معنی قوه رشد

فارسی به عربی

قوه

قوه

فرهنگ معین

قوه

نیرو، انرژی، قدرت، آمادگی ذهنی، استعداد، هر کدام از توانایی های ذهنی یا جسمی انسان، از نظر سیاسی هر یک از سه نهاد حکومتی: قوه مقننه، قضاییه و مجریه. [خوانش: (قُ وِّ) [ع. قوه] (ا ِ.)]

لغت نامه دهخدا

رشد

رشد. [رُ] (اِخ) نام مردی. (از منتهی الارب).

رشد. [رَ ش َ] (اِخ) نام مردی. (از منتهی الارب).

رشد. [رَ ش َ] (ع اِ) راه راست. (دهار) (منتهی الارب):
هر ضریری کز مسیحی سر کند
او جهودانه بماند از رشد.
مولوی.
|| (اِمص) اصابه ٔ حق.اصلاح. (یادداشت مؤلف). || راه برداری. براهی. برهی. رستگاری. (یادداشت مؤلف). نجات. نجاح:
که نگردد سنت ما از رشد
نیک نیکی را بود بد راست بد.
مولوی.
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت ِ مادر نشنود گنگی شود.
مولوی.
- رَشَد داشتن، رستگار بودن. در رستگاری و نجات بودن. (یادداشت مؤلف):
چون ز مرده زنده بیرون می کشد
هرکه مرده گشت اودارد رشد.
مولوی.
- رَشَد یافتن، رستگاری یافتن. نجات پیدا کردن. (یادداشت مؤلف):
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یا بد رشد.
مولوی.
- راه رَشَد، راه رُشْد. راه رستگاری:
این بدانسو آن بدینسو می کشد
هر کسی گوید منم راه رشد.
مولوی.

رشد. [رِ] (اِخ) ابن سعد. از اصحاب روایت است. (از منتهی الارب). و رجوع به سیره عمربن عبدالعزیز ص 26 شود.

رشد. [رُ] (ع مص) به راه شدن. (از آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). هدایت شدن. (از اقرب الموارد). راه راست یافتن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مصادر اللغه ٔ زوزنی). راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). || (اِمص) تمیز نیک و بد. استقامت بر راه حق و تصلب در آن. استقامت در طریق حق و قرار و پایداری در آن. رَشَد. رشاد. بسامانی. برهی. براهی. (یادداشت مؤلف). استقامت در راه حق با استواری در آن. ضدغی. (از اقرب الموارد). راست ایستادن در راه حق با ثبات و قرار. (منتهی الارب). || رستگاری. مقابل غی. خلاف گمراهی و نابسامانی و نابراهی. (یادداشت مؤلف).
- راه رشد؛ راه رستگاری. راه صلاح و صواب: راه رشد خود را بندید [بوسهل] و آن باد که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازنایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و شب روز به نشاط مشغول شده. راه رشد بندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ج 74).
|| (اِ مص) در تداول فارسی زبانان، رشد کردن. نمو کردن. بالا کردن. (یادداشت مؤلف). نشو و نما.
- امثال:
رشد زیادی مایه ٔ جوانمرگی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
- حد رشد، حد تکامل. حد بلوغ. رسیدن به سنی که مسائل اجتماعی و امور زندگی و خیر و شر را بتوان تشخیص داد.
- رشد اجتماعی، تکامل اجتماعی. درک اجتماعی. (یادداشت مؤلف). فهم و درک مسائل اجتماعی.
- رشد سیاسی، تبحر و آگاهی در سیاست. (یادداشت مؤلف). درک و استنباط امور سیاسی. فهم سیاسی.
- رشد ملی، تکامل از حیث درک حقوق و وظایف ملی. فهم و درک مسائل ملی و میهنی. (یادداشت مؤلف).
- رشدیافته، تکامل یافته. ترقی کرده. (یادداشت مؤلف).
- || هدایت شده: جاه پدران رشیافته ٔ خود یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
|| در شرع رشد عبارت است از سلوک راه راست یعنی صلاح راه دین و اصلاح مال، کما قال اﷲ تعالی: ابتلوا الیتامی حتی اذا بلغوا النکاح فان آنستم منهم رشداً فادفعوا الیهم اموالهم. (قرآن 6/4). (آنندراج). در فقه، حفظ مال. اختیار ملایم در تصرفات. (یادداشت مؤلف).

رشد. [رَ ش َ] (ع مص) راه راست یافتن. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (آنندراج) (غیاث اللغات). به راه شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). هدایت یافتن. (از اقرب الموارد).

کلمات بیگانه به فارسی

قوه

توان، نیرو

مترادف و متضاد زبان فارسی

قوه

توانمندی، توانایی، توان، رمق، زور، قابلیت، قدرت، نا، نیرو، یارا، باطری،

واژه پیشنهادی

قوه

باتری

فرهنگ فارسی هوشیار

قوه اجرائیه

قوه ّ مجریه بنگرید به قوه ّ مجریه

معادل ابجد

قوه رشد

615

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری