معنی قوام

لغت نامه دهخدا

قوام

قوام. [ق ُ] (ع اِ) بیماریی است در پای گوسفند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).

قوام. [ق ُوْ وا] (ع ص، اِ) ج ِ قائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قائم شود.

قوام. [ق َوْ وا] (ع ص، اِ) نیکوقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): رجل قوام، مرد نیکوقامت. (منتهی الارب). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج، قوامون. (از اقرب الموارد). || سرپایی. (یادداشت مؤلف): و اکثر مایعرض [الدوالی] یعرض للفیوج و المشاه و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک. (قانون ابوعلی سینا).

قوام.[ق ِ] (ع ص، اِ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه ٔ درستی و آراستگی آن بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به. (اقرب الموارد). نظام و اصل چیزی. (آنندراج). انتظام و نظم: فلان قوام اهله، فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. (ناظم الاطباء). || آنچه از قوت که مایه ٔ قوام انسان است. (از اقرب الموارد).رجوع به قیام و قَوام شود. || (مص) بر قوام کار بودن، مواظب امر بودن. (فرهنگ فارسی معین).

قوام. [ق َ] (ع اِمص) راستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عدل. (آنندراج) (اقرب الموارد). || اعتدال. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما. (قرآن 67/25). || استواری و پایداری. (ناظم الاطباء). || (اِ) بالای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): قوام الرجل، قامته و حسن طوله. (اقرب الموارد). || مایه ٔ زیست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قوام الامر؛ بندش و نظام کار. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از اقرب الموارد). || فلان قوام اهله، فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را یعنی شأن آنها بسته به وجود اوست. (ناظم الاطباء). || اصل چیزی. (آنندراج). || بقایای چیزی. || شکل و هیأت چیزی. (ناظم الاطباء). || (اِمص) ستبری و تنگی آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || غلظت و بستگی شایسته در شربت ها.
- بقوام آوردن، جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- قوام آمدن شربت، دارای بستگی و غلظت شایسته شدن. (ناظم الاطباء): و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

قوام. [ق َ] (اِخ) دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آبادان. آب آن از رود بهمن شیر. محصول آن خرما، سبزیجات. شغل اهالی زراعت و ماهی گیری و کارگری شرکت نفت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفه ٔ محیسن می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بی قوام

بی قوام. [ق ِ / ق َ] (ص مرکب) (از: بی + قوام) ناپایدار. بی ثبات. بی استحکام:
پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیا و نعیم بی قوامش را.
ناصرخسرو.
رجوع به قوام شود.

فرهنگ عمید

قوام

آن‌که یا آنچه چیزی به آن قایم باشد، پایه، ستون،
نظام،

استواری و پایداری،
غلظت،

قائم

حل جدول

قوام

غلظت

فارسی به انگلیسی

قوام‌

Consistency, Dependence, Order, System

فرهنگ فارسی آزاد

قوام

قِوام، (قاوَمَ-یُقاوِمُ-مُقاوَمَه و قِوام)، ایستادگی کردن در جهتِ مخالف- با یکدیگر قیام کردن- جانشین شدن،

قِوام- غیر از معانی مصدری- آنچه یا آنکه بِدان یا بِدو قائم باشند- مایه قرار و ثبات- پایه و ستون- نظام و بقا- قَوْت لازم (مایه زیست)، قَیِّم و سرپرست- مستقیم و راست،

قَوّام- کسی که مُتَکَفِّل امری باشد و از آن مواظبت کند- اَمیر و فرمانده- خوش قامت،

قَوام، مستقیم بودن، راست بودن، عدل، مایه زیست، (قُوت لازم)، قَد و قامَت،

فرهنگ معین

قوام

مایه زیست، اصل چیزی، اعتدال، عدل، استواری، استحکام، راستی. [خوانش: (قَ) [ع.] (اِ.)]

(قِ) [ع.] (اِ.) آن چه که کاری یا چیزی به آن قائم باشد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

قوام

صلابت، غلظت، اصل، مایه

عربی به فارسی

قوام

قد , قامت , رفعت , مقام , قدر وقیمت , ارتفاع طبیعی بدن حیوان , بافندگی , شالوده , بافته , پارچه منسوج , بافت , تاروپود , دارای بافت ویژه ای نمودن

فرهنگ فارسی هوشیار

قوام

راستی، عدل

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قوام

پایداری

معادل ابجد

قوام

147

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری