معنی لبیب

لغت نامه دهخدا

لبیب

لبیب. [ل َ] (ع ص) خردمند. ج، اَلِبّاء. (منتهی الارب). عاقل. بخرد. دانا:
ستمگران را چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم.
سوزنی.
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لب لبیبان.
سعدی.
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زود سر را ای لبیب.
مولوی.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.
مولوی.
- ادیب لبیب، ادیب بخرد و دانا.
|| لازم گیرنده کاری را. (منتهی الارب). || مرد محرم. قاله ابن درید و انشد:
فقلت لها غنی الیک فاننی
حرام و انی بعد ذاک لبیب.
ای مُلب ٌ. (منتهی الارب).

لبیب. [ل َ] (اِخ) (الشیخ) عبداﷲ الملقب باللبیب بن العلامه عبدالحکیم بن شمس الدین السیالکوتی الهندی. او را حاشیتی است بر تلویح سعدالدین تفتازانی. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1587).


حسین لبیب

حسین لبیب. [ح ُ س َ ل َ] (اِخ) ابن محمد اسکداری رومی متخلص به لبیب قاضی اناطول و درگذشته ٔ 1181 هَ. ق. است و دیوان شعر دارد. (هدیه العارفین ج 1 ص 327).

حسین لبیب. [ح ُ س َ ل َ] (اِخ) او راست: «جغرافیای تجارتی » قاهره 1908 م. (معجم المؤلفین از فهرست دارالکتب).

فرهنگ عمید

لبیب

خردمند، عاقل،


البا

لبیب

مترادف و متضاد زبان فارسی

لبیب

بخرد، خردمند، دانشمند، عاقل، فهمیده،
(متضاد) جاهل

فرهنگ فارسی هوشیار

لبیب

بخرد: خردمند (صفت) عاقل خردمند بخرد جمع: الباء: لب شیرین لبانرا خصلتی هست که غارت میکند لب لبیبان. (سعدی لغ. )

فرهنگ فارسی آزاد

لبیب

لِبَیب، عاقل، خردمند (جمع: اَلِبّاء)،

فرهنگ معین

لبیب

(لَ) [ع.] (ص.) خردمند، دانا.

حل جدول

نام های ایرانی

لبیب

پسرانه، عاقل، خردمند

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

لبیب

44

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری