معنی لاد
فارسی به انگلیسی
Base, Dust, Partition, Wall
گویش مازندرانی
مسیل، تخته سنگ
فرهنگ فارسی آزاد
لاد، لَدُود، بدخصم، دشمن سرسخت،
لغت نامه دهخدا
لاد. (اِ) دیوار از گل برآورده. دیوار. چینه. چینه ٔ دیوار. (تفلیسی). دیواری باشد که از گل بر هم نهاده بود و گویند به چینه برآورده است و به لاد کرده. (لغت نامه ٔ اسدی). دیوار باشد چه سرلاد سر دیوار و بن لاد بن دیوار را گویند. (برهان). لاد دیوار است و بن لاد و سرلاد به معنی بن و سر دیوار چنانکه گفته اند: سرلاد چنان نه که تابد بنلاد. دیواری از گل برهم نهاده بود یا از خشت پخته به عراق سبو گویند. (اوبهی). || هر چینه و رده را نیز گویند از دیوار گلی که بر بالای هم گذارند. (برهان). هر رده از دیوار و گل پخته را گویند و آن را در شیراز نِسپه نامند. (آنندراج). مهره. هر رده از گل در چینه. یک توی از چینه. هر توی دیواری که بر یکدیگر همی نهند لادی باشد. (فرهنگ اسدی). هر توی از دیوار هم لادی باشد. (صحاح الفرس). هر طبقه ٔ از طبقات دیوار از گل برآورده. هر تو و طبقه که غالبا بیش از شبری است و از برهم نهادن آن توها و طبقه ها دیوار حاصل آید:
فکندند بر لاد پرنیخ سنگ
نکردند در کار موبد درنگ.
رودکی (از لغت نامه ٔ اسدی، لکن ظاهراً این بیت از عنصری است).
لاد را بربنای محکم نِه
که نگهدار لاد بنلاد است.
فرالاوی.
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه ٔ قرمطیان را بفکن لاد از لاد.
فرخی.
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی برگشاده لاد از لاد.
فرخی.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
همه پست بلند مایه چو لاد
همه پوشیده برهنه چو باد.
سنائی (مثنویها، کارنامه ٔ بلخ ص 57).
|| بنیاد و بنای دیوار. (برهان). بنای دیوار. (فرهنگ میرزا ابراهیم):
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
برین دولاب بی دیوار و بی لاد.
ناصرخسرو.
شود بنیه ٔ ما خراب و یباب
گر از خاره داریم و پولاد لاد.
سوزنی (از جهانگیری).
دلا مجوی سلامت ز آستان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد.
مجد همگر.
|| اصل. (تفلیسی). اصل هر چیز را نیز گویند. (برهان). پی. بیخ:
نه بگفتم نکو معاذاﷲ
این سخن را قوی نیامد لاد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 105).
حمله ٔ او کوه ز جا برکند
وربودش ز آهن و پولاد لاد.
مسعودسعد.
|| در مقام سبب و جهت نیز گفته می شود مثل این که هرگاه گویند لاد بر این مراد این باشد که بنابراین وبدین سبب و از این جهت. (برهان). || خاک.تراب. طین. گِل:
در همه کاری صبور و ز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور کالبد ماز لاد.
منوچهری.
نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن.
منوچهری.
|| آبادانی. (جهانگیری). معموره، مقابل خرابی. || قلعه. || مخفف لادن و آن نوعی از مشمومات است یعنی بوی کردنیها. (برهان):
از عبیرو عنبر و از مشک و لاد و داربوی
در سرابستان ما اندرخزان میدار بوی.
کسائی.
|| هر گل و شکوفه را گویند. (برهان). زَهر:
هر لاله که از دامن کهسار برآمد
از لطف تو بود ارنه ز خارا ندمد لاد.
شرف شفروه.
|| دیبای نازک و تنک و لطیف و خوش قماش باشد و در عربی نیز همین معنی دارد. (برهان). دیبای تنک و نرم و سرخ که آن را شعر نیز گویند. (از صحاح الفرس). دیبای نرم و تنک. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). دیبائی باشد تنک و نرم. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی). دیبائی باشد سرخ و نرم. (نسخه ای از اسدی). پرنیان نرم. (تفلیسی). دیبائی سرخ. (لغت نامه ٔاسدی). لاد یا لاذ، جامه ٔ تنک و شاید دیداری بوده است:
اتانی فی قمیص اللاذ یمشی
عدو لی ّ یلقب بالحبیب
فقلت له فدیتک کیف هذا
بلاواش اتیت و لا رقیب
فقال الشمس اهدت لی قمیصا
رقیق الجسم من شفق الغروب
فثوبی والمدام و لون خدّی
قریب من قریب من قریب.
حسن بن محمد المهلبی.
فالوذج یمنع من نیله
مافیه من عقد و انضاج
یسبح فی لجه یاقوته
للوزحیتان من العاج
کانما ابرز من جامه
ثوب من اللاذ بدیباج.
ابوطالب مأمونی (یتیمه الدهر ج 4).
انگشت برِ روش بمانند تگرگ است
پولاد برِ گردن او همچون لاد است.
خسروی.
تا زر نباشد به قدر سرمه
تا لاد نباشد به شبه لادن.
فرخی.
گاه کوشیدن تن سخت تو از فولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید.
قطران.
اینک اینک ز کاروان بهار
رزمه ٔ پرنیان و لاد آمد.
قطران.
باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خز ولاد.
ناصرخسرو
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریده است بر پیروزه گون لاد.
ناصرخسرو.
لاد. [لادد] (ع ص) سخت خصومت کننده. (منتهی الارب).
لاد. (اِخ) نام شهر لار بوده است در قدیم و این زمان دال براء تبدیل یافته. (برهان):
سپاهان به گودرز کشواد داد
به گرگین میلاد هم لاد داد.
فردوسی.
و چون مشهور است که ملک لار گرگین میلاد و اولاد او داشتند دور نیست که لاد عبارت از ملک لار باشد. (آنندراج).
لاد. (اِخ) محمد دهلوی او راست: مؤیدالفضلاء در لغت فارسی و عربی و ترکی که در نول کشور به سال 1302 هَ.ق. به طبع رسیده است.
لاد از لاد برگشا...
لاد از لاد برگشادن.[اَ ب َ گ ُ دَ] (مص مرکب) ویران کردن:
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی برگشاده لاد از لاد.
فرخی.
لاد از لاد افکند...
لاد از لاد افکندن. [اَ اَ ک َ دَ] (مص مرکب) زیر و زبر کردن:
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه ٔ قرمطیان را بفکن لاد از لاد.
فرخی.
بی لاد
بی لاد. (ص مرکب) (از: بی + لاد، بن و پی دیوار) بی بن و بنیاد. (از حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو):
بچشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بی دیوار و بی لاد.
ناصرخسرو.
و رجوع به لاد شود.
فرهنگ عمید
پارچۀ نرم و لطیف، دیبا، حریر: باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم / پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد، لاد (قطران: ۴۳۹)،
دیوار،
هر طبقه از دیوار گِلی، چینۀ دیوار،
پی، بیخ، بنیاد: به پای پست کند برکشیده گردن شیر / به دست رخنه کند لاد آهنیندیوار (عنصری: ۱۴۵)،
خاک،
لادن
حل جدول
دیبای نازک و لطیف
فرهنگ فارسی هوشیار
کینه ورز دشمن سر سخت دیوار از گل برآورده، چینه دیوار
فرهنگ معین
دیوار، چینه، دیبای نازک و لطیف،
مترادف و متضاد زبان فارسی
دیوار، بنیاد، پی، شالده، شالوده، گل، لادن
معادل ابجد
35