معنی لطف

لغت نامه دهخدا

لطف

لطف. [ل َ طَ] (ع اِمص) اسم است الطاف را. توفیق خدای. || نرمی. احسان. لُطْف.برّ. نیکوئی. نیکوکاری. (مهذب الاسماء):
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الاّ لطف گنی.
منوچهری.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.
منوچهری.
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه وجودش به درنگ.
منوچهری.
بیش از این نیز بجای تو لطف خواهد کرد
از لطف هرچه کند با تو سزای تو کند.
منوچهری.
جفا و ستم را غنیمت شمارد
وفا و لطف را به پیکار دارد.
ناصرخسرو.
این دیوسران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام.
ناصرخسرو.
بس شب که به یکجای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود و ز من ناله و نینا.
مسعودسعد.
خلف حیدر کرّار و محمد که بود
همچو حیدر به شجاعت چو محمد به لطف.
سوزنی.
به جوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو به چوگان لطف گوی مروت بازی.
سوزنی.
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا.
خاقانی.
آب گرفتم لطف افزون کند
خار وخسک را به سمن چون کند.
نظامی.
وآنگه به لطف جواب دادش
غم خورد و بدان ثواب دادش.
نظامی.
لطفی کن از آن لطف که داری
بگشای در امیدواری.
نظامی.
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او.
نظامی.
|| (اِ) آنچه بکسی فرستند. (مهذب الاسماء). هدّیه. || جائزه. || اندک ازطعام و جز آن. (منتهی الارب).

لطف. [ل ُ] (ع اِمص، اِ) نرمی در کار و کردار. (منتهی الارب). رفق. (تاج المصادر). مدارات. خوش رفتاری. مودت. برّ. نیکوئی. نیکوکاری. ج، الطاف:
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطف اوست ما رابی سخن.
منوچهری.
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش و پیام داد به لطف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی ص 528). نُزل بسیار با تکلف از خوردنی ها... و هر روز لطفی دیگر. (تاریخ بیهقی ص 375). فرمود تا آنها را پنهان کردند تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص 683).
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف.
مسعودسعد.
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم.
مسعودسعد.
دین بی لطف، شاخ بی بار است
ملک بی قهر، گنج بی مار است.
سنائی.
و دوستی و برادری با او به غایت لطف و نهایت یگانگی رسانید. (کلیله و دمنه). مرد... به لطفی هرچه تمامتر حلالی خواست. (کلیله و دمنه).
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک.
خاقانی.
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم.
خاقانی.
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عزالدین بوعمران.
خاقانی.
گر دانه ٔ لطف خواهی اِلاّ
مرغ قزل ارسلان چه باشی.
خاقانی.
منم خاک توگر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت.
خاقانی.
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری افاضل ری اولیای ری.
خاقانی.
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم.
خاقانی.
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد.
خاقانی.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد.
خاقانی.
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم.
خاقانی.
تو جهانی دگر شوی از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئی.
خاقانی.
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش.
خاقانی.
گرچه نکوست بخشش و لطف هوا و ابر
شکر زبان لاله ٔ احمر نکوتر است.
خاقانی.
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین.
خاقانی.
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه.
خاقانی.
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان.
خاقانی.
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی کاینجا نکردی.
خاقانی.
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام.
خاقانی.
از نکوروئیت می بینم نصیب
لطف نبود از نکورویان غریب.
عطار.
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
مولوی.
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ٔ ما می شنود.
مولوی.
نی صفا میماندش و نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر.
مولوی.
لطف شه جان را جنایت جو کند
زآنکه شه هر زشت را نیکو کند.
مولوی.
گر به لطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند.
سعدی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم.
سعدی.
هر روز به شیوه ای به لطف دگری
چندانکه نظر می کنمت خوبتری.
سعدی.
ماها! همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین که آفتاب ملکی.
سعدی.
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی.
سعدی.
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی.
سعدی.
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را.
سعدی.
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
حافظ.
هر جا که لطف اوست کند سوسن از تبر
وآنجا که عنف اوست کند خنجر از گیا.
سراج الدین قمری.
|| دقیقه یا خصوصیتی از جمال و زیبایی. نازکی. لطافت. تری. کشی:
درزیرزمین لطف تو یابد راهی
صد یوسف سر برآرد از هر چاهی.
؟ (از کلیله و دمنه).
کسی که به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان.
نظامی.
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری.
سعدی.
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی ؟
سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری.
سعدی.
من آدمی به لطف تو هرگز ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای.
سعدی.
این لطف بین که با گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
سعدی.
کسی گیرد خطا برنظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
|| ظاهراً به معنی تیمار چیزی است:فاخذ من ذلک الرّمان شیئاً لطف به و غرسه حتی عَلِق و تم ّ و اثمر (محمدبن حارث). || لطف للامراوفی الامر؛ وسایل دقیق به کار برد در آن. (دزی). || توفیق خدای. لطف از خدای. توفیق و عصمت ورحمت و رفق که بر بندگان مبذول دارد. (منتهی الارب):لطف خدای تعالی، توفیق و مهربانی او جل شانه. ج، الطاف:
رفت در شهر آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد.
خاقانی.
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند.
خاقانی.
لطف از لیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت.
خاقانی.
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب.
مولوی.
ای سلیمان در میان زاغ و باز
لطف حق شو با همه مرغان بساز.
مولوی.
پرتو لطف پروردگار.
سعدی.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بند کرده ست و او شرمسار.
سعدی.
سپاسدار خدای لطیف و دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
سعدی.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم.
حافظ.
ناامیدم مکن از سابقه ٔ لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت.
حافظ.
لطف و عذاب هر دو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصه ٔ عذاب.
قاآنی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطف بالضم و سکون الطاء المهمله هو الفعل الذی یقرّب العبد الی الطاعه و یبعده عن المعصیه بحیث لایؤدّی الی الالجاء ای الاضطرار کبعثه الانبیاءفانا نعلم بالضروره ان ّ الناس معها اقرب الی الطاعهو ابعد عن المعصیه ثم الشیعه و المعتزله یوحبون اللطف علی اﷲ تعالی. و معنی الوجوب عندهم استحقاق تارکه الذم ّ. و اهل السنه لایقولون به، ای بالوجوب. و ردوا علیهم بانا نعلم انه لوکان فی کل عصر نبی و فی کل بلد معصوم یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر لکان لطفا و انتم لاتوجبون ذلک علی اﷲ تعالی. کذا فی شرح المواقف فی المقصد السادس من مرصد الافعال فی السمعیات. و فی تهذیب الکلام. و اما اللطف و التوفیق و العصمه فعندنا خلق قدره الطاعه و الخذلان خلق قدره المعصیه و قیل العصمه ان لایخلق الذنب و قیل خاصیه تمنع صدور الذنب و عند المعتزله اللطف ما یختار المکلف عنده الطاعه او یقرب منها مع تمکنه و یسمیان المحصل و المقرّب و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب و الخذلان منع اللطف و العصمه اللطف المحصل لترک القبیح -انتهی. و لابدّ من توضیح هذا الکلام. فاقول مستعیناً باﷲ العلام. قوله: فعندنا ای عند الاشاعره و قوله: و عند المعتزله اللطف ما یختار المکلف عنده، ای فعل یختار المکلف عند ذلک الفعل الطاعه او یقرب ذلک المکلّف منها، ای من الطاعهمع تمکنه، ای یکون ذلک الاختیار او القرب مقروناً بالتمکن و القدره. لانه لو بلغ الالجاء و الاضطرار لکان منافیا للتکلیف. فالقدره و الاله و نحو همالیست لطفاً فی الفعل بل شرطا فی امکان الفعل فأن مایتوقف علیه ایقاع الطاعه و ارتفاع المعصیه تاره یکون للتوقف علیه لازماً و بدونه لایقع الفعل کالقدره و ألاله. و تارهلایکون کذلک لکن یکون المکلف باعتبار المتوقف علیه اذعن و اقرب الی فعل الطاعه و ارتفاع المعصیه. و هذا هو اللطف و لذا وقع فی بعض کتب الشیعه اللطف الذی یجب علی اﷲ تعالی، هو مایقرّب العبد الی الطاعه و یبعده عن المعصیه. و لا حظ له فی التمکین و لایبلغ الالجاء.فقوله و لا حظّ له فی التمکین، اشاره الی القسم الاوّل الذی لیس بلطف علی ما صرّح بذلک شارحه. و قوله: و یسمیان المحصل و المقرب ای یسمی ّ الاوّل، هو مایختار المکلف عنده الطاعه لطفاً محصلا بکسر الصاد المهمله المشدّده. و یسمی الثانی، ای ما یقرّب المکلف من الطاعه لطفاً مقرباً بکسر الراء المهمله المشدده فعلی هذا تعریف اللطف بما یقرب العبد الی آخره انما هو تعریف اللطف المقرب. و قوله: و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب، ای اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله: و الخذلان منع اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله، والعصمه اللطف المحصل الی آخره توضیحه ما فی بعض کتب الشیعه و شرحه المذکورین سابقاً من ان ّ العصمه لطف یفعل اﷲ تعالی بالمکلف بحیث لایکون له داع الی ترک الطاعه و ارتکاب المعصیه مع قدرته علی ذلک. فالمعصوم یشارک غیره فی الالطاف المقربه و یحصل له زائد علی ذلک لاجل ملکه نفسانیه لطفاً یفعل اﷲ تعالی به بحیث لایختار معه ترک طاعه و لا فعل معصیه مع قدرته علی ذلک و قیل ان ّ المعصوم لایمکنه الاتیان بالمعاصی و هو باطل - انتهی. || (اصطلاح تصوف) لطف در اصطلاح صوفیه بمعنی تربیت معشوق است مر عاشق را بر رفق و مواسات او تا قوت و تاب آن جمال او را به کمال حاصل آید، کما فی بعض الرسائل - انتهی. || قاعده ٔ لطف، شامل دو قسمت است: لطف عام، امامت و لطف خاص، نبوت. (از خاندان نوبختی ص 55). رجوع به قاعده ٔ لطف شود.

لطف. [ل ُ] (ع مص) نرمی نمودن. (منتهی الارب). چربی کردن. (تاج المصادر). مهربانی کردن. (منتخب اللغات). || نزدیک شدن. || رسانیدن خدای مطلوب و مرام کسی را به لطف. (منتهی الارب). || یاری کردن. || نگهبانی و حمایت کردن. (منتخب اللغات).

لطف. [ل ُ] (اِخ) تخلص پنج تن از شعرای متأخر ایران: لطف علی بیک افشار، لطف علی خان داغستانی، لطف اﷲ بخارایی، لطف اﷲ حکیم، و هم تخلص شاعر دیگری که شرح حال وی به دست نیامد و این شعر او راست:
مجنون به دشت بود و وصالش نصیب شد
من در حریم وصلم و محروم مانده ام.
رجوع به هر یک از اسامی فوق در ردیف خود شود. (قاموس الاعلام ترکی).

حل جدول

لطف

مهربانی، بذل و کرم

مهربانی، بذل، کرم

مهربانی، بذل

مترادف و متضاد زبان فارسی

لطف

التفات، بخشش، بذل، تفضل، شفقت، ظرافت، عنایت، کرم، لطافت، محبت، مرحمت، ملایمت، مهر، مهربانی، نرمی، نیکی،
(متضاد) عتاب، عنف، قهر

فارسی به انگلیسی

لطف‌

Favor, Good Turn, Graciousness, Indulgence, Kindness

فرهنگ فارسی هوشیار

لطف

نرمی در کار و کردار، مدارات، خوشرفتاری، مودت، نیکویی، نیکوکاری نیکویی، احسان

فارسی به ایتالیایی

لطف

gentilezza

favore

grazia

فرهنگ فارسی آزاد

لطف، لطف

لُطف، لَطَف، (لَطَفَ، یَلطُفُ) مهربان کردن، مدارا نمودن، حفظ نمودن و توفیق عطا کردنِ خداوند، عطا و رحمت نمودنِ خدا،


لطف

لَطَف، غیر از معانی مصدری، احسان و نیکی، مدارا، رفق، مقدار کم طعام و غیره، هدیه (جمع: اَلطاف)،

لُطف، غیر از معانی مصدری، رقّت، لطافت، رِفق، حفظ و حمایت الهی، مرحمت (جمع: اَلطاف)،

فرهنگ معین

لطف

توفیق خدای، نرمی، نیکویی، بر، نیکوکاری، (اِ.) آن چه به کسی فرستند، هدیه. [خوانش: (لَ طَ) [ع.] (اِمص. از الطاف)]

(اِمص.) نرمی، مهربانی، خوش رفتاری، جمع الطاف، کرم، بخشش. [خوانش: (لُ طْ) [ع.]]

فارسی به عربی

لطف

شفقه، هدیه

فرهنگ عمید

لطف

نرمی،
مهربانی، نیکویی،
ظرافت، زیبایی،
عفووبخشش،
بذل کردن، بخشیدن چیزی،

نرمی،
نیکویی، احسان،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

لطف

مهربانی

معادل ابجد

لطف

119

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری