معنی قدم زدن

لغت نامه دهخدا

قدم زدن

قدم زدن. [ق َ دَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از راه رفتن. (آنندراج). آهسته راه رفتن نه برای کاری بلکه تنها برای گشتن. راه رفتن که قصدی در آن جز خود راه رفتن نباشد:
مردیم یک نگاه به پرسش قدم نزد
صد جان فدای چشم تو خوش بی مروت است.
ظهوری (از آنندراج).
خضر پنداری قدم زد در همه روی زمین
یا مسیحا در دماغ خاک بادی در دمید.
امیرخسرو (از آنندراج).
- قدم برون زدن از خود، خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن. ترک خودی کردن:
سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد.
سعدی.


قدم

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب).

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

قدم. [ق َدَ] (ع اِمص) پیشی در کار. || (اِ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی. || پی و اثر. گویند: قدم صدق. رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای. || گام. خطوه. ج، اقدام. (منتهی الارب) (آنندراج). بادیه آشام، ثابت، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است. (آنندراج):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
سعدی (بوستان).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری.
سعدی (بوستان).
خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه ٔ خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم.
بیدل (از آنندراج).
گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءهٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم. و فی الحدیث حتی یصنع رب العزه فیها قدمه، یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ. والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنه. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. (منتهی الارب). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه ٔ آن قرقره ٔ کعب است. مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است. ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. (جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151- 159).
- جان در قدم کردن، جان را به پایش فدا کردن:
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است.
سعدی.
- در (اندر) قدم کسی افتادن، خود را خوار و ذلیل کسی کردن. خضوع و تذلل نمودن. نهایت تعظیم و احترام کردن:
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم.
سعدی.
- سر قدم رفتن، خالی کردن معده از فضول. اجابت کردن معده. به قضای حاجت شدن.
- هم قدم، همگام. همدم: با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و هم قدم بودم. (گلستان).

قدم. [ق ُ / ق ُ دُ] (ع ص) دلیر. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد). || (اِمص) پیش رفتگی.

قدم. [ق ِ] (ع اِمص) دیرینگی. (منتهی الارب). اسم است قدیم را یعنی زمان قدیم. (از اقرب الموارد).

قدم. [ق ُ دُ] (ع اِمص) پیش پیش رفتگی. (منتهی الارب). المضی ﱡ امام. (اقرب الموارد). || (ص، اِ) ج ِ قادم. || ج ِ قَدوم. (منتهی الارب).

قدم. [ق َ] (ع اِ) جامه ای است سرخ. (منتهی الارب). ثوب احمر. (اقرب الموارد). || (مص) پیش درآمدن. قدوم. || بسیار پیش نمودن. (منتهی الارب).

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

قدم زدن‬

yürümek, adımlamak

حل جدول

قدم زدن

گامیدن

فارسی به عربی

قدم زدن

تجوال، خطوه، خطوه واسعه، مشی، مشیه


قدم

خطوه، خطوه واسعه، سرعه، قدم

فارسی به آلمانی

قدم زدن

Abstufen, Gehend, Schritt (m), Staffel (m), Stufe (f), Treten, Tritt (m)

فرهنگ فارسی هوشیار

قدم زدن

راه رفتن

فرهنگ عمید

قدم

اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه،
گام،
کار، عمل،
* قدم افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا فشردن،
پافشاری کردن،
* قدم برداشتن: = * قدم برگرفتن
* قدم برگرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] حرکت کردن، راه افتادن،
* قدم بریدن: (مصدر لازم) ترک آمدوشد کردن، پا بریدن،
* قدم زدن: (مصدر لازم) راه رفتن و گردش کردن،
* قدم گذاردن: = * قدم نهادن
* قدم گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] راه رفتن،
* قدم نهادن (گذاشتن): (مصدر لازم) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی،

عربی به فارسی

قدم

پا , قدم , پاچه , دامنه , فوت (مقیاس طول انگلیسی معادل 21 اینچ) , هجای شعری , پایکوبی کردن , پازدن , پرداختن مخارج

معادل ابجد

قدم زدن

205

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری