معنی قاد

لغت نامه دهخدا

قاد

قاد. (ع اِ) اندازه. (مهذب الاسماء).مقدار. (آنندراج). بینی و بینه قاد رمح. (ناظم الاطباء)، فاصله ٔ میان من و او به اندازه ٔ یک نیزه است.


قیس

قیس. (ع اِ) اندازه. (منتهی الارب). القاس والقیس، القدر: بینهما قاس ُ رمح و قیس رمح، ای قدره. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به قید و قاد شود.


قید

قید. [ق َ] (ع مص) اندازه کردن. (منتهی الارب). گویند: قید الشی ٔ (مجهولاً)، ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || در تداول فارسی زبانان، مقید کردن در زندان. || حبس. زندانی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) منگنه. پرس. (یادداشت مؤلف). بند. (منتهی الارب). ج، اقیاد، قیود. (منتهی الارب) (آنندراج):
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم.
سعدی.
|| دوال که بدان هر دو بازوی و دنباله ٔ پالان را فراگیرند. و گاه بدان هر دو عرقوه ٔ قتب بندند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || دوال که سرهای پالان رافراگیرد. (منتهی الارب). || قدر و مقدار واندازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بینهما قید رمح و قاد رمح، ای قدره. (اقرب الموارد). رجوع به قاد شود. || قیدالسیف، دوال پاره ٔ دراز که در بن حمایل باشد و بکره ٔ شمشیر آن را فروگرفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || قیدالاسنان، بن دندان. (منتهی الارب). لثه. (از اقرب الموارد). || قیدالفرس، داغی است که بر گردن شتر نهند. (منتهی الارب). علامتی است در گردن شتر بصورت قید. (از اقرب الموارد). || قیدالاوابد؛ اسب که وحش را بدویدن دریابد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). الفرس الجواد. (اقرب الموارد).امری ءالقیس گوید: بمنجرد قیدالاوابد هیکل. (از اقرب الموارد). || آلتی چوبین صحافان را که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (فرهنگ فارسی معین). شکنجه ٔ صحافان که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (آنندراج):
مرایار صحاف تا کرده صید
نیارد برون چون کتابم ز قید.
طاهر وحید (ازآنندراج).
|| شرط. عهد. پیمان. (فرهنگ فارسی معین). || (در قافیه) هر ساکن غیرمدی است که بی فاصله پیش از حرف روی آید، پس چون چنین حرفی تنها و جدا از حروف مدی قبل از روی آمده باشد آن را حرف قید گویند، مانند حرف «س » در: دوست، بست و حرف «ش » در: سرشت، بهشت و حرف «ف » در: خفت، گفت. چون حرف روی با قید همزه باشد آن را روی مقید گویند و بدین مناسبت قافیه را نیز قافیه ٔ مقید خوانند. (فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 ص 15).
- حروف قید، حروف قید بسیار است، اما آنچه در کلمات فارسی معمول باشد ده حرف است که از آن جمله ٔ «سه شب فرخ نغز» را ترکیب کرده اند. (فرهنگ فارسی معین).
«س »:
بی تو حرام است بخلوت نشست
حیف بود دربچنین روی بست.
سعدی.
«هَ »:
خداوند کیوان گردان سپهر
فروزنده ٔ ماه و ناهید و مهر.
فردوسی.
«ش »:
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت.
مولوی.
«ب »:
بزد پر و سیمرغ برشد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر.
فردوسی.
«ف »:
سکندر شنید آنچه دارا بگفت
نیوشید و برخاست، گوینده خفت.
نظامی.
«ر»:
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ.
فردوسی.
«خ »:
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت تند و برنجید سخت.
سعدی.
«ن »:
آنکه بی خامه زد ترا نیرنگ
هم تواند گزاردن بی رنگ.
سنایی.
(فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 صص 15- 19).
|| (اصطلاح دستور) کلمه ای است که مضمون جمله، فعل، صفت، قید و کلمات دیگری غیر از اسم و جانشین اسم را مقید سازد و یا حالت و هیأت فاعل، مفعول بی واسطه و فعل تام را در حین صدور فعل تعیین کند. (فرهنگ فارسی معین از رساله ٔ خسرو فرشیدورد). مانند: «هوشنگ پیوسته کار میکند» «هرگز بیکار نمی نشیند» «هر پرسش عاقلانه را جواب میدهد».کلمات: پیوسته، هرگز، عاقلانه از قیودند. توضیح: الف - ممکن است یک جمله دارای چند قسم از قیود باشد، مانند: بهرام امروز اینجا خوب کار کرد، کلمه ٔ امروز قید زمان و اینجا قید مکان و خوب قید وصف و کیفیت است.ب - ممکن است که قیدی بر سر قید یا قیود دیگر افزوده شود، مانند: محمد بسیار دیر به خانه بازگشت. ج - قید بر دو قسم است: مختص و مشترک. قید مختص آن است که فقط بعنوان قید استعمال شود، مانند: پیوسته، ظالمانه. قید مشترک آن است که در غیر حالات قید نیز استعمال شود، مانند: خوب، بد و امثال آن که گاهی صفت واقع شوند و گاهی قید: «علی خوب کار میکند»، «هرکه بد کند بد بیند»، «کار بد نتیجه ٔ خوب ندارد». بعض قیود مشهور از این قرارند:
- قید استثناء، جزکه، مگر، الا.
- قید استفهام، کدام، چند، چون، چه سان، مگر، هیچ.
- قید تأکید و ایجاب، البته، لابد، لاجرم، ناچار، بی گمان.
- قید ترتیب، پیاپی، دمادم، نخست، در آغاز، درانجام.
- قید تشبیه، مانا، همانا، چنین، چنان.
- قید تمنی، کاشکی، کاش، ای کاش، بوکه، آیا بود.
- قید زمان، پیوسته، همیشه، گاه، گاهی، ناگاه.
- قید مکان، بالا، پایین، فرود، چپ، راست.
- قید نفی، نه، هیچ، هرگز، بهیچ وجه، بهیچ رو، اصلاً.
- قید وصف، خندان، شادان، سواره، پیاده، عاقلانه. (ازفرهنگ فارسی معین).
|| کلمه یا اصطلاحی که برای تکمیل تعریف موضوعی آورند، مثلا گویند: شعر سخنی است متخیل، مرتب معنوی، موزون، متکرر، متساوی، حروف آخرین آن به یکدیگر ماننده. در این تعریف قید «مرتب معنوی » کردند تا فرق باشد میان نظم و نثر مرتب معنوی و قید «متکرر» کردند تا فرق باشد میان بیتی ذومصراعین و میان نیم بیت که اقل شعر بیتی تمام باشد. (فرهنگ فارسی معین). || کلمه یا اصطلاحی که معرف کیفیت امری (عالی، خوب، متوسط و غیره) باشد: پایان نامه ٔ آقای... با قید خوب پذیرفته شد. (فرهنگ فارسی معین).
- به (در) قید آوردن کسی را، در بند و زندانی کردن او را: ترکان او را در بند کردند و در قید آوردند. (فرهنگ فارسی معین بنقل از لباب 41).
- به (در) قید کسی ماندن، در حبس و بند وی ماندن.
- || به عشق او مبتلی شدن. (فرهنگ فارسی معین):
تنها نه من بقیدتو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای تست.
سعدی.
- قید چیزی را زدن، در تداول، صرف نظر کردن از آن: اصلاً قید شوهر کردن را زده بود؛ یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. (فرهنگ فارسی معین از زنده بگور صادق هدایت 74).
- قید عکاسی، شاسی. (فرهنگ فارسی معین).
- قید عیانی، در پیش چشم. (فرهنگ فارسی معین).
- قید و بند، حبس و مقید کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- قید و شرط، عهد و پیمان. (فرهنگ فارسی معین).
|| (ص) بعیر قید؛ شتر رام شده. (منتهی الارب). ذلول منقاد. (اقرب الموارد). رجوع به قَیِّد شود.


ابوالفتح

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بُسْتی. علی بن محمدبن حسین بن یوسف بن محمدبن عبدالعزیز ملقب به نظام الدین شاعر مشهور. ابن خلکان گوید: او صاحب طریقتی انیقه و تجنیسی انیس و بدیعالتأسیس است و از گفته های اوست: من اصلح فاسده ارغم حاسده. من اطاع غضبه اضاع ادبه. عادات السادات سادات العادات. من سعاده جدک وقوفک عند حدک. الرشوه رشا الحاجات. اجمل الناس من کان للاخوان مذلا و علی السلطان مدلا. الفهم شعاع العقل. المنیه تضحک مع الامنیه. حدّ العفاف الرضا بالکفاف. ما لخرق الرقیع ترقیع. و از نوادر شعر اوست:
ان هز اقلامه یوماً لیعملها
انساک کل کمی هز عامله
و ان اقر علی رق انامله
اقر بالرق کتاب الانام له.
و نیز:
و قد یلبس المرء خزالثیاب
و من دونها حاله مضنیه
کمن یکتسی خده حمره
و علتها ورم فی الریه.
و نیز:
تحمل اخاک علی ما به
فما فی استقامته مطمع
و انّی له خلق واحد
و فیه طبایعه الاربع.
و نیز:
اذا تحدثت فی قوم لتونسهم
بما تحدث من ماض و من آت
فلا تعد لحدیث ان ّ طبعهم
موکل بمعاداه المعادات.
و هنگامی که سلطان بر او متغیر شد گفت:
قل للامیر ادام ربی عزه
و اناله من فضله مکنونه
انی جنیت و لم یزل اهل النّهی
یهبون للخدام ما یجنونه
و لقد جمعت من الذنوب فنونها
فاجمع من العفو الکریم فنونه
من کان یرجو عفو من هو فوقه
عن ذنبه فلیعف عمن دونه.
و نیز او راست:
اذا احسست فی لفظی فتوراً
و حفظی و البلاغه و البیان
فلاترتب بفهمی ان ّ رقصی
علی مقدار ایقاع الزمان.
و در مدح ابی نصر احمدبن علی میکالی گوید:
ملک یفیض علی العفاه سجاله
و علی العداه بسطوه سجیلا
و اذاحباک بغره من ماله
ثنی و اعقب غره تحجیلا.
یاقوت او را علی بن محمدبن احمدبن حسن بن محمدبن عبدالعزیز گفته است و در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده است: او در اول دبیر بایتوز بود یکی از امرای آل سامان که ولایت قلعه ٔ بست داشت. و آنگاه که ناصرالدین سبکتکین ناحیت بست مستخلص کرد و بایتوز و طغان بصوب کرمان گریختند ابوالفتح در شهر متواری شد ناصرالدین را کیفیت حال او معلوم کردند وی باحضار او مثال داد چون به خدمت پیوست او راباکرام تلقی کرد و سمت کاتبی و رازداری خویش داد لکن ابوالفتح از بیم حاسدان از ناصرالدین درخواست که تا آخر تدبیر کار بایتوز شغل او بخدمتی دورتر محول شود و پس از انجام کار بایتوز به کار کتابت و رازداری پردازد. ناصرالدین بپذیرفت و او را ولایت رخج داد و پس از استخلاص بست او را بازخواند و دیوان رسائل بدو سپرد و تا آخر عمر ناصرالدین بدان خدمت ببود و در بدوسلطنت یمین الدوله محمودبن ناصرالدین هم ملابست آن خدمت می کرد و نسخت فتحنامه ها از انشاء او در کتب و سفائن مذکور و مشهور است و در آخر به سببی از اسباب از محمود متوهم گشت و بدیار ترک افتاد و در اوزگند به سال 400 هَ. ق. درگذشت و قبر او در آنجا معروف بوده است. لیکن در انساب سمعانی مرگ او ببخارا و در سال 401 هَ. ق. آمده است و عبارت سمعانی این است: العمیدابوالفتح علی بن محمد البستی، الکاتب النحریر. هو اوحد عصره فی الفضل و العلم و الشعر و الکتابه ذکره ابوعبداﷲ الحافظ فی تاریخه و قال ذکر لی سماعه بتلک الدیار من اصحاب علی بن عبدالعزیز و اقرانه و اکثر من ابی حاتم و اهل عصره. ورد نیسابور غیره و افاد حتی اقر له جماعه بالفضل و توفی فی بخارا سنه احدی و اربعمائه (401 هَ. ق.). و یاقوت در معجم البلدان در کلمه ٔ بُست گوید: و ابوالفتح علی بن محمد و یقال ابن احمدبن الحسن بن محمدبن عبدالعزیز البستی. الشاعر الکاتب صاحب التجنیس. سمع اباحاتم بن ِحبّان و روی عنه الحاکم ابوعبداﷲ. مات ببخارا فی سنه 400 هَ. ق. و دولت شاه در تذکره گوید: الشیخ الجلیل ابوالفتح البستی از اکابر و فضلای روزگار است و در زمان محمودبن سبکتکین بود و اشعار فارسی را بغایت متین و مصنوع می گوید و گوید: قصیده ٔ نونیه ٔ او قریب هشتاد بیت است مجموع معارف و زهدیات و ترک دنیا. و ملک الشعراء بدرالدین جاجرمی ترجمه به فارسی کرده است. و از گفته های بستی است:
نصحتکم یا ملوک الارض لاتدعوا
کسب المکارم بالاحسان والجود
و انفقوا بینکم و النجم فی شرف
لاینتهی باختلاف البیض و السود
هذا ذخائر محمود قدانتهیت
ولاانتهاء لنا فی ذکر محمود.
و شیخ ابوالفتح را اشعار بسیار است و در میان مردم احترامی و شهرتی دارد و اکابر عرب دیوان او را معتقدند و اکثر سخنان او در معارف و توحید است و ملک عماد زوزنی در تاریخ رحلت او گوید:
شیخ عالی قدر مجدالدین ابوالفتح آنکه بود
مقتدای اهل فضل و سرور اهل کلام
چهارصد با سی (؟) چو از تاریخ احمد درگذشت
در مه شوال رحلت کرد تا دارالسلام.
ثعالبی گوید: ابوالفتح علی بن محمد الکاتب، صاحب الطریقه الانیقه فی التجنیس الانیس و کان یسمیه المتشابه و یأتی فیه بکل ظریفه و لطیفه و قد کان یبلغنی من شعره العجیب الصنعه البدیعالصیغه:
من کل معنی یکاد المیت یفهمه
حسنا و یعبده القرطاس و القلم.
مااراه فارویه و الحظه فاحفظه و اسأل اﷲ بقاه حتی ارزق لقاه و اتمنی قربه کما یُتَمنی الجنه و ان لم یتقدم لها الرؤیه حتی وافقت الامنیه حکم القدر. و طلع علی نیسابور طلوع القمر فزادالعین علی الاثر والاختبار علی الخبر و رایته یغترف الادب من البحر و کأنما یوحی الیه فی النظم و النثر معضربه فی سایر العلوم بالسهم الفائز و اخذه منها بالحظ الوافر و جمعته و ایای لحمه الادب التی هی اقوی من قربه النسب فمازلت فی مقدماته الثلثه بنیسابور بین سرور و انس مقیم و من حسن معاشرته و طیب مذاکرته و محاضرته فی جنهالنعیم اجتنی ثمره الغرائب من فوائده وانظم العقود من فرائده و لم تکن تفتنی کتبه فی غیبته و لااخلو من آثار ودّه و کرم عهده و یاقوت در معجم البلدان گوید: ابوالفتح علم حدیث از ابوحاتم محمدبن حبان یکی از معاریف محدثین بُست و صاحب تصانیف کثیره فراگرفت و ابن بیع نیشابوری از ابوالفتح اخذ روایت کرد و عتبی در تاریخ یمینی که خود معاصر و همکار او بوده است شرح پیوستن ابوالفتح را بخدمت ناصرالدین سبکتکین از قول خود ابوالفتح نقل کرده است و منوچهری درقصیده ٔ شکوائیه ٔ خویش او را در ردیف شهید و رودکی وابوشکور بلخی می آورد:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیائید و ببینید این شریف ایام را
تاکند هرگز شما را شاعری کردن کری.
و محمدبن احمد ابوریحان بیرونی را در مدح او قصیده ای است، و از آن جمله است:
ابوالفتح فی دنیای مالک ربقتی
فهات بذکراه الحمیده کاسیا
فلا زال للدنیا و للدین عامراً
و لازال فیها للغواه مواسیا.
و ابوالفضل احمدبن محمد الصخری را نیز در مدح او قصیده ای است، واز آن جمله است:
نسب کریم فاضل انسی به
من کان معتمداً علی انسابه
قدکنت فی نوب الزمان و صرفه
اذ عضنی صرف الزمان بنابه
فالیوم جانبت الحوادث جانبی
اذ قد نسبت الی کریم جنابه.
و علی بن حسن شمیم حلی در بعض از اشعار خویش تأسی به او کرده و انیس الجلیس فی التجنیس فی مدح صلاح الدین را در تأسی به بستی ساخته است. و عمران بن موسی الطولقی در مدح ابوالفتح گوید:
اذا قیل ای ّ الارض فی الناس زینه
اجبنا وقلنا ابهج الأرض بستها
فلو أننی ادرکت یوماً عمیدها
لزمت یدالبستی دهراً و بستها.
و در تاریخ عتبی قطعه ٔ ذیل از او آمده است و معلوم میکند که او در مذهب از فرقه ٔ کرامیه و در فقه پیرو ابوحنیفه بوده است:
الفقه فقه ابی حنیفه وحده
والدین دین محمدبن کرام
ان الذین اراهم لم یؤمنوا
بمحمدبن کرام غیر کرام.
و او را علاوه بر نثر مصنوع و مسجع عربی و اشعار غرا در آن زبان، بفارسی زبان امی خویش نیز دیوانی بوده است که از سؤحظ جز قطعه و بیت ذیل باقی نمانده است:
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن
که از نصیحت سود آن کند که فرمان کرد
همه بصلح گرای و همه مداراکن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد
اگرچه قوت داری و عدت بسیار
بسوی صلح گرای و بگرد جنگ مگرد
نه هرکه دارد شمشیر حرب باید ساخت
نه هرکه دارد فازهر زهرباید خورد.
و بدین بیت نیز در لغت نامه ٔ اسدی تمثل شده است:
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
و قصیده ٔ نونیه ٔ ذیل او از قصائد مشهوره است که ادبای هر عصر آنرا از بر کرده و معلمین کُتّاب بشاگردان خویش میاموختند و آن نزدیک شصت بیت بوده است و ذوالنون بن احمد سرماری آنرا شرح و بدرالدین جاجرمی شاعر بفارسی ترجمه و سید عبداﷲ نقره کار بر آن شرح دیگر نوشته است و غالب ابیات آن چون داستانی دائر و مثلی سائر است:
زیاده المرء فی دنیاه نقصان
و ربحه غیر محض الخیر خسران
و کل وجدان حظ لاثبات له
فان معناه فی التحقیق فقدان
یا عامراً لخراب الدار مجتهدا
تاﷲ هل لخراب العمر عمران
و یا حریصاً علی الأموال تجمعها
انسیت ان سرورالمال احزان
دع الفؤاد عن الدنیا و زخرفها
فصفوها کدر و الوصل هجران
یا خادم الجسم کم تسعی لخدمته
اتطلب الربح فی ما فیه خسران
اقبل علی القلب و استکمل فضائله
فانت بالقلب لا بالجسم انسان
و ارع سمعک امثالا افصلها
کما یفصل یاقوت و مرجان
احسن الی الناس تستعبد قلوبهم
فطالما استعبدالانسان احسان
و ان اساء مُسی ٔ فلیکن لک فی
عروض زلّته صفح وغفران
و کن علی الدهر معوانا لذی امل
یرجو نداک فان الحر معوان
واشدد یدیک بحبل الدین معتصما
فانه الرکن ان خانتک ارکان
من یتق اﷲ یحمد فی عواقبه
و یکفه شر من عزوا و من هانوا
من استعان بغیراﷲ فی طلب
فان ناصره عجز و خذلان
من کان للخیر مَنّاعاً فلیس له
علی الحقیقه خُلاّن ٌ و اخدان
من جاد بالمال مال الناس قاطبه
الیه و المال للانسان فتان
من سالم الناس یسلم من غوائلهم
و عاش وَ هْوَ قریرالعین جذلان
من مدّ طرفاً بفرطالجهل نحو هوی
اغضی عن الحق یوما وَ هْوَ خزیان
من عاشر الناس لاقی منهم نصباً
لان سوسهم بغی و عدوان ُ
من استشار صروف الدهر قام له
علی حقیقه طبعالدّهر برهان
من کان للعقل سلطان علیه غدا
و ما علی نفسه للحرص سلطان
و من یفتش علی الاخوان یقلهم
فجل اخوان هذا العصر خوان
ولایغرنک حظ جرّه خرق
فالخرق هدم و رفق المرء بنیان
والروض یزدان بالانوار فاغمه
والحر بالفضل والاحسان یزدان
صُن ْ حر وجهک لاتهتک غلائله
فکل حرّ لحرالوجه صوان
و ان لقیت عدوا فالقه ابداً
والوجه بالبشر والاشراق غضان
من یزرع الشر یحصد فی عواقبه
ندامه ولحصدالزرع ابّان
من استنام الی الاشرار نام و فی
قمیصه منهم صل و ثعبان
کن ریق البشر ان ّ الحر همته
صحیفه و علیها البشر عنوان
و رافق الرفق فی کل الامور فلم
یندم رفیق و لم یذممه ندمان
احسن اذا کان امکان و مقدره
فلن یدوم علی الاحسان امکان
دع التکاسل فی الخیرات تطلبها
فلیس یسعد للخیرات کسلان
لاظل للمرء یعری من تقی و نهی
و ان اظلته اوراق و افنان
والناس اعوان من والته دولته
و هم علیه اذا عادته اعوان
سحبان من غیر مال باقل حصر
و باقل فی ثراء المال سحبان
لاتحسب الناس طبعا واحدا فلهم
غرائز لست تحصیها و ادیان
ما کل ماء کصداء لوارده
نعم و لا کل نبت فهو سعدان
و للأمور مواقیت مقدره
وکل امر له حد و میزان
فلاتکن عجلا فی الامر تطلبه
فلیس یحمد قبل النضج بحران
حسب الفتی عقله خلاً یعاشره
اذا تحاماه اخوان و خلان
هما رضیعا لبان حکمه و تقی
و ساکنا وطن مال و طغیان
اذا نبا بکریم موطن فله
ورائه فی بسیطالارض اوطان
یا ظالماً فرحاً بالعز ساعده
ان کنت فی سنه فالدهر یقظان
یا ایها العالم المرضی سیرته
ابشر فانت بغیرالماءریان
و یا اخاالجهل لو اصبحت فی لجج
فانت مابینها لاشک ظمآن
لاتحسبن سرورا دائما ابدا
من سره زمن سائته ازمان
اذا جفاک خلیل کنت تألفه
فاطلب سواه فکل الناس اخوان
لاتودع السر وشاءً به مذلا
فمارعی غنما فی الدو سرحان
لاتخدشن بمطل وجه عارفه
فالبر یخدشه مطل و لیان
لاتستشر غیر ندب حازم یقظ
قداستوی فیه اسرار و اعلان
فللتدابیر فرسان اذا رکضوا
فیها ابروا کما للحرب فرسان
کفی من العیش ما قدسد من عوز
و فیه للمرء غنیان و قنیان
و ذوالقناعه راض عن معیشته
و صاحب الحرص ان اثری فغضبان
مااستمراء الظلم لو انصفت آکله
و هل یلذ مذاق المرء خطبان
یا راقلافی الشباب الوحف منتشیا
من کاسه هل اصاب الرشد نشوان
لاتغترر بشباب وارف خضل
فکم تقدم قبل الشیب شبان ُ
و یا اخاالشیب لو ناصحت نفسک لم
یکن لمثلک فی الاسراف امعان
هب الشبیبه تبلو عذر صاحبها
ما بال اشیب یستهویه شیطان
کل الذنوب فان اﷲ یغفرها
ان شیع المرء اخلاص و ایمان
و کل کسر فان اﷲ جابره
و ما لکسر قناهالدین جبران
خذها سوائر امثال مهذبه
فیها لمن یبتغی التبیان تبیان
ماضر صاحبها والطبع صایغها
ان لم یصغها قریعالشعر حسان.
ترجمه ٔ قصیده ٔ عنوان الحکم شیخ ابوالفتح بستی از نظم بدر جاجرمی اصفهانی:
هرکمالی که ز دنیاست همه نقصانست
سود کز محض نکوئی نبود خسرانست
تو هران بهره که یابی چو ثباتش نبود
گم شمر از ره معنی که حقیقت آن است
میکنی خانه ٔ ویران تو بصد جهد آباد
خانه ٔ عمر عمارت کن کان ویرانست
ای حریصی که کنی جمع همه مال جهان
بدرستی که سرور زر و سیم احزانست
رو بقلب آر و ورا کن بفضیلت تکمیل
مرد با قلب شد انسان نه بجسم انسانست
دل ز دنیا بگسل وز زر و سیمش زیرا
روشنش تیره و وصلش بصفت هجرانست
گوش کن بشنو امثال جداکرده ز هم
آن چنان خوب که یاقوت و در و مرجانست
کن نکوئی که بدل خلق ترا بنده شوند
کادمی بنده ٔ لطف و کرم و احسانست
گر کسی با توکند بد تو بدانائی خویش
جرم او عفو بفرمای که او نادانست
آنکه دارد بتو امّید عطا در گیتی
مددش ده که جوانمرد و سخی معوانست
دست برزن تو بحبل اﷲ محکم زنهار
کاین چو رکن است گرت سستی در ارکانست
هرکه ترسد ز خدا عاقبتش محمود است
بازدارنده ٔ بدها ز پیش یزدانست
آنکه از غیر خدا نصرت و یاری طلبد
یاورش عجز وفروماندگی و خذلانست
وانکه او مانع خیر است بتحقیق او را
هیچکس نَبْوَد اگرچند که با اخوانست
همه کس مایل مالست و هوادار سخی
مال فتنه ست چنین فتنه شدن خذلانست
هرکه یابند ازو خلق سلامت همه وقت
چشم او روشن و عیشش خوش و دل شادانست
حرص سلطان نشود بر تن آنکس کو را
عقل سلطان بودش با خردش پیمانست
هرکه او چشم گشایدبهوا از سر جهل
چشم او بسته شود از حق و آن خزیانست
هرکه با خلق بیامیزد بیند کایشان
اصلشان مایه ٔ رنج و ستم و عدوانست
وانکه را یار نماید تو بدشمن گیرش
که بگیتی همه کس خائن و بانقصانست
هرکه خواهد بکند مشورت ازدهر او را
طبع دهرش بحقیقت ببدی برهانست
هرکه او تخم بدی کشت ندامت بدرود
ترسد از عاقبت آن شخص که او دهقانست
با بدان هرکه بیارامد پیراهن او
از بدیهاشان پرمار و پر از ثعبانست
تازه رو باش که آزاده بهمت چو خطی ست
که بر آن نامه و خط تازگیش عنوانست
رفق کن در همه کاری که پشیمان نشود
هرکه او رفق کند رفق عظیم آسانست
تو بهر بهره که یابی بدرشتی بمناز
خرق هدم آمد و رفق است که چون بنیانست
نیکوئی کن اگرت قدرت و امکان باشد
که همه وقت نه آن قدرت و آن امکانست
زینت مرد خردمند بفضل است و کرم
زینت گلشن و بستان بگل و ریحانست
آبرو را تو نگه دار و مدر پرده ٔ خود
کابرو بهتر از آن هرچه بعالم زانست ؟
تازه رو باش عدو را چو ببینی زیراک
پژمرد خصم چو بیند دو لبت خندانست
ترک کن کاهلی اندر ره خیرات که نیست
نیکبخت آنکه بخیرات تنش کسلانست
گر بود سایه ز طوبیش بودبی سایه
مرد کز تقوی وز دین و خرد عریانست
مردمان یاور آنند که دولت با اوست
دولتش چون بسر آمد سخنش هذیانست
باقل است ار بمثل مال ندارد سحبان
ور بود باقل بامال دوم سحبانست
راز در سینه ٔ غماز ودیعت بمنه
زانکه رازت بره و راعی تو سِرحانست
تو مپندار که یک طبع بود مردم را
زانکه خوی و صفت خلق جهان الوانست
نیست هرآب بماننده ٔ صَدّا که خورند
هرنباتی که بود سبز نه چون سعدانست
تو بمخراش بعشوه رخ نیکی را زانک
هرکه اوعشوه کند نیکی او پنهانست
مستشار تو اگر باخرد است و هشیار
بی شک از مشورتش فایده بی پایانست
وانکه تدبیر سواریست ترا در میدان
تا ظفر یابد وز معرکه باجولانست
کارها را چو مواقیت مقدّر کردند
همه کاری را ز آنروی حد و میزانست
نیست تعجیل پسندیده بهر کار از آنک
پیش از نضج نکو نیست اگر بحرانست
گربسدّ رمقی مرد بسازد از قوت
گرچه درویش بود تاج سر اعیانست
مرد قانع بکفافی که بیابد راضی ست
صاحب حرص که بامال بود غضبانست
از جوانمرد چو یارانْش بیکسوی شوند
خردش یار و ندیم است که به زیشانست
دو رضیعند بهم حکمت و تقوی چونانک
ساکن اندر وطنی خواسته با طغیانست
چون یکی از وطنی رنج کشد گو بگذار
آن وطن را که همه روی زمین اوطانست
ای ستمکار تو در خوابی و شادان از بخت
دهر بیدارت بر حالت تو گریانست
نبودظلم گوارنده گر انصاف دهی
کی دهد لذت آن چیز که چون خُطبانست
مژده بادت ز من ای عالم نیکوسیرت
که تو سیرابی و بی آب رخت ریانست
گر تو ای جاهل در لجّه ٔ دریا باشی
تشنه مانی که دلت غافل ونافرمانست
تو مپندار زمانی که دلت شاد بود
کانکه شادست زمانی دو زمان پژمانست
ای که از کاس جوانی شده ای مست مدام
کی بهوش آید آن مست که سرگردانست
بجوانی تو مشو غره که پیش از پیران
رفت بسیار جوان وین ستم دورانست
گر نصیحت کنی ای پیر تو خود را نکنی
هیچ اسراف که اسراف زیان جانست
گر بود عذر جوان را بجوانی چه بود
عذر این پیر که حیرت زده ٔ شیطانست
چون گناهی بکند بنده بیامرزندش
گر باخلاص و بصدقش بخداایمانست
هرچه بشکست چو دین هست شود باز درست
دین اگر سست شود گر شکنی تاوانست
تو فرا گیر ز من این همه امثال نکو
که ازو عقل ترا فایده و تبیانست
چه ضرر دارد اگر طبع من این شعر آراست
گرچه بهتر ز سخنها سخن حسانست
یارب آن شاعر بُستی را کاین نظم آراست
غرق غفران کن کو درخور صد غفرانست
وانگهی بخش همان شاعر کاین ترجمه کرد
بدر جاجرمی کو دُرِّ سخن را کانست
خواجه محمود کزو یافت بها دولت و دین
وز معانی و هنر همچو پدر سلطانست
یاربش سلطنت و عز و بقا افزون باد
که بفضل و کرم و جود و هنر نعمانست
سایه اش کم ز سر اهل صفاهان نشود
که ز انصافش چون جنت اصفاهانست.
و درمدح امیر خلف احمد گفته است:
خلف بن احمد احمد الاخلاف
اربی بسودده علی الاسلاف
خلف بن احمد فی الحقیقه واحد
لکنّه مرب علی الاَّلاف
اضحی لاَّل اللیث اعلام الهدی
مثل النبی لاَّل عبدمناف.
و چون خلف بن احمد این اشعار از روات بشنید سیصد دینار او را صلت فرستاد.
و هم او راست:
الم تر ان المرء طول حیاته
معنی بامر لایزال یعالجه
[تراه] کدودالقز ینسج دائبا
و یهلک غما وسط ما هو ناسجه.
و در رثاء صاحب کافی اسماعیل بن عبادگوید:
مضی صاحب الدنیا فلم یبق بعده
کریم یروّی الارض فیض غمامه
فقدناه لما تم و اعتم بالعلی
کذاک کسوف البدر عند تمامه.
و در جنگی که میان ابوعلی بن سیمجور با ناصرالدین سبکتکین در طوس افتاد و بشکست ابوعلی منتهی گشت گوید:
الم تر ما اتاه ابوعلی
و کنت اراه ذالب و کیس
عصی السلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون اباقبیس
و صیر طوس معقله فاضحی
علیه الطوس اشأم من طویس.
و در رثاء سبکتکین گفته است:
توکل علی اﷲ فی کل ما
تحاوله و اتخذه وکیلا
و لایخدعنک شرب صفا
فانمی قلیلا و اروی غلیلا
فان الزمان یذل العزیز
و یجعل کل جلیل ضئیلا
الم تر ناصر دین الاله
و کان المهیب العظیم الجلیلا
اعد الغیول و قاد الخیول
و صیر کل عزیز ذلیلا
و حف الملوک به خاضعین
و زفوا الیه رعیلا رعیلا
فلما تمکن فی امره
و صار له الشرق الا قلیلا
و اوهمه العز ان الزمان
اذا رامه ارتد عنه کلیلا
اتته المنیه معتاصه
و سلت علیه حساما صقیلا
فلم یغن عنه حماهالرجال
و لم یجد فیل علیه فتیلا
کذلک یفعل بالشامتین
و یفنیهم الدهر جیلا فجیلا.
و هم این اشعار از اوست در مدح خلف بن احمد:
من کان یبغی علو الذکر و الشرفا
او یبتغی عطف دهر قدنبا و جفا
او کان یأمل عنداﷲ منزله
تنیله قرب الابرار و الزلفا
او کان یطلب دینا یستقیم به
و لایری عوجا فیه و لا جنفا
او کان ینشد مما فاته خلفا
فلیخدم الملک العدل الرضی خلفا
الوارث العدل والعلیاء من سلف
حثوا بعلیاهم فی وجه من سلفا
المؤثر القصد فی انحاء سودده
فان اراد عطاء آثر السرفا
اذا التوی عنق ولی حکومته
سیفا اذاما اقتضی حقا له انتصفا
والسیف ابلغ للاعناق موعظه
کم من صلیف حماه جده الصلفا
و ان بدا کلف فی وجه مکرمه
جلا بلاکلف عن وجهه الکلفا
رضاه یصرف عمن یستجیر به
صرف الزمان اذاما نابه صرفا
اذا اقشعر زمان من جذوبته
اغنی الوری و کفی جود له و کفا
بسخطه یدع الافلاک خائفه
و الشمس حائره والبدر منکسفا
یری التوقف فی یومی وغی و ندی
وصما فان عن ّ رأی مشکل وقفا
لله فضل ضئیل فی انامله
اعاد حظی سمینا بعد ما نحفا
یهین امواله کی یستفید بها
عزا یوثل فی اعقابه الشرفا
والمرء لللوم فی احواله هدف
ان لم یکن ماله من دونه هدفا
لایلحق الواصف المطری معانیه
و ان یکن سابقا فی کل ما وصفا.
و در انکار بر محمود در کثرت غزو او گوید:
الا ابلغ السلطان عنی نصیحه
یشیعها وُدّ ورای محنّک
تجاوزت اوج الشمس عزا و رفعه
و ذللت قسراً کل من قدتملکوا
فما حرکات متعبات تدیمها
تأن ّفاوج الشمس لایتحرک.
و در مدح آل فریغون گوید:
بنوفریغون قوم فی وجوههم
سیما الهدی و سناء السودد العالی
کأنما خلقوا من سودد و علی
و سایرالناس من طین و صلصال
من تلق منهم تقل هذا اجلهم
قدراً و اسخاهم بالنفس و المال
یا سائلی ماالذی حصلت عندهم
دع السؤال و قم وانظر الی حالی
الاتری ان ّ حالی کیف قدحلیت
بهم الم تر حالی عند ترحالی
فان اکن ساکتا عن شکر انعمهم
فان ذاک لعجزی لا لاغفالی.
و هم او راست:
اذا شئت ان تصطاد حب اخی لب
و تملک منه حوزه القلب و الخلب
فاشرکه فی الخیر الذی قدرزقته
و ادخله بالاحسان فی شرک الحب
الم تر طیرالجو تهوی مسفّه
لِحَب َّ کقطر من ذری الجو منصب
کذلک لایصطاد ذوالرأی و الحجی
محبات حبات القلوب بلاحب.
و هم ابن خلکان در ترجمه ٔ شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی این قطعه را از او آورده است:
الی حتفی مشی قدمی
اری قدمی اراق دمی
فلم انفک من ندم
و لیس بنافعی ندمی.
و در رثاء ناصرالدین سبکتکین گفته است:
قلت اذ مات ناصرالدو-
له حیاه ربه بالکرامه
فتداعت جموعه بافتراق
هکذا هکذا یقوم القیمه.
و در مدح محمودبن سبکتکین گوید:
بسیف الدوله اتسقت امور
رأیناها مبددهالنظام
سمی و حمی بنی سام و حام
فلیس کمثله سام و حام.
و در مدح ابوجعفر محمدبن موسی بن احمدبن ابی القاسم علوی گوید:
انا للسیدالشریف غلام
حیث ما کان فلیبلغ سلامی
و اذا کنت للشریف غلاماً
فانا الحرّ و الزمان غلامی.
و نیز او راست:
اذا غدا ملک باللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطه
لما غدا برج نجم اللهوو الطرب.
و شعر او در تجنیس بسیار است. وفات او به سال 400 یا 401 هَ. ق. بوده است. حاجی خلیفه گوید: او را دیوان شعر عربی است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 صص 330- 332 و یتیمه ٔ ثعالبی و ابن خلکان صص 58-60 و نامه ٔ دانشوران و لباب الالباب عوفی ترجمه ٔ ابوشکور و نزههالارواح شهرزوری و انساب سمعانی و معجم البلدان در کلمه ٔ بُست و تاریخ یمینی شود.

گویش مازندرانی

قاد قاد

صدای مرغ بعد از تخم گذاشتن، قرقر قرقر کردن


قاد قاد هکاردن

صدای مرغ پس از گذاشتن تخم

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

قاد

اندازه


وقاد

روشنبین تیز هوش (صفت) تیز خاطر روشن ضمیر: ((طبعی نقاد و ذهنی و قاد و نظمی سریع و خاطری مطیع داشت. ))


نقاد

‎ خرده گیر به گزین، درمگزین کهبد، شبان گوسبندان کتک کتک گوسبند دست و پا کوتاه را گویند سهره فرنگی از پرندگان (صفت) آنکه درم و دینار سره را از ناسره جدا کند، آنکه خوب و بد را از یکدیگر تمیز دهد: طبعی نقاد و ذهنی و قاد و نظمی سریع و خاطری مطیع داشت، منتقد.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

قاد

105

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری