معنی فیلتر هوا

حل جدول

لغت نامه دهخدا

فیلتر

فیلتر. [ت ْ / ت ِ] (فرانسوی، اِ) آلتی برای تصفیه ٔ آب و مایعات دیگر. صافی. (فرهنگ فارسی معین). || پنبه ای که بشکل رشته های موازی در ته سیگار قرار دهند تا دود سیگار را اندکی تصفیه کند و رقیق تر سازد.


هوا در هوا

هوا در هوا. [هََ دَ هََ] (ق مرکب) بیهوده. هوسبازانه:
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
نظامی.


هوا

هوا. [هََ] (ع اِ) هواء. جسم لطیف و روان که گرداگرد زمین را فراگرفته وجانداران و گیاهان از آن تنفس می کنند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). ترکیبی از نیتروژن (ازت) و اکسیژن و به نسبت کمی از گازهای دیگر که گرد زمین را احاطه کرده است. جَوّ میان زمین و آسمان. (ناظم الاطباء). || به مناسبت اعتقاد قدما به قرار گرفتن سیال غیرمرئی (هوا) فوق خاک معنی بالا و فوق و بر بودن از آن برآید و مرادف آسمان به کار رود و شواهد ذیل از این معنی با التفات به معنی اصلی حکایت دارد:
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامه ٔ خانه به رنگ فاخته گون شد.
رودکی.
چنان که مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج.
ابوشکور.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را به آتش گردنا یابی.
کسائی.
تا دیو چه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
شریف مجلدی.
ز روی هوا ابر شد ناپدید
به ایران کسی برف و باران ندید.
فردوسی.
شد از سم ّ اسبان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا شد چو پشت پلنگ.
فردوسی.
ز لشکر چوگرد اندرآمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاجورد.
فردوسی.
تو گفتی ز خون دشت دریا شده ست
ز خنجر هوا چون ثریا شده ست.
فردوسی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا؟
لبیبی.
با سبزه زمین به رنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بر هوا رفتی چون مریم بی معجز
یا چو قارون به زمین وین نبود جایز.
منوچهری.
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندر این هوا دهای او.
منوچهری.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
هوا بینی همه ارواح بی تن
زمین بینی همه اجسام بی جان.
ناصرخسرو.
تو را خدای زبهر بقا پدید آورد
تو را ز خاک و هواو نبات و حیوان را.
ناصرخسرو.
ای چون هوا لطیف ! ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم.
مسعودسعد.
هرکه اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود.
مسعودسعد.
گفتم هوا به مرکب خالی توان گذاشت ؟
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام.
خاقانی.
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می گریزم.
خاقانی.
در هوا چند معلق زنی و جلوه کنی
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.
حافظ.
- آب و هوا، شرایط طبیعی یک محیط:
جان من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم.
سعدی.
- بی هوا؛ بازیگوش. سربهوا. لاابالی.
- پا در هوا، افتادنی. متزلزل. ناپایدار. نااستوار.
- در هوا، آویحته. معلق. رجوع شود به همین مدخل.
- سر به هوا، لاابالی. بی اعتنا به مقررات و شرایط.
- سر در هوا، بسیار بلند. برکشیده:
همی رفت چون باد فرمانروا
یکی کوه را دید سر در هوا.
فردوسی.
- گشاده هوا، هوای صاف و روشن. (ناظم الاطباء).
- هوای تند، باد سخت و تند.
- هوای سنجابی یا خفتانی، هوای ابری و آسمان باابر. (ناظم الاطباء).
|| باد. نسیم. || آهنگ و آواز و صدا و نغمه و سرود. (ناظم الاطباء). || (ص) هر چیزخالی. (اقرب الموارد): افئدتهم هواء (قرآن 43/14)، أی خالیه. || آدم ترسو را گویند به سبب تهی بودن قلب از جرأت. (اقرب الموارد). || (اِ) هوی. هوس. میل. تمایل. خواهش نفس:
چنین گفت بهرام کاری رواست
هوا بر دل هرکسی پادشاست.
فردوسی.
اگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد.
فردوسی.
دو هفته در این خانه ٔ بی نوا
نباشی گر آید دلت در هوا.
فردوسی.
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام.
فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
زآن سخنها که بدان طبعتو را میل و هواست
گوش مالش توبه انگشت بدانسان که سزاست.
منوچهری.
مبر گفت غم کآن کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
اسدی.
از او مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آید هوا.
اسدی.
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد.
سنائی.
عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوا نیست. (کلیله و دمنه). زیرا که آدمیان بیشتر از راه هوا در هاویه شوند. (کلیله و دمنه). همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه).
مجروح هوانی ز هوا دست بیفشان
زیرا که هوان نیست هر آنجا که هوا نیست.
اثیر اخسیکتی.
در بهاری که گل جمال دهد
خوش نباشد هوای صحبت خس.
ظهیر فاریابی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
بی هوا نهی از هوا ممکن نبود
هم غزا با مردگان نتوان نمود.
مولوی.
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا.
مولوی.
مر سفیهان را رباید هر هوا
زانکه نبودشان گرانی قوا.
مولوی.
نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد
سفر نیازمندان به ره خطا نباشد.
سعدی.
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس.
سعدی.
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت.
حافظ.
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه ٔ پشمین به گرو نستانند.
حافظ.
- دوهوایی، دنبال دو یا چند هوای گوناگون رفتن. تلون مزاج:
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی.
سعدی.
- هوا جستن، دنبال هوس رفتن. هوسبازی:
دلی راکز هوا جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را به آتش گردنا یابی.
کسایی.
رجوع به هوی شود.
|| عشق:
هوای تو را زآن گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.
زینبی.
هوا درد است و می درمان درد است
غمان گرد است و می باران گرد است.
فخرالدین اسعد.
ز مهر تو دیر است تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام.
اسدی.
دل به هوای تو داده ام من و جز من
هیچ کسی گرگ را نداده شبانی.
ادیب صابر.
ای به هزار جان دلم، مست وفای روی تو
خانه ٔجان به چار حد، وقف هوای روی تو.
خاقانی.
|| (اِمص) هواداری. طرفداری:
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین.
فرخی.
رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو
هوای او کند بینا، سخای او کند فربی.
منوچهری.
و اعیان نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). در هوای من بسیار خواری دیده است. (تاریخ بیهقی). در هوای ما محنتی بزرگ کشیده. (تاریخ بیهقی).
بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری.
مسعودسعد.
لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نمی داد. (کلیله و دمنه).
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم.
خاقانی.
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی.
سعدی.
|| (اِ) آرزو. تمنی. مراد و کام. امید. (یادداشت بخط مؤلف):
گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را؟
گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان.
فرخی.
مردمی زنده بدوی است و سخا زنده بدو
وین دو چیز است که او را به جهان کام و هواست.
فرخی.
شادمان باد و یافته ز خدای
هرچه او را مراد و کام و هواست.
فرخی.
در جسمها هوای بقای تو چون روان
در چشمها جمال لقای تو چون بصر.
مسعودسعد.
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم.
حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم ؟
حافظ.
امید خواجگیم بود بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.
حافظ.
|| آهنگ. آواز. لحن. راه. (یادداشت بخط مؤلف):
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بربطسرای.
اسدی.
بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی دهان
نی به دهان بی زبان دم ز هوای تو زند.
خاقانی.
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست.
حافظ.
رجوع به هواء و هوی شود.

فرهنگ معین

فیلتر

(تِ) [فر.] (اِ.) ابزاری برای تصفیه آب و مایعات دیگر، صافی، پالایه (فره).

فرهنگ عمید

فیلتر

پارچه، کاغذ، یا وسیله‌ای دارای مادۀ جاذب برای تصفیه کردن گاز یا مایع، صافی، پالایه،
(عکاسی) ورقۀ نازک از جنس طلق رنگی که برای تفسیر رنگ نور، در مقابل عدسی دوربین عکاسی قرار می‌گیرد،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فیلتر

پالایه

فرهنگ فارسی هوشیار

فیلتر

پارچه یا کاغذی که برای تصفیه کردن آب یا مایعی دیگر بکار رود، صافی

کلمات بیگانه به فارسی

فیلتر

پالایه

فارسی به انگلیسی

اصطلاحات سینمایی

فیلتر

ورقه ی نازکی است که رنگ را تغییر می دهد ویا بین نوع نور وحساسیت فیلم رنگی هماهنگی ایجاد می کند. فیلترها انواع گوناگون وکارکردهای متنوعی دارند.

گویش مازندرانی

هوا

باد و غرور، خودپسندی، هوا

تعبیر خواب

هوا

اگر هوا سرخ رنگ باشد، قتل است. اگر سبز دید غله و نباتات بسیار است. اگر هوا پر گرد و سرد بیند پادشاه بیگانه در آن موضع در آید و رنج رساند. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

فیلتر هوا

732

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری