معنی لازمه بدن

حل جدول

لازمه بدن

ویتامین

فرهنگ معین

لازمه

مؤنث لازم، مقتضی، مقرون، همراه. [خوانش: (زِ مِ) [ع. لازمه] (اِفا.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

لازمه

مونث لازم - و - 1- بر نهاده، خوی گرفته (اسم) مونث لازم، مقتضی: لازمه این گفته آنست که. . . -3 مقرون همراه: و از اتفاقات حسنه که لازمه این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی برآمده بود. . .


لازمه الانفصال

پیوند نا پذیر

فرهنگ عمید

لازمه

آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است،
(صفت) [قدیمی] = لازم


بدن

(زیست‌شناسی) جسم انسان غیر از سر، تن،
[قدیمی] جسم برخی از اشیا: بدن شمع،

مترادف و متضاد زبان فارسی

لازمه

بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه، مقتضی

فرهنگ فارسی آزاد

لازمه

لازِمه، مونث لازم با همان معانی، مقتضی (جمع: لَوازِم)،

لغت نامه دهخدا

بدن

بدن. [ب ُ] (ع مص) تناور شدن. بَدْن. رجوع به ماده ٔ قبل شود.

بدن. [ب ُدْ دَ] (ع اِ) ج ِ بادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بادن شود.

بدن. [ب ُ دُ] (ع اِ) ج ِ بدنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). || ج ِ بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) و رجوع به بدنه و بَدین و بادن شود. || ج ِ بادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بدن. [ب َ دَ] (ع اِ) تن. غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). جسد انسان. (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی از کالبد بحساب آورند، جوهری بدن را بکالبد مطلق معنی کرده و در اصطلاح سالکان کالبد کثیف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). تن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). ساختمان کامل یک فرد زنده. مجموعه ٔ اعضا و جوارح متشکل یک موجود زنده. مجموعه ٔ اعضا و انساج و دستگاه های متشکل یکی انسان. تن. اندام. (فرهنگ فارسی معین). کالبد. تن. جسد. تن آدمی. تنه. جسم. تمامی جسد انسان جز سر. تمامی جسد انسان جز سر و دستها و پاها. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: نازک، نازنین، نسرین، سیمین، دفتر گل، شکوفه، مغز بادام، نقره ٔ خام، قفس سیم از صفات و تشبیهات اوست:
سه جانیم ما هر سه در یک بدن
ترا نیست بیش از یکی جان بتن.
فردوسی.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان بساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی [در وصف اسب].
چون به زبان من رود نام کرم زچشم من
چشمه ٔ خون فرودود بر بدنم دریغ من.
خاقانی.
من کیم لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندردو بدن.
مولوی.
|| مرد کلان سال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسن. کبیر. بسیارسال. بزرگ. (از ذیل اقرب الموارد). || زره کوتاه و جبه ٔ کوتاه بی آستین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درع کوتاه. زره کوتاه. (از اقرب الموارد). جبه کوچک. (از لسان از ذیل اقرب الموارد): فالیوم ننجیک ببدنک. (قرآن 92/10)، امروز ترا با سر آب آریم با این زره. (کشف الاسرار میبدی ج 4 ص 327). || تنه ٔ جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء):
بپوشید خفتانی از کرگدن
مکلل بزر زآستین تا بدن.
نظامی.
- بدن قمیص، آنچه از پیراهن که شکم و پشت را می پوشاند. (از اقرب الموارد).
ج، ابدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) || بزکوهی کلانسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بزکوهی. (مهذب الاسماء). بز کوهی مسن. (از ذیل اقرب الموارد). ج، اَبدُن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ابدن و بُدون. (از ذیل اقرب الموارد). || نسب و حسب مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از لسان از ذیل اقرب الموارد). || در تداول زنان میان فارسی زبانان، شرم زن. (یادداشت مؤلف).

واژه پیشنهادی

لازمه مسافرت

چمدان

بلیط

ساک

معادل ابجد

لازمه بدن

139

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری