شدندی. چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندر تن افتاد و تنهاشان بریزید و آن پیل را هرچند زدند پیشتر نشد چون روی سوی یمن کردند برفتی و چون روی بسوی حرم کردندی بایستادی، پس سپاه برگشتند و پیلان همه بازگردانیدند و هرکه را آن سنگ به روی آمده بود همه تن وی بردمیده بودو پوست و گوشت وی بازافتاده تا به یمن رسیدند همه مرده بودند و ذونفر و ثقیل که اسیر بودند در دست ابرهه برستند و به کوههای تهامه شدند و عبدالمطلب و اهل مکه را آگاه کردند و به مکه بازآمدند و پس از آن عبدالمطلب را بزرگ داشتندی وگفتندی او از اهل حرم خدایست و خدای عزوجل دشمن را از بهر وی بازگردانید و این روایت آن است که اندر این کتاب گفته است و این سوره اندر شأن ایشان فرودآمد: بسم اﷲ الرحمن الرحیم. اءَ لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل اءَ لم یجعل کیدهم فی تضلیل و ارسل علیهم طیراًابابیل ترمیهم بحجاره من سجیل فجعلهم کعصف مأکول. و در تفسیر چنین است که آن لشکر را چون این سنگ بر سر آمد در حال بمردند و خواسته های ایشان غنیمت گشت مکیان را، و اندر کتب تفسیرایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود با سپاه حبشه نام او اسودبن مقصور، و به زبان حبشه نجاشی پادشاه بزرگ باشد. گفت نجاشی با همه سپاه حبشه آمده بود و ابرهه مر عرب را به حج کردن خواند به کلیسای صنعا ولیکن ابرهه چون این کلیسای به نام نجاشی کرد چنان آمد که مانند آن به حسن اندر جهان نبود و آن از هرون صنعا بود بدشت ساوه و ابرهه ترسایان را بفرمود تا آنجا حج و طواف کنند و خبر آن به همه جهان پراکند، هرکه بر دین عیسی بودند هر سال آنجاآمدندی و طواف و قربان کردندی همچنانکه عرب بخانه ٔ مکه اندر. چون شب آمدی دربانان و موکلان در ببستندی وسالی چند برآمد و آن حج بر همه ترسایان واجب شد، وقتی کاروانی از عرب به یمن همی شد با اشتران بسیار به صنعا رسیدند و بر در آن کلیسا فرودآمدند و آن اشتربانان گرد آن کلیسا اندرآمدند و هیزم بسیار بر یکدیگرنهادند و آتش بسیار در پس دیوار گذاشتند و باد آن آتش را بر دیوار کلیسا زد و اندر وی افتاد و آن چوبهااندرگرفت و آنجا روغنهای گداخته بود همه اندرگرفت ومردمان بیرون آمدند و هر حیلتی که شایست کردند و نتوانستند نشاندن. چون بامداد بود آن کلیسا همه سوخته بود، ابرهه از پس آن کاروانیان امتیاز (کذا) فرستاد و همه را بیاوردند و گفتند شما این بعمد کرده اید و شما را فرستاده بودند تا شما این کلیسا را بسوزید و بدان بهانه همه را بکشت و آن شتران و خواسته هاشان به آتش بسوخت و آگاهی آن به نجاشی رسید، تافته شد و سوگند خورد که خانه ٔ کعبه را ویران کند و از حبشه سپاه آورد و آن پیل که نامش محمودی بود بیاوردند و به یمن آمد و ابرهه با سپاه حبشه که با وی بودند با ایشان بیامد. چون به مکه آمدند عبدالمطلب پیش وی شد و آن اشتران خویش بازستد و مکیان شهر بپرداختند و او بدر مکه لشکر فرودآورد و مهتری بود از طایف که از بنی ثقیف بود نام او مسعود و مردی پیر دانا و با رای و تدبیرو بسیار کارها دیده بود نابینا شده و دوست عبدالمطلب بود و هرگاه که به مکه آمدی به خانه ٔ عبدالمطلب فرودآمدی چون مکیان به کوه تهامه شدند و بعضی به کوه عرفات به مکه اندر جز عبدالمطلب و مسعود ثقیفی نماند پس مسعود را گفت همه مکیان از مکه برفتند و من ازبهرتو بازمانده ام بیندیش تا چه تدبیر کنی اگر خواهی بدین کوهها اندرآی تا ببرمت و اگر به خانه باز خواهی شدن تا بر شتری نشانمت و یک تن با تو بفرستم و ایشان هر دو بر سر کوه ابوقبیس شدند و آن شب لشکر نجاشی آنجا فرودآمده بودند بر آنکه آن روز و آن شب آنجا بباشند و تا لشکرگاه حبشه یک بانگ آواز بود چنانکه ایشان از کوه آواز مردمان می شنیدند آن روز بامداد بود که ایشان بر سر کوه برفتند و نجاشی با سپاه و ترتیب آن بود که گفت از آن شتران صد شتر هدیه کن و مر آن خانه اندر دل کن اگر خدای تعالی این خانه را از دشمن فرج آرد صد شتر مر این خانه را قربان کن و آن اشتران را از شهر بیرون کن تا سوی لشکرگاه شوند و ایشان آن اشتران قربان را بکشند و خدای تعالی بر ایشان خشم گیرد وشتران عبدالمطلب نزدیک بودند، وی برفت و شتران را بیاورد و قربان نامزد کرد و سوی لشکر حبشه ایشان را بپراکند. حبشیان آن اشتران را بگرفتند و بکشتند و عبدالمطلب از سر کوه بدید مسعود را بگفت وی گفت فردا نگاه کن که خدای تعالی با ایشان چه کند. چون روز بود مسعود را گفت گرد خانه نگاه کن و سوی آسمان بنگر تا چه بینی، بنگریست گفت مرغان همی بینم خرد بهوا اندر همی پرند که به زمین اندر چنان مرغان ندیدم و سوی دریا شدند و بر لب دریا نشستند گفت چشم دار تا از آنجا کجا شوند. چون یک زمان بود عبدالمطلب گفت آن مرغان از لب دریا برخاستند و در هوا همی آیند و روی سوی لشکرگاه نجاشی نهادند. مسعود گفت آن مرغان اندر زبر آن لشکرگاه همی گردند، پس تاریک شد و هر دو بر سر کوه همی بودند نه آواز مردمان شنیدند و نه آواز ستوران و چون آفتاب بلند برآمد مسعود گفت دست من گیر تا از این کوه به لشکرگاه روم که سپاه خدای دوش کار کردند، عبدالمطلب دست او بگرفت و به لشکرگاه آمدند و همه را دیدند بر جای مرده و خشک شده با اسب و پیل و ستوران قوله: و ارسل علیهم طیراً، الاَّیه. و بر هر یک مردی یکی مهره گل از سفال چنانکه گل را بیزی و آن سفال کنی هریک چندِ بشکل گوسفند و بر هر گل مهره نام آن کس نوشته و ابرهه را دیدند بر جای خشک شده، عبدالمطلب خواست که به کوه اندر شود و مکیان را بازخواند مسعود گفت شتاب مکن بار اول مرا و خود را توانگر کن اگر مکیان بیایند به تو و به من هیچ نماند اندر این لشکرگاه بگرد و دو تیر بجوی و بیاور، عبدالمطلب همچنان کرد و یک تیر عبدالمطلب و یکی مسعود بگرفت و گفت یکی چاه بکن خویشتن را و من یکی بکنم، پس آن روز هر دو بکندند و چون شب درآمد هر دو آنجا بودند، دیگر روز مسعود گفت از این خواسته هر دو چاه بیاکن و خاک برافکن تا به زمین راست شود چنانکه کسی نداند، عبدالمطلب همچنان کرد، پس مسعود گفت من آن چاه خواهم که تو خود را کندی، عبدالمطلب گفت رواست، مسعود بر سر آن چاه بنشست وعبدالمطلب را گفت تو اکنون مردمان مکه را از کوهها فروخوان، عبدالمطلب همچنان کرد و مکیان را آگاه کرد تا همه بیایند و آن خواسته که به لشکرگاه حبشه بود همه برداشتند و مردمان مکه همه توانگر شدند، روز هفتم بیامدند و آن خواسته که پنهان کرده بودند برکشیدند از چاه و توانگری عبدالمطلب از آن بود و مهتری مسعوددر طایف از آن بود، پس بارانی بیامد از آسمان بهیبت و از آن کوهها سیلی فرودآمد و هر مرداری که آنجا بود ببرد و به دریا افکند و زمین مکه از آن پلیدیها پاک کرد و شست و از پس آن همه ٔ تازیان از عبدالمطلب و از مکیان شکوه گرفتند و ایشان را مهتر کردند و ایشان را القاب گفتند، هُم سکان بیت اﷲ و اهل حرم اﷲ. (از ترجمه ٔ طبری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف):
چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل.
نظامی.
و رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 1 ص 361 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 990 و لغات تاریخیه و جغرافیه ٔ ترکی ج 1 ص 185 و تاریخ گزیده ص 9، 116، 128 و تاریخ افضل ص 13 و عقدالفرید ج 3 ص 239 و ج 4ص 62 و تاریخ سیستان ص 60 و 61 و سبک شناسی ج 1 ص 364، 390 و 404 شود.


دو

دو. [دُ] (عدد، ص، اِ) عدد معروف که ترجمه ٔ اثنین باشد و این بر لفظ جمع نیز بیاید. (آنندراج). شمار پس از یک و پیش از سه. یک با یک. اثنان. اثنتان. اثنین. اثنتین. ثنتان. ثنتین. ضعف یک. نماینده ٔ آن در ارقام هندسیه «2» و در حساب جُمَّل «ب » باشد. و حرف واو درتلفظ آن تنها نماینده ٔ ضمه است. (یادداشت مؤلف).
توضیح:
1- چنانکه گفتیم حرف واو در «دو» علامت ضمه است اما در برخی استعمالها همچون «دوی » بجای «دویی » و «هر دوان » و «دوم » و مانند اینها تلفظ شود. شمس قیس رازی گوید. «واو بیان ضمه، و آن واو دوو تو است که در صحیح لغت دری ملفوظ نگردد و در کتابت برای دلالت ضمه ٔ ماقبل آن نویسند و نشاید آنرا رَوی ّ سازند مگر که قافیت موصول باشد چنانکه شاعر گفته است:
برود هوش و دل اگر بروی
هوش و دل رفته گیر اگر تو توی
با تو الا به دوستی نروم
با من الا به دشمنی نروی
به دل و جان و دیده می کوشم
تا که برخیزد از میانه دوی.
شعر:
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان و دلم هر دوان ».
(از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 241).
2- گاه در شعر این واو را به صورت مصوت «و» تلفظ می کنند و با کلمه های مختوم به مصوت مزبور چون «عدو» و جز آن قافیه کنند:
نارنج چو دوکفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
وآنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
با زرّ بهم بازنهاده لب هر دو.
منوچهری.
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بر دست زمانه زآفرینش دو.
ناصرخسرو.
شاه میران محمدبن علی
که نیارد زمانه مثل تو دو.
زوزنی.
زین نمط زین نوع ده طومار و دو
برنوشت آن دین عیسی را عدو.
مولوی.
3- معدود عدد دو مانند همه ٔ اعداد در فارسی پس از عدد آید: دو کتاب، دو مردو... ولی در سخن متقدمان گاه موصوف یا معدود بر عددمقدم می آمده است:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
یا: سالی دو بر این برآمد. (گلستان).
4- در فارسی عدد با معدود از نظر شماره مطابقت ندارد و معدود «دو» مفرد می آید مانند دو لاله، دوبوم، دو چشم و امثال آنها، ولی گاهی متقدمان معدود عدد بیش از یک و از جمله دو را جمع می آورده اند:
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سَرْت دو شوله خاک و سرگین.
شهید بلخی.
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید بلخی.
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
به حجاب اندرون شود خورشید
چون تو گیری از آن دو لاله حجیب.
رودکی.
دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن بجملگی فرکند.
خسروانی.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسایی.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست.
عماره.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی به کردار غرنده گرگ.
فردوسی.
همه جامه ها کرده فیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
همی دَوَم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر ز شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
از سه بگذر که محملی نه قویست
ازدو هم درگذر که آن ثنویست.
نظامی.
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان.
نظامی.
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جز یادخدا هیچ دگر کار نداریم.
مولوی.
اگر به دیده ٔ من غیر آن خیال آید
بکنده باد مرا هر دو دیدگان به کلند.
مولوی (از آنندراج).
خال به کنج لب یکی طره ٔ مشک فام دو
وای بحال مرغ دل دانه یکی و دام دو
محتسب است و شیخ و من صحبت عشق در میان
از چه کنم مجابشان پخته یکی و خام دو.
محمدقلیخان کازرونی.
- امثال:
دو دو تا چهار تاست.
دو دو تا چهار تا می شود، شش تا نمی شود، در تداول عامه یعنی امری مسلم و تغییرناپذیر. (از فرهنگ عوام).
دو روز بیش از یک روز می رود، بر سبیل استهزاء در مورد اشخاص کندرو و تنبل گفته می شود. (فرهنگ عوام).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
دودَه ِ نیم بهتر از یک ده ِ یک است. (امثال و حکم دهخدا).
- به دوبشکافتن، شکافتن به دو قسمت. دو قسمت شدن:
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم به دو بشکافته.
نظامی.
- به دو درآمدن، تثنی. تحنی. (تاج المصادر بیهقی). تقوس. تأوّد. انعطاف. تعطف. تثنی. (المصادر زوزنی). دولا شدن. خم شدن. خمیدن. دوتا شدن: التخنیث، به دو درآمدن، و از آن است تسمیه ٔ مخنث. (یادداشت مؤلف).
- به دو درآوردن، تخنیث. اختناث. (تاج المصادر بیهقی).
- به دو کردن، تثنیه. (تاج المصادر بیهقی).
- به دو ماندن، خمیده ماندن. (یادداشت مؤلف):
زیرا که ز بی پیرهنی از قبل شرم
در خانه چو خفاش به دو مانده به شادی.
سنایی.
- دو آسیا، کنایه از زمین و آسمان است. (انجمن آرا) (آنندراج):
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد به میان دو آسیا؟
سعدی.
- دوان، دوتا. دو تن. دو (در ترکیب هر دوان). (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب هر دوان شود.
- دو اسطرلاب،آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء).
- دواشکوبه، دوطبقه. دومرتبه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود.
- دو بخش، دو نیمه. دو قسمت: تنصیف، دو بخش کردن. (از یادداشت مؤلف).
- دوبه دو، دو تن و بس. دو تن تنها. (یادداشت مؤلف): امیر... مرا بخواند و خالی کرد دوبه دو بودیم گفت این چه بود که ما کردیم. (تاریخ بیهقی).
- || صف که دوردیفه باشد. که افراد آن دو تن دو تن از عرض تشکیل صف داده اند. (یادداشت مؤلف).
- دو بهره از چیزی، دو بخش از سه بخش آن. دو ثلث آن. دو بهره از سه بهره ٔ آن:
دو بهره ز توران سپه کشته شد
ز خونْشان زمین چون گل آغشته شد.
فردوسی.
- دو پادشاه قهار، کنایه است از شب و روز. (ناظم الاطباء).
- دو پروانه، کنایه از شب و روز. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج).
- دو پول سیاه، کم بها. بی ارج: دو پول سیاه نیرزیدن، سخت بی ارزش بودن. بسیار بی ارج و ارز بودن. (یادداشت مؤلف).
- دو پیل ناوردی، کنایه است از شب و روز. (یادداشت مؤلف):
آن بری زین دو پیل ناوردی
کَاولین روز باخودآوردی.
نظامی.
- دُو تَک، دو تاخت. دو نوبت تاخت. مسافت دو حرکت سریع اسب تا حد یارایی نفس او:
اسب تازی دو تک رود بشتاب
شتر آهسته می رود شب و روز.
سعدی.
- دو تن، دو نفر. (ناظم الاطباء). دو کس. دو شخص و دو مرد. (آنندراج).
- || مضاعف. (ناظم الاطباء).
- دو جنیبت، کنایه از شب و روز است. (ناظم الاطباء).
- دو جهان، کنایه از دنیا و آخرت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دو دنیا. دو گیتی. دو سرا. دو سرای. دو عالم.دنیا و عقبی. دنیا و آخرت. کونین. نشأتین. (یادداشت مؤلف):
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته ٔ فتراک اوست.
نظامی.
چون دو جهان دیده براو داشتند
سر ز پی سجده فروداشتند.
نظامی.
گوش جهان حلقه کش سیم اوست
خود دو جهان حلقه ٔ تسلیم اوست.
نظامی.
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم.
مولوی.
نقد دو جهان چیست بگوییم نگوییم
بگذار بگوییم علی اللَّه می ناب است.
؟
- دوجهانی، منسوب به هر دو جهان. (ناظم الاطباء). منسوب به دو جهان.
- || همیشه و ابدی و جاویدان. (ناظم الاطباء).
- دو چار، دو چهار. دو بار چهار یعنی هشت. (ناظم الاطباء). هشت. (لغت شوشتر) (از برهان). رجوع به چار وچهار و دو چهار شود.
- دو چشم، کریمتان. (منتهی الارب). عینان. عینین. دو دیده:
از شمار دوچشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
رودکی.
- دوچشم، آنکه دو چشمه دارد. که دارای دو دهانه است مانند دو چشم: هاء دوچشم، هاء هَوَّز. (یادداشت مؤلف).
- دو چشم چار شدن، میان دو تن ملاقات واقع شدن. کنایه از ملاقات و دیدار واقع شدن با کسی باشد یعنی دو کس یکدیگر را ببینند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- دو چشم چهار کردن، سخت انتظار کشیدن:
زائران دگران باز به امّید کنند
از پی دیدن دیناری دو چشم چهار.
فرخی.
- دو چهار، هشت. (ناظم الاطباء). دو چار.
- || بازی نرد. (ناظم الاطباء).
- دو حبه، چهاریک ِ دانگ. یک طسوج. (یادداشت مؤلف). رجوع به حبه شود.
- دو حجره ٔ خواب، کنایه از دو چشم است. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- دو حرف، حرف کاف و حرف نون که مقصود لفظ «کن » باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). مراد از لفظ کن که کلمه ٔ عربی است به معنی شو، و این صیغه ٔ امر است از کان یکون که حق تعالی روز ازل بر پیدا شدن مخلوقات امر کرده بود، پس عالم همان زمان موجود شد. (آنندراج) (غیاث). اشاره به آیه ٔ 82 از سوره ٔ 36 (یس): انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون، همانا هرگاه خدا چیزی را بخواهد که او را گوید باش، پس بباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
- دو حرف بینوا، اشاره به کلمه ٔ کن است. (آنندراج). دو حرف بی هوا.
- دو حرف بی هوا، اشاره به اسم مبارک «هو»، زیرا که کاف و نون در عدد هفتاد باشد بدین صورت «70»، و این عدد بینواست چرا که صفر اشاره به مقام نیستی و فقر است در دست اوست و اسم مبارک هو عددش یازده است و رقمش این «11»، و آن اشاره به مقام وحدت ذاتی و وحدت صفاتی است بی هوا و از هر آرایش مبرا، و نیز بعضی علماء عدد گفته اند مظاهر حضرات خمسه است به حسب ظاهر عدد و به دو تلفظ کنند به اسم «ها» شود و عدد آن و عدد او شش، پس واو از آن متولد شود و در حال ترکیب هو گردد، و ضمه ٔ هو اشاره به ترفع مسمی اوست از ماسوی، و این شعر حکیم سنایی مشیربه این معنی است: «کن دو حرف است بینوا هر دو» و می تواند بینوا بودن دو حرف کن از آن باشد که مفتاح گنجینه ٔ خلقت ممکنات است و ممکنات همه نقص و فنا و فقر است، پس کن دو حرف بی هواست چه آنجا که تجلی مسمی او بود ظلالت هو را راه ندارد. (آنندراج) (انجمن آرا).
- دو حورلقا، کنایه از عقل و نفس است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا).
- دو خاتون، کنایه است از [دو] مردمک چشم. (آنندراج) (از برهان) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از آفتاب و ماه باشد. (برهان) (از آنندراج).
- دو خاتون بینش، کنایه از مردمان چشم باشد. (برهان) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 348) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از ماه و آفتاب است. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء):
به روز از پی این دو خاتون بینش
یکی زال آئینه گردان نماید.
خاقانی.
- دو خاتون خرگه سنجاب، دو خاتون بینش. مردمان چشم. (آنندراج).
- || مهر وماه. (آنندراج) (از انجمن آرا):
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب.
خاقانی.
- دو خادم حبشی و رومی، کنایه از شب و روز است. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج).
- دو خال، در اصطلاح بازی نرد، دو کور. دو یک زخم. (یادداشت مؤلف).
- دو خیط ملون، کنایه است از صبح کاذب و صبح صادق. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا).
- دو دانگ، ثلث. (دهار) (ملخص اللغات حسن خطیب). سه یک. یک سوم. (یادداشت مؤلف).رجوع به دانگ شود.
- دودانگ خواندن، نرم و آهسته خواندن.
- دو دست، دستهای یک تن. یدین: میان دو دست کسی، در پیشگاه و برابر او.
- دو دست از دو پا درازتر آمدن، در تداول عامه، دنبال انجام کاری رفتن و نومید و بدون نیل به مقصود بازگردیدن. (از فرهنگ عوام).
- دو دنیا، این جهان و آن جهان که آخرت باشد. (ناظم الاطباء). این سرای و آن سرای. دو عالم. (آنندراج). دو جهان:
دست بر هم می زنم از حسرت دامان او
من که پشت پا به سامان دو دنیا می زنم.
امیرمعزی (از آنندراج).
هرکه از معشوق غافل گشت لذت درنیافت
دیده ٔ بی معرفت را در دو دنیا نور نیست.
ظهوری (از آنندراج).
آنکه از خلق تواند به دلی جا گیرد
ظلم باشد که دل آز دو دنیا گردد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دودَه ْ، دو بار ده. دو تا ده. ده و ده. بیست. (یادداشت مؤلف):
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دودَه ْ سال زآنگه که بابم بمرد.
فردوسی.
- دو رخسار، دو گونه. عارضین. دیباجتان. (دهار). خَدّین. (یادداشت مؤلف):
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
رجوع به رخ شود.
- دو رخ نهادن، (اصطلاح شطرنج) کنایه از مات دورخی کردن است، چرا که چون به مقابله ٔ شاه حریف هر دو رخ نهاده کِشت دهند بالضروره شاه را مات واقع گردد. (از آنندراج). کنایه از مغلوب و مات کردن است. (یادداشت مؤلف):
به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دو رخ ماه را دو رخ نهاده.
نظامی.
- دو رَست، دو رَسته. دو صف:
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گِردَش بر خادم هندو دو رست.
خسروی.
- دو رَسته، دو ردیف. دو صف. دو قطار.
- دُرّ دورَسته، دو رده مروارید آبدار.
- || کنایه است از دو ردیف دندان. دهان که دندان در آن قرار دارد. (یادداشت مؤلف):
آن دُرّ دورسته در حدیث آمد
از دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
چون دُرّ دورسته ٔ دهانت
نظم سخن دری ندیدم.
سعدی.
- دو روز، یومین. یومان. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه است از اندک و کوتاه: دو روز عمر؛ عمر اندک و کم. (یادداشت مؤلف).
- دو ره، دو راه. دو بار. دو دفعه. دو مرتبه. (یادداشت مؤلف):
دو ره گرد بودش ده وشش هزار
برآراست از گرد ره کارزار.
اسدی.
- دو زنگی و رومی، کنایه از شب و روز است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان).
- || کنایه است از جوانی و پیری. (ناظم الاطباء).
- دوصحن، کنایه از آسمان و زمین است. (از آنندراج) (از غیاث):
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
- دوصد، دویست:
بزرگی سراسر به گفتار نیست
دوصد گفته چون نیم کردار نیست.
فردوسی.
- دوصَفه، دارای دو صف. که در دو صف قرار گیرند: دوصفه ایستاده بودن. (یادداشت مؤلف).
- دو ضرّه، دو زن که در خانه ٔ یک شوهرند. (یادداشت مؤلف):
این زنانی کز همه مشفق ترند
از حسد دو ضره خود را می خورند.
مولوی.
- دوطرف گرد، که به دو سوی گردش کند:
این دوطرف گرد سپید و سیاه
راه ترا پیک ز پیکان راه.
نظامی.
- دو طفل پسندیده، کنایه از دو مردمک چشم است. (ناظم الاطباء). مردمان چشم. (از برهان) (آنندراج). دو طفل نور.
- دو طفل نور، دو طفل پسندیده. کنایه از دو مردمک چشم. (از برهان) (از انجمن آرا):
این دو طفل نور اندر مهد چشم
بر بزرگ خرده دان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دو طفل هندو، کنایه است از دو مردمک چشم. (ناظم الاطباء). دو طفل نور. کنایه از مردم چشم. (از غیاث) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 327) (از آنندراج):
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من.
خاقانی.
- دو طوطی، کنایه است از دو لب معشوق. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان).
- دو عالم، دو گیتی. دو جهان. کنایه است از دنیا و آخرت. (یادداشت مؤلف):
بوی کز آن عنبر لرزان دهی
گر به دو عالم دهی ارزان دهی.
نظامی.
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را.
سعدی.
روی خوب است و کمال و هنر و دانش پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست.
حافظ.
- دو عالم بر هم زدن، هر دو عالم بهم زدن، سخت آشوب و فتنه برپا کردن:
ز اشتیاق تو بر هم زدم دو عالم را
به این نشاط دو کف دیگری بهم نزده ست.
صائب (از آنندراج).
چنان کز سنگ و آهن آتش سوزان شود پیدا
زنی گر هر دو عالم را بهم جانان شود پیدا.
وحید (ازآنندراج).
- دو عروس، کنایه است از دو مردمک چشم. (یادداشت مؤلف).
- دوعشر، دودهم هر چیز. (فرهنگ فارسی معین).
- || نوعی مالیات یا عوارض که به املاک و اراضی تعلق می گرفت (در عهد صفویان).
- دو علْوی، کنایه از زحل و مشتری باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان).
- دو عمر، عمر اندک. دوروزه عمر. (شرفنامه ٔ منیری). عمر گذرا. عمر زودگذر.
- دو عیار طرار، کنایه است از روز و شب. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج).
- دو عید، عید اضحی و عید فطر که دو عید رسمی اسلام است. (یادداشت مؤلف). عیدین:
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش.
خاقانی.
- دوفتیله، چراغی که با دو تا فتیله روشن شود. چراغی که دارای دو فتیله باشد اعم از چراغ لامپا یا چراغ خوراک پزی.
- دو فرع، کنایه است از هیولی و ماده. (از یادداشت مؤلف):
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
- دوفرق (خروس)، چل تاج. افرق. (یادداشت مؤلف).
- دوفلزی، قرار دادن واحد پول بر اساس دو فلز یعنی طلا و نقره. (لغات فرهنگستان).
- دوقابه، (اصطلاح نجاری) دو در که در یک پنجره جا گذارند.
- دوقرانی، دوهزاری. دوریالی.
- دو قرص گرم و سرد، کنایه از آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج).
- دوقطبی، (اصطلاح جانورشناسی) نورونهایی که دارای یک دنباله ٔ اکسونی هستند به اضافه ٔ یک دندریت که از قطب مخالف خارج می گردد. مقابل یک قطبی و چندقطبی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 174).
- دوقول، دورو. دوپهلو. که سخن و قول خود بگرداند. که وعده ٔ دروغ دهد. (یادداشت مؤلف): دوقول شدن، سخن بگردانیدن.
- دوقولی، دورویی. دوپهلویی. عمل دوقول گردانیدگی سخن. کذب و دروغ و دروغگویی. (ناظم الاطباء).کنایه است از سخن دروغ. (از آنندراج):
که آن کام شیر از حد بابل است
سخن چون دوقولی بود مشکل است.
نظامی.
رجوع به دوقول شود.
- دوکاربکاری، کنایه از کردن کاری است در ضمن کاری دیگر. (لغت محلی شوشتر).
- دو کاک، دو مردمک چشم، چه، کاک به معنی مردمک چشم است.
- دو کران، دو کنار. دو جانب. (یادداشت مؤلف): جناحان، دو کرانه ٔ لشکر. میداء الطریق، دو کرانه و روی راه. لدیدان، دو کرانه ٔ وادی. (منتهی الارب).
- || (اصطلاح ریاضی) طرفین تناسب. (لغات فرهنگستان).
- دو کرانه، به معنی عرض و پهنای چیزی. (آنندراج). دو طرف. دو کنار. دو انتها.
- دوکروکه، کالسکه ٔ دارای دو کروک. رجوع به کروک شود.
- دوکسی، شایسته و لایق دو کس. (ناظم الاطباء).
- دو کعبتین، کنایه از آفتاب و ماه باشد. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج).
- دو کُلَه ْدار،روز و شب. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از دو پادشاه توانا باشد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- دو کمان کشیدن، کنایه از پرزور بودن است، چه دو کمان با هم می کشد. (از آنندراج):
حسنش ز نمود خط قوی بازو شد
چشمش مرساد سخت بانیرو شد
پیوسته یکی کمان ز ابرو برداشت
اکنون دو کمان کشد که چار ابرو شد.
شاه پور (از آنندراج).
- دوکمانه افتادن تیر، به ته خوردن تیر.
(آنندراج):
تا زآن مژه ها تیر بلندی بنشانَد
افتد همه جا تیر نگاهت دوکمانه.
سالک قزوینی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب دوکمانه خوردن تیر شود.
- دوکمانه خوردن تیر، دوکمانه افتادن تیر. کنایه است از به ته خوردن تیر:
از شوخی ابروان فتادن
تیرش دوکمانه خورده بر جان.
سعید حکیم.
- دو کمانه شدن تیر؛ دوکمانه خوردن تیر. (آنندراج). رجوع به ترکیب دوکمانه خوردن تیر شود.
- دو کور، دو خال. دو یک. از دو کعب، آن سویی که نقش یک را نشان دهد. جفت یک. (از یادداشت مؤلف).
- دو کون، کنایه از دنیا و عقبی است. دنیا و آخرت.این جهان و آن جهان. دو گیتی. دو جهان. (یادداشت مؤلف):
اندیشه کن تو با خود کاندر دو کون هرگز
یک قطره آب دریا دریا کجا بدانست.
عطار.
دو کونش یکی قطره از بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم.
سعدی.
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست.
حافظ.
رجوع به دو گیتی شود.
- دوکوهان، دوکوهانه. شتری که دارای دو کوهان باشد. (ناظم الاطباء).
- دوکوهانه، دوکوهان. شتری که دارای دو کوهان باشد. (ناظم الاطباء). قرمل. طیز. قرعوس. قرعوش. دناهج. فالج. فلج. ذوالسنامین. دهمج. دهنج. اشتری بزرگ جثه که دارای دو کوهان است و آنرااز سند آرند. (یادداشت مؤلف). دهانج. دهامج. (منتهی الارب).
- دوکیسه، که دارای دوکیسه باشد: چرخ دو کیسه، میراننده و زنده کننده چنانکه گویی دو تا کیسه دارد، از یکی برآرد و در دیگری ریزد:
دهر دورنگ و چرخ دوکیسه چه کار کرد
کآن گرچه بُد صواب به آخر خطا نشد.
مجیر بیلقانی.
- دو گاو پیسه، کنایه است از شب و روز. دو جنیبه. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان):
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده اند.
خاقانی.
- دو گاهواره، کنایه است از آسمان و زمین. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- دو گفتن، اعتقاد به ثنوی بودن. خلاف توحید:
که ما را در آن ورطه ٔ یک نفس
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس.
سعدی (بوستان).
- دو گوشمال، کنایه اززمانه ٔ پر فتنه و ظلم و ایام فقر و فاقه و افتادن به حادثه ٔ عظیمی باشد. (برهان) (آنندراج). زمانهای بازحمت و رنج. (ناظم الاطباء).
- || مصائب. (ناظم الاطباء).
- دو گونه، هر دو طرف صورت و هر دو روی. (ناظم الاطباء). هر دو رخسار باشد، چه گونه مجازاً رخسار و چهره را نیز گویند. (آنندراج).
- || دو نوع. دو جور. دو قسم. (یادداشت مؤلف). دو نوع و دو جنس. (از آنندراج).
- دوگونه شدن تیر، دوکمانه خوردن تیر. کنایه از به ته خوردن تیر. (از آنندراج). رجوع به ترکیب دوکمانه خوردن تیرشود.
- دو گوهر، روح و عقل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا):
بالای نُه رواق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه در آن هست برترند.
ناصرخسرو.
- دو گیتی، دو جهان. دو سرای. دو دنیا. دوعالم. عبارت است از این جهان و آن جهان که عالم آخرت است معاً. (آنندراج). این عالم و عالم آخرت. (ناظم الاطباء). دو سرا. دارین. دنیا و عقبی:
ترا از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی.
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن.
فردوسی.
جوانمرد باشی دو گیتی تراست
دو گیتی بود بر جوانمرد راست.
سعدی.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
- دولاپهنا، (از دو، عدد +لا) (در تداول، لام مشدد آید) + پهنا) که دو برابر پهنای معمولی عرض دارد: این ماهوت دولاپهناست، جامه که پهنای آن ضعف پهنای عادی باشد. (یادداشت مؤلف).
- دولاپهنا حساب کردن، در تداول عامه، بهای چیزی را دو برابر بهای حقیقی محسوب کردن.
- دولپی، با دو طرف دهان: دولپی خوردن، هر دو سوی دهان پرکردن و خوردن. دو لپ را از طعام پر کردن و بسرعت بلعیدن. (یادداشت مؤلف).
- دولتی، [دُ ل َ] (دو + لت + َی) دومصراعی (در): در دولتی، در که دارای دو لنگه باشد.مقابل در یک لتی. (یادداشت مؤلف).
- دولخت، دولت [دُ ل َ]. دولنگه:
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
- دولَختی، (از: دو + لَخت + َی) دومصراعی. دولنگه ای (لخت در؛ لنگه ٔ آن). (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ لخت شود.
- دو لعل، مجازاً، دو لب. (یادداشت مؤلف):
دو لعل ز هم بازگشاد از سر طعنه
افروخت درین بسته دل از شوخی ناری.
سنایی.
- دومادره، دومادری. (یادداشت مؤلف).
- دومادری، که دارای دو مادر است.
- بره ٔ دومادری، بره ای که از شیر دو میش برخوردار باشد:
عشق ترا نواله شد گاه دل و گهی جگر
لاغر از آن نمی شود چون بره ٔ دومادری.
خاقانی.
- دومار، کنایه است از ضحاک، چرا که در شانه ٔ ضحاک جراحت شده دو مار پیدا گردیده بود. (آنندراج) (غیاث).
- دو ماهی، کنایه است از برج حوت و ماهیی که به عقیده ٔ قدما در دریای اعظم قرار دارد و گاو پای بر پشت آن نهاده است و زمین پشت آن گاو استوار است. (یادداشت مؤلف):
گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو.
نظامی.
- دومایگی، (اصطلاح موسیقی) رجوع به مایه شود.
- دومرتبه، دوباره. (یادداشت مؤلف).
- || دوطبقه. دواشکوبه. (یادداشت مؤلف).
- دو مرجان، کنایه است از لبهای معشوق. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- دومَرده، منسوب به دو مرد. رجوع به ماده ٔ دومَرده شود.
- دو مریخ زحل سیما، کنایه است از دو حلقه ٔ زنجیر. (ناظم الاطباء).
- دومزه، چیزی را گویند که در طعم آن، ترشی و شیرینی هر دو باشد، و به عربی مُزّ گویند. (لغت محلی شوشتر).
- دومغز، که دو تا مغز داشته باشد. رجوع به ماده ٔ مغز شود.
- دومنزلی، به فاصله ٔ دو منزل راه. مسافتی به اندازه ٔ دو روز راه:
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
جان را دواسبه خیز به خدمت به در فرست.
خاقانی.
چون به دومنزلی آن شهر رسید میهمانان خبر دادند که بازرگانی صد خروار صندل می آورد. (سندبادنامه ص 300).
- دومو، دارای موی سپید و سیاه. رجوع به ماده ٔ دومو شود.
- دوموتوره، دارای دو موتور. هواپیمایی که دارای دو موتور باشد.
- دو مه دشمن، یعنی دو دشمن بزرگ، و ترجمه ٔ لفظ اجتماع لفظین است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- دو میان، (در اصطلاح ریاضی) وسطین. (لغات فرهنگستان). مقابل طرفین در تناسب. رجوع به وسطین شود.
- دو میانجی، (در تداول محلی دو منجیک گویند) ریسمان کوچکی است فاصله ٔ میان ریسمان بزرگی که بر پای بلبلان بندند بطوری که دو سر ریسمان کوچک را بر دو پای آن بندند و از پائین ریسمان بزرگ متصل کنند. (لغت محلی شوشتر).
- || در کاغذباد ریسمانی را گویند که دنباله ٔ آن را به کاغذباد بندندتا به هوا کج نرود. (لغت محلی شوشتر).
- دو میخ، کنایه از قطب شمال و قطب جنوب. دو قطبین. کنایه ازهر دو قطب. (آنندراج).
- دو مینای طرب، کنایه است از صراحی شراب. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- دو نان، دو قرص نان. (ناظم الاطباء).
- دو نان فلک، آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء).
- دو نان گرم و سرد، آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء).
- دو نان رنگین، دونان گرم و سرد. آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء).
- دونبش، که از دو جانب به کوچه یا خیابان مشرف است. رجوع به ماده ٔ دونبش شود.
- دونم، کمی تر و مرطوب.
- دونمکه، برنج کوبیده ٔ سفیده کرده را گویند. (لغت محلی شوشتر).
- دووداه، (دو + داه، ده) دوازده. (یادداشت مؤلف).
- || بروج اثناعشر. (یادداشت مؤلف):
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در در دووداه.
رودکی.
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دووداه.
رودکی.
رجوع به دوازده شود.
- دو و ده، (دو + دَه) دوازده. دووداه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوازده شود.
- دوهشت، شانزده. هشت و هشت. (یادداشت مؤلف):
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت
ز البرزکوه اندرآمد بدشت.
فردوسی.
رجوع به شانزده شود.
- دوهفته، چهارده روز. (یادداشت مؤلف). چهارده روزه:
روی هر یک چون دوهفته گرد ماه
جامه شان غفه سموریشان کلاه.
رودکی.
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دوهفته چون دو هفته.
نظامی.
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش.
سعدی.
- دوهفته مه (قمر، ماه)، ماه چهارده شبه. ماه تمام. بدر. (یادداشت مؤلف):
نبینی فرنگیس با جاه و آب
چو ماه دوهفته بر آفتاب.
فردوسی.
همی تافت بر تخت شاهنشهی
چو ماه دوهفته ز سرو سهی.
فردوسی.
چه کنم گر تو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دوهفته قمری.
قمری.
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم بر مه دوهفته نهم بار سپاس.
سوزنی.
- || معشوق جوان و زیباروی. محبوب چهارده ساله:
آن دوهفته مه من برد مه روزه بسر
بامداد آمد و از عید مرا دادخبر.
فرخی.
کز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بدو ز دست رفته.
نظامی.
چو هفته بگذرد ماه دوهفته
شود در باغ من چون گل شکفته.
نظامی.
چونکه ماه دوهفته از سر ناز
کرد هرهفت از آنچه باید ساز.
نظامی.
دو هفته می گذرد کآن مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش برسیدم.
سعدی.
- دو همزاد، دو توأم. (از ناظم الاطباء).
- دو هندوی چشم، کنایه از دو مردمک چشم. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج).
- دو هندوی طفل،کنایه است از دو مردمک چشم. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج).
- دوهوا، با اختلاف نظر.
- دوهوا شدن، دو آرزوی متضاد داشتن.
- دویک، دم آخر مردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از مردن ودم واپسین. (آنندراج). کنایه از وقتی که نفس قطع شود. دم مردن و آخر عمر. (انجمن آرا):
گم شد دل خاقانی و جان بر دویک است
وز غدر فلک خلاص را هم به شک است.
خاقانی.
- || (اصطلاح موسیقی) بحر سوم از هفده بحر اصول موسیقی. (فرهنگ فارسی معین).
- هر دوان، هر دو. هم این و هم آن. (یادداشت مؤلف):
زمانه ازین هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزو نگذرد.
شهید بلخی.
به هر نیک و بد هردوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.
ابوشکور بلخی.
چو بشنید کاوس گفتار راست
فرستاد کس هر دوان را بخواست.
فردوسی.
نه غم ماند نه شادی این جهان را
فنا فرجام باشد هر دوان را.
(ویس و رامین).
یقینم که گر هر دوان را بورزم
یقینم شود چون یقین محمد.
ناصرخسرو.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام انجام هر صور.
ناصرخسرو.
گزین کن جوانمردی وخوی نیک
که این هر دوان عادت مصطفاست.
ناصرخسرو.
دو چیز است بند جهان علم و طاعت
اگرچه کساد است مر هر دوان را.
ناصرخسرو.
و هر دوان برفتند و هرمز رابه زه کمان بکشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان.
مولوی.
|| دوم: ساعت دو. ردیف دو. کلاس دو. سال دو. (یادداشت مؤلف). || (ص) دولا. دوتا. دوتو.

فرهنگ عمید

پرگاله

پاره‌ای از چیزی، حصه، پاره، لَخت،
وصله، پینه: ماه تمام است روی دلبرک من / وز دو گل سرخ اندر او پرگاله (رودکی: ۵۲۹)،

معادل ابجد

لَخت

1030

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری