معنی قرینه
فرهنگ معین
زوجه، علامت واثر، شبیه، علامت و نشانه ای که دلیلی باشد برای پی بردن به چیزی. [خوانش: (قَ نِ) [ع. قرینه] (اِ.)]
فارسی به انگلیسی
Doublet, Clue, Context, Correlative, Corresponding, Counterpart, Homologous, Twin, Obverse, Sister, Symmetrical
فرهنگ فارسی هوشیار
نشانه ای که برای انسان مانند دلیل باشد جهت پی بردن به امری
بی قرینه
بینظیر، بی همتا، بی کفو
قرینه سازی
اخت سازی جورسازی
فرهنگ فارسی آزاد
قَرِیْنَه، مُؤَنَّث قَرِیْن، زوجه- آنچه که در کلام دلالت به مطلبی دگر نماید- آنچه که نشانه یا دلیل برای پی بردن به معنا یا درک مقصود یا کشف مجهول باشد (جمع: قَرائِن)،
فرهنگ عمید
چیزی که از جهت پی بردن به امری یا رسیدن به مراد و مقصد مانند دلیل باشد، علامت، نشانه،
(صفت) [قدیمی] نظیر، مانند،
مترادف و متضاد زبان فارسی
متقارن، تناظر، توازن، نظیر، هماهنگ
لغت نامه دهخدا
قرینه ٔ مقالیه. [ق َ ن َ / ن ِ ی ِ م َ لی ی َ / ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل قرینه ٔ حالیه. قرینه لفظیه. هرگاه در معنای مجازی به کار میرود با قرینه ٔ لفظی توأم باشد، مانند «یرمی » در «رأیت اسداً یرمی ». چنین قرینه را قرینه ٔ مقالیه خوانند. رجوع به مطول و هنجار گفتار تقوی، و قرینه شود.
قرینه ٔ معینه
قرینه ٔ معینه. [ق َ ن َ / ن ِ ی ِ م ُ ع َی ْ ی َ ن َ / ن ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هرگاه لفظی به اشتراک لفظی دارای چند معنی بوده و در یکی از آن معانی استعمال شود باید با قرینه همراه باشد. چنین قرینه ای را اصطلاحاً قرینه ٔ معینه گویند. رجوع به هنجار گفتار تقوی و مطول، و قرینه شود.
قرینه ٔ لفظیه
قرینه ٔ لفظیه. [ق َ ن َ / ن ِ ی ِ ل َ ظی ی َ / ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به قرینه ٔ مقالیه شود.
قرینه ٔ صارفه
قرینه ٔ صارفه. [ق َ ن َ / ن ِ ی ِ رِ ف َ / ف ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هرگاه لفظ در معنای مجازی آن استعمال گردد باید با قرینه توأم باشد. این قرینه را اصطلاحاًقرینه ٔ صارفه گویند از آن جهت که لفظ را از معنی حقیقی منصرف میگرداند، و اگر این قرینه نباشد لفظ منصرف به معنی حقیقی میشود و معنی مجازی فهمیده نمیشود. (از هنجار گفتار تقوی). و رجوع به مطول، قرینه شود.
قرینه ٔ حالیه
قرینه ٔ حالیه. [ق َ ن َ / ن ِ ی ِ لی ی َ / ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هرگاه لفظ در حال و مقامی گفته شود که لفظ به کمک آن حال و مقام بر معنی مجازی دلالت کند، آن حال و مقام را اصطلاحاً قرینه ٔ حالیه گویند. رجوع به مطول و هنجار گفتار، و قرینه شود.
بی قرینه
بی قرینه. [ق َ ن َ / ن ِ] (ص مرکب) بی قرین. بی مثال. بی نظیر. بی عدیل. بی همتا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی همال. بی کفو. (یادداشت مؤلف):
مژگان زرد خانه برانداز سینه است
الماس در خراش جگر بی قرینه است.
صائب.
|| بی انتظام. (ناظم الاطباء).
معادل ابجد
365