معنی قصه گو
لغت نامه دهخدا
قصه گو. [ق ِص ْ ص َ / ص ِ] (نف مرکب) گوینده ٔ قصه. داستان گوی. قاص. (منتهی الارب).
گو
گو. (فعل امر) امراست از گفتن. بگو. خواه. خواهی. بگذار:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلْش را گو به بخس و گو بگذار.
آغاجی.
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این بیشتر گو بگوی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
چه به من گو چه به در گو چه به خر گو.
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 673).
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1956).
|| (نف) گوینده، و همیشه به طورترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- اذان گو. اغراق گو. اندرزگو. بدگو. بذله گو. برهنه گو. بسیارگو. بلندگو. بیهده گو. بیهوده گو. پارسی گو. پراکنده گو. پرگو. پریشان گو. پسندیده گو. پوچ گو. پیش گو. ترانه گو. تلنبه گو. تملق گو. ثناگو. چامه گو. چرب گو. چرندگو. چکامه گو. حق گو. خودگو. خوش آمدگو. خوش گو. درمگو. دروغگو. دعاگو. راست گو. راه گو. رک گو. ره گو. زشت گو. زورگو. سجعگو. سخن گو. سرگو. شب گو. شکرگو. صلوهگو. عیب گو. غلنبه گو. غیب گو. فال گو. قصه گو. قلنبه گو. کلفت گو. کم گو. گزاف گو. گنده گو. لطیفه گو. لغزگو. لوتره گو. لیچارگو. ماذنه گو. متلک گو. ریحه گو. مزاح گو. مزیدگو. مسئله گو. مغلق گو. مفت گو. ملامت گو. نادره گو. نصیحت گو. نغزگو. نیک گو. ول گو. هجاگو. هرزه گو.هزل گو. یاوه گو. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود.
- گواینکه، ولو اینکه. شاید. اگرچه.
گو. [گُو] (اِ) و با ثانی مجهول گاو را نیز گویند که عربان بقر خوانند. (برهان). مخفف گاو به معنی جانور معروف، و دیوان ملافوقی از آن پر است و در هندی نیز به همین معنی است. تمامیش به واو مجهول از توافق لسانین بود. (فرهنگ چراغ هدایت). طبری «گو»، مازندرانی کنونی گو «واژه نامه 659»، در اراک (سلطان آباد) گو «مکی نژاد»، گیلکی گو. رجوع شود به گاو. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
فارسی به انگلیسی
Storyteller
فرهنگ عمید
حل جدول
واژه پیشنهادی
فارسی به عربی
حکایه، قصه
تعبیر خواب
اگر درخواب بیند که از بهر مردم قصه می گفت، دلیل است مرادش برآید. اگر بیند که قصه خیر و صلاح و شر و فساد می گفت، دلیل که در بیداری همان کند. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
اگر بیند که از بهر مردم قصه می گفت، دلیل که از ترس ستمکاران ایمن گردد. - محمد بن سیرین
فرهنگ فارسی هوشیار
سرگذشت داستان، سخن، پیام آگاهی موی چیده (اسم) حکایت داستان سرگذشت، خبر: با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی خاموش کن تا نشوند این قصه را باد هوا. (دیوان کبیر 9: 1)، سخن، مرافعه دعوی. جمع: قصص. یا خبر برداشتن و قصه رفع کردن. به معنی دادخواهی و مرافعه نزد سلطان یا امیر و یاوزیر بردنست و ظاهرا در قدیم عرض حال را به اختصار می نوشتند و در بالای چوبی نصب می کردند و در بیرون قصر بر منظر پادشاه یا امیر میداشتند (از این رو تعبیر مزبور پدید آمده بود) (امثال و حکم دهخدا که را دادی که نماند ک) فرخی قصه بدهقان برداشت که. . . یا قصه رفع کردن. قصه برداشتن. یا قصه کوتاه. در وقتی گویند که خواهند مطلب را اجمالا بیان کنند و سخن خود را به پایان رسانند القصه الحاصل. یا قصه مختصر. سخن کوتاه.
فرهنگ معین
حکایت، داستان، خبر، حدیث، بیان حال، بیان احوال، عریضه، عرض حال، سخن، حرف، جمع قصص. [خوانش: (قِ صِّ) [ع. قصه] (اِ.)]
معادل ابجد
221