معنی فنا و نیستی

حل جدول

فنا و نیستی

عدم


مرگ، نیستی و فنا

موت


نیستی

مرگ، عدم، فنا

هدم، فنا


فنا

نیستی و نابودی، از مراحل هفت گانه عرفان

نیستی، نابودی

واژه پیشنهادی

نیستی و فنا

انتفا

زوال - هدم - نابودی

فرهنگ فارسی هوشیار

نیستی

‎ عدم فنا: مقابل هستی: ((ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی. )) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: ((نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست. ))


فنا

‎ تاجریزی سگ انگور، پشکل در برخی واژه نامه ها ((فنا ء)) آمده که نادرست است. ‎ (مصدر) سپری شدن نیست گردیدن، (اسم) نیستی زوال نابودی، به معانی متعدد اطلاق شود: الف ‎- زوال شعور سالک است بر اثر استیلای ظهور حق بر باطن وی. ب - سقوط و زوال اوصاف مذموم در مقابل بقا ء که وجود و پدید آمدن اوصاف محمود است ج - فنا ء در شیخ که عبارت از تبدیل و تحول صفات مرید است به صفات شیخ و به عبارت دیگر فنا ء مرید است در مراد که اولین مرتبت فنا می باشد، فنا ء فی الله که تبدیل صفات بشریت به صفات حق تعالی و خصایص الهی است. فنا ء سه مرحله دارد: الف - محو ب ‎- طمس، محق. مقابل فنا ء بقا ء است. یا فنا ء نفس. یکی از مراتب قوه عملی است و آن بیرون آمدن از خودبینی و مقصور گردانیدن نظر است بر ملاحظه عظمت و جلال خدایی به نحوی که همه موجودات و کمالات آن ها را مستهلک و ناچیز بینند در جنب وجود و کمالات ذات باری تعالی پس هر وجودی و هر علم و هر قدرتی را مستهلک در وجود علم و قدرت ذات واجب الوجود بیند مانند استهلاک نود ستارگان درجنب نور آفتاب. (اسم) سگ انگور

لغت نامه دهخدا

نیستی

نیستی. (حامص) عدم. مقابل هستی به معنی وجود:
ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
|| معدومی. نابودی. فنا. ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیه ٔ وجودش کشد. (قصص الانبیاء ص 229).
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی.
|| هلاک. هلاکه. هلک:
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است.
سعدی.
|| زوال. تباهی:
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
نقد را ز نسیه خیزد نیستی.
مولوی.
|| فقر. نداری. ناداری. فاقه:
من از شاه ایران نگردم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج.
فردوسی.
مبادا که در دهر دیر ایستی
مصیبت بود پیری و نیستی.
فردوسی.
دگر آنکه در شهر دانا که اند
گر از نیستی ناتوانا که اند.
فردوسی.
بینم همی شماتت بدخواهان
ورنه زنیستی نبدی عارم.
مسعودسعد.
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست.
مسعودسعد.
داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال
هر کز ستم نیستی آید به تظلم.
سوزنی.
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرانه سربد بود نیستی.
نظامی.
گر ازنیستی دیگری شد هلاک
ترا هست بط را ز طوفان چه باک.
سعدی.
خودپرستی خیزد از دنیا و جاه
نیستی و حق پرستی خوشتر است.
سعدی.
|| (فعل) از: نیست + «ی » شرط، به معنی نبودی. نباشد:
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند.
دقیقی.
اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی.
دقیقی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
اگر نیستی بندشان داد و دین
ربودی همه این از آن آن ازین.
نظامی.


فنا

فنا. [ف َ] (از ع، اِمص) نابودی. (یادداشت مؤلف). فناء. (فرهنگ فارسی معین):
وآنکه فزون آمد خود کم شود
چون به همه حال جهان را فناست.
ناصرخسرو.
فانی نشود هرچه کآن بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست.
ناصرخسرو.
گر اجناس و انواع باقی بدند
زبهر چه مر شخصها را فناست ؟
ناصرخسرو.
هر کس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه بزودی بی شک داغ فنا به پیشانی او نهند. (قصص الانبیاء).
طرفه مردی ام، چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم که سرانجام من از عمر فناست.
مسعودسعد.
از زوال و فنا و انتقال... امن صورت بندند. (کلیله و دمنه). و یکی از ثمرات نیکوئی که از حیرت فنا و زوال دنیا فارغ زیست. (کلیله و دمنه).
ای نقش زیاد طالع من
در زایجه ٔ فنات جویم.
خاقانی.
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را.
خاقانی.
- به فنا آوردن، کشتن. نابود کردن: ناگاه در سر ایشان افتاد و شمشیر در ایشان بست و خلقی به فنا آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به فنا رسیدن، مردن. کشته شدن: خلقی از دست او به فنا رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و لشکر او بر دست نصر و اعوان او به فنا رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- دار فنا، دنیا. دار فانی:
در دار فنا اهل بقا خلق ندیده ست
از اهل بقایی تو و در دار فنایی.
منوچهری.
- فنا شدن. رجوع به فنا شدن شود.
- فنافرجام، ناپایدار. آنچه فرجامش فنا باشد:
نامه ٔ جاه فنافرجام است
آنچه جاوید بماند نام است.
جامی.
ترکیب های دیگر:
- فنا کردن. فنا گردیدن. رجوع به این دو کلمه شود.
|| (اصطلاح تصوف) زوال شعور سالک است بر اثر استیلای ظهور حق بر باطن وی، نیز به معنی سقوط و زوال اوصاف مذموم درمقابل بقاء که وجود و پدید آمدن اوصاف محمود است. فناء در شیخ تبدیل و تحول صفات مرید است به صفات شیخ و به عبارت دیگر فناء مرید است در مراد که اولین مرتبت فنا میباشد. (فرهنگ فارسی معین). فرق میان محو و فنا، و اثبات و بقا آن است که بقا بعد از فنای ذات صورت بندد و اثبات لازم نیست بعد از فنای ذات باشد چنانکه اثبات اخلاق مرضیه و اعمال حسنه بعد از محو ذمایم اخلاق و سیآت اعمال... و فنای افعال و صفات بکلی حاصل نشود الا بعد از فناء ذات، و محو آن موقوف نیست بر محو ذات، پس محو و اثبات از فنا و بقا عامتر باشند. (از نفایس الفنون):
به دل در خواص بقا میگریزم
به جان زین خراس فنا میگریزم.
خاقانی.
بقا دوستان را فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا میگریزم.
خاقانی.
ز خاکپاشی در دستخون فروماندیم
ز پاکبازی نقش فنا فروخواندیم.
خاقانی.
رجوع به فناء و «فناء فی اﷲ» شود.

فرهنگ معین

نیستی

ناپدیدی، فنا، فقر. [خوانش: (حامص.)]

فرهنگ عمید

نیستی

عدم،
نابودی،
(اسم، حاصل مصدر) (تصوف) فنا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

فنا

انهدام، زوال، عدم، مردن، مرگ، موت، نابودی، نیستی، نیستی، هلاک،
(متضاد) بقا، هستی

معادل ابجد

فنا و نیستی

667

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری