معنی فریاد سخت

حل جدول

فریاد سخت

عو


فریاد

صیحه، جیغ، غریو

جار

غوغا

گویش مازندرانی

فریاد

فریاد

فرهنگ عمید

فریاد

بانگ، آواز بلند،
[قدیمی، مجاز]. پناه،
* فریاد برآوردن: (مصدر لازم) ‹فریاد برداشتن› آواز بلند برآوردن، بانگ کردن، فریاد کردن،
* فریاد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری‌ خواستن، داد خواستن،
* فریاد رسیدن: (مصدر متعدی) [مجاز] به ‌فریاد رسیدن، به ‌داد کسی رسیدن، مدد کردن،


سخت

[مقابلِ آسان] دشوار، مشکل،
[مقابلِ نرم و سست] سفت،
محکم و استوار،
[قدیمی، مجاز] بخیل، خسیس،
(قید) بسیار: بیا که قصر امل سخت سست‌بنیاد است / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است (حافظ: ۹۰)،
* سخت گرفتن: (مصدر لازم) کار را بر کسی دشوار ساختن و او را در فشار قرار دادن،

لغت نامه دهخدا

فریاد

فریاد. [ف َرْ] (اِ) در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء و نیز فرهات به معنی یاری، در فارسی باستان ظاهراً فرزاتی مرکب از پیشاوند فرا و دا که به معنی پیش بردن است، در افغانی و ترکی فِریاد و رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). آواز بلندی که در دادخواهی و استعانت برآرند. (ناظم الاطباء):
چنین داد پاسخ که من روز و شب
همی برگشایم به فریاد لب.
فردوسی.
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش از این بود شبانروزی فریاد و فغان.
فرخی.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد.
باباطاهر.
- به فریاد، برای کمک و برای یاری:
بدو دست یازم که او یار بس
ز گیتی نخواهم به فریاد کس.
فردوسی.
- || فریادکنان و نالان:
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل بجوش و تن به فریاد است باز.
خاقانی.
یکی پشه شکایت کرد از باد
بنزدیک سلیمان شد به فریاد.
عطار.
نه بلبل در قفس نالد ز صیاد
که از فریاد خود باشد به فریاد.
وحشی.
- به فریاد آمدن، فریاد کردن:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.
حافظ.
- به فریادآمده، فریادکنان. ناله کنان: مردمان از آن به فریاد آمده. (تاریخ بیهقی).
- به فریاد رسیدن، فریاد رسیدن. بفریاد کسی گوش دادن. به نجات کسی شتافتن:
عشقت رسد به فریاد گر خودبسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.
حافظ.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید.
حافظ.
- به فریاد شدن، فریاد کشیدن. فریاد کردن:
بفریاد شد گازر از کار اوی
همی تیره شد روز بازار اوی.
فردوسی.
ترکیب ها:
- فریاد آمدن. فریاد افتادن. فریاد افکندن. فریاد اوفتادن. فریاد برآمدن. فریاد برآوردن. فریاد جستن. فریاد خاستن. فریاد خواستن. فریادخوان. فریادخواه. فریادخواهی. فریاد داشتن. فریادرس. فریادرسی. فریاد رسیدن. فریاد زدن. فریادزنان. فریاد شنیدن. فریاد کردن. فریاد کشیدن. فریادکنان. فریادنامه. فریادی. فریاد یافتن. رجوع به این مدخل ها شود.
|| بانگ و آواز بلند. (ناظم الاطباء):
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
بپرسید کاین بانگ و فریاد چیست ؟
ببینید در پای کهسار کیست ؟
فردوسی.
- فریاد گوش. رجوع به مدخل فریاد گوش شود.
|| فغان و ناله و زاری. (ناظم الاطباء):
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم.
خاقانی.
در آرزوی رویت بر آستان کویت
هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید.
خاقانی.
جای فریاد است خاقانی که چرخ
ناله ٔ فریادخوان خواهد شکست.
خاقانی.
فریاد که این جهان با کین
ازمن ستدش بزخم زوبین.
نظامی.
نبودش چاره ٔ دیگر در آن راه
بصد افغان و صد فریاد و صد آه.
نظامی.
ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد
ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ.
عطار.
فریاد مردمان همه از دست دشمن است
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست.
سعدی.
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ٔ من
آنچه البته بجایی نرسد فریاد است.
یغمای جندقی.
|| پناه. ملجاء. دادرس. (یادداشت بخط مؤلف):
ز رنجش بجز مرگ فریاد نه
در او هیچ جنبنده جز باد نه.
اسدی.
|| دادرسی. دادخواهی. تظلم:
بفرمود تا پور کشواد را
کجا داشتی روز فریاد را.
فردوسی.
- فریادجو. رجوع به مدخل فریادجو شود.
- فریاد صنوبر و فریاد عرعر، آن است که به اندک نسیمی از برگهای اینها آواز برخیزد. (آنندراج).


سخت

سخت. [س ُ / س َ] (اِ) سنجیدگی. || ترازو. (ناظم الاطباء).

سخت. [س َ] (ص) هندی باستان ریشه ٔ «سک، سکنوتی » (توانستن، قدرت داشتن)، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت »، بلوچی «سک » (سخت، محکم، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || (ق) فراوان و بسیار و غایت و نهایت. (برهان). بسیار. (جهانگیری):
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
برده دل من به دست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلْش زبون است.
جلاب.
پس چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بخانه اندر دلتنگ شدی بکوه حرا رفتی و... از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). هشام بن عبدالملک آگاه شد از کشتن عمرو و تافته شد سخت و بر خالد انکار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
بقرص شمس و به ورتاج سخت میماند.
آغاجی.
شکر و پانید و انگبین و جوز هندی... سخت بسیار است. (حدود العالم).
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
زآن خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد.
منوچهری.
نصر احمدرا این اشاره سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر گفت رضی اﷲ عنه سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). و آن قصه ٔ برمکیان سخت معروف است. (تاریخ بیهقی).
حصن هزار میخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش.
ناصرخسرو.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
سوی حکما قدر شما سخت بزرگست
زیرا که بحکمت سبب بودش مائید.
ناصرخسرو.
و او را «انوشیروان » خود تصنیفات و وصایاست که تأمل آن سخت مفید باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96). منذر از این سخن از وی [بهرام گور] سخت پسندیده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل بتو گر تنم ز تو دور است.
مسعودسعد.
خجل و طیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم.
مسعودسعد.
آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رگ زیر زبان بزنند سخت صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود. (نوروزنامه). فضیلت نوشتن فضیلتی است سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد. (نوروزنامه).
او را بر هیچ کس رحم نباشد و عذاب او سخت است. (قصص الانبیاء ص 180).
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی ّ من بین ای دریغ.
خاقانی.
رابعه گفت تو سخت دنیا دوست میداری. (تذکره الاولیاء عطار). سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد و حاذق پیش سفیان فرستاد. (تذکره الاولیاء عطار).
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی (بدایع).
|| (ص) محکم که نقیض نرم و سست است. (برهان). مقابل سست. (آنندراج):
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج
نیک او رافسانه دار شده
بد او را کَمَرْت سخت به تنج.
رودکی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد.
بوشکور.
پردل [کذا] چون تاولست و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت گوازه.
منجیک.
نپاید بدندانشان سنگ سخت
مگرْمان بیکبار برگشت بخت.
فردوسی.
گر چه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری.
لبیبی.
|| محکم. استوار:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیک بخت.
عنصری.
و آدمی چون کرم پیله است، هر چند بیش تَنَد بند سخت تر گردد. (کلیله و دمنه).
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت.
انوری.
|| استوار. بلندبارو:
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
که گردن به الوند بر می فراشت.
سعدی (بوستان).
|| پیچیده. مشکل. دشوار. (برهان). مشکل و دشوار و با عسرت. (ناظم الاطباء). در مقابل آسان:
فریدون نژادند و خویش تواَند
چو کارت شود سخت، پیش تواَند.
فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی).
چو از سختکاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت.
اسدی.
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کندسخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
|| صعب العبور. دشوار راه: بلغار جائیست سخت و بسیارنعمت. (حدود العالم).
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
کز او خارج نباشد هیچ داخل.
منوچهری.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
|| زشت. (ناظم الاطباء). ناملائم طبع. نامطبوع. طاقت فرسا:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسایی.
و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم و جفا برگشادند بر پیغامبر علیه السلام. (مجمل التواریخ).
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
سنایی.
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی (بدایع).
|| تنگ و دشوار. (برهان):
همه سوخت آبادبوم و درخت
بر ایرانیان بر شد این کار سخت.
فردوسی.
|| قوی و شدید. (ناظم الاطباء):
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو بگردن.
منوچهری.
|| قوی. نیرومند. به نیرو:
جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد
که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد.
سعدی.
|| مغلظ. شدید:
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
|| هنگفت و غلیظ و گنده. (ناظم الاطباء). بلندو خشن. درشت:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
|| صلب. مقابل سست:
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه آوردند، شاه بگاز کرد و دانه ای سخت دید. (نوروزنامه).
|| تند و تیز. (ناظم الاطباء). شدید:
مرا این درستست کز باد سخت
بدرّدزمین و ببرّد درخت.
فردوسی.
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت
که چون باد خیزد بدرّد درخت.
فردوسی.
گرفت آب کاسه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
|| بخیل ورذل و مردم گرفته و خسیس. (برهان). بخیل و رذل و بی همت و لئیم. (جهانگیری) (آنندراج). ممسک و بخیل و لئیم و طمعکار. (ناظم الاطباء). ناکس و رذل و فرومایه و دون. (ناظم الاطباء):
باده ٔ ناسخته ده بسخته که باده
سست کند سخت را کلید خزانه.
اوحدی (از آنندراج).
|| چسبنده. (برهان). || بی شفقت و بی رحم و ترشرو. || ظالم و ستمکار. || ستمکش و رنجور. || آشفته. || مستمند و پریشان و بدبخت و بیطالع. || سنجیده و وزن شده. || زیاده از اندازه. (ناظم الاطباء).
- دل سخت، سنگین دل. بی وفا. جفاکار:
آن سست وفاکه یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش بخت منست.
سعدی.
- سخت استخوان، کسی که نسل وی بسختی کشی و توانایی معروف بود. (آنندراج).
- || سطبر. درشت. قوی بنیه:
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان.
نظامی.
چهل پیل با تخت و برگستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان.
نظامی.
- سخت بوم، مراد زمین مهلک. (از آنندراج):
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم.
نظامی.

سخت. [س ُ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


بی فریاد

بی فریاد. [ف َ] (ص مرکب) (از: بی + فریاد) بی دادرس. بی فریادرس. آنجا که کس بفریاد کس نرسد. بی دادرس و چاره ناپذیر:
ای نگار ازحد گذشت این فتنه و بیداد تو
کی توان فریاد کرد از جور بی فریاد تو؟
سوزنی.
ای بسا در حقه ٔ جان غیورانت که هست
نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو.
سنایی.
- بیابان بی فریاد، عظیم دور. دره ٔ بیداد، سخت دور از آبادی. بی فریادرس، آنجا که کس به فریاد کس نرسد.
- راه بی فریاد، بی فریادرس. آنجا که کس به فریاد کس نرسد و نه فریاد کس به کس رسد.
- وادی بی فریاد، بی فریادرس. که کس به فریاد کس نرسد:
ز استغنای حق گر یاد آریم
پی وادی بی فریاد آریم.
(اسرارنامه).
|| نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد یا آواز از تک آن برنیاید و گاهی عمق غیر چاه را نیز خواسته اند. (جهانگیری). سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید. بس دور که آواز نرسد. سخت عمیق. سخت پهناور. سخت پرآب. (یادداشت مؤلف). || که فریاد بدان نرسد. دور از صدارس. مجازاً، مرتفع. بلند. سخت رفیع. عظیم. شامخ. (یادداشت مؤلف). بسیار بلند. (جهانگیری).
- کوه یا کوهساری بی فریاد، دور از صدارس. مرتفع. سخت بلند:
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده بر این آسمان بی پهنا.
مسعودسعد.
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر.
مسعودسعد.
|| بطور تعمیم، هر چیز منیع و نادسترس یا آوازنارس را بی فریاد و بی فغان و غیره گفته اند. (جهانگیری). || ظالم. جافی. جائر. (یادداشت مؤلف):
روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد.
مسعودسعد.
ای بسا در حقه ٔ جان غیورانت که هست
نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو.
سنایی.
در محنت این زمانه ٔ بی فریاد
دور از تو چنانم که بداندیش تو باد.
وطواط.

فارسی به عربی

فریاد

آهه، بکاء، حی، خطاف، صراخ، صیاح، صیحه، نعیق

واژه پیشنهادی

فریاد

داد، نعره، داد و بیداد، نفیر، غریو، عربده، خروش

هوار -ارنان-بانگ-جار-فزع

معادل ابجد

فریاد سخت

1355

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری