معنی فروغ ایزدی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ایزدی

ایزدی. [زَ] (ص نسبی) منسوب به ایزد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). خدایی. الهی. (فرهنگ فارسی معین):
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود.
فردوسی.
که این روز بادافره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست.
فردوسی.
از این پس تو ایمن بخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.
فردوسی.
سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
وز مصطفی بامر و بتأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده است.
ناصرخسرو.
پس قضاء ایزدی چنان بود که بهرام روزی در نخجیرگاه از دنبال خرگوری میدوانید. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 82).
هیچ نیاسودی از تعبد و ذکر ایزدی. (مجمل التواریخ و القصص). فرض ایزدی می گذارند. (کلیله و دمنه).
چو هرمزسخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی باز کرد.
نظامی.
|| (اِ) انعام و بخششی که در راه خدا داده میشود. (ناظم الاطباء).


فروغ

فروغ. [ف ُ] (اِ) به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان). روشنایی. نور. (یادداشت بخطمؤلف). افروغ. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
تاهمه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی (دیوان ص 124).
فروغی پدیدآمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ.
فردوسی.
فروغ رخش را که جان برفروخت
در او بیش دید و دلش بیش سوخت.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری (دیوان ص 313).
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا.
منوچهری.
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
علم، دل تیره را فروغ دهد
کندزبان را چو ذوالفقار کند.
ناصرخسرو.
بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین.
خاقانی.
دروغ است اینکه گویندآنکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش.
نظامی.
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی.
نظامی.
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه.
نظامی.
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت.
ابن یمین.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
فروغ دل و دیده ٔ مقبلان
ولینعمت جان صاحبدلان.
حافظ.
|| شعله و شرار آتش و هرچه بدان ماند: فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه).فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شودبه ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه).
اگر یکسر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
سعدی.
|| رونق. (یادداشت بخط مؤلف):
به موبد چنین گفت، هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید او روان کرد آن دروغ.
مولوی.
- بافروغ، بارونق. مرتب. آراسته. آنچه جلب نظر کنداز درخشانی و زیبایی:
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان را بافروغ.
مولوی.
ترکیب ها:
- فروغ دادن. فروغ داشتن. فروغ گرفتن. فروغمند. فروغمندی. فروغناک. رجوع به این مدخل ها شود.

فروغ. [ف ُ] (ع مص) فارغ شدن. (تاج المصادر بیهقی). پرداختن از کاری. (اقرب الموارد). پرداختن از چیزی. (منتهی الارب). || پایان دادن کسی کاری را. (اقرب الموارد). فراغ. فراغت. رجوع بدین کلمات شود. || آهنگ کردن بسوی کسی. (منتهی الارب). قصد. || تهی شدن ظرف. (اقرب الموارد). || مردن. (منتهی الارب). مردن بمناسبت تهی شدن جسم از روح. || هدر شدن خون کسی. (از اقرب الموارد). || ریخته شدن آب. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). || (اِخ) ستاره ٔ جوزا. (منتهی الارب). ج ِ فرغ. رجوع به فرغ و فروع شود.


فره ٔ ایزدی

فره ٔ ایزدی. [ف َرْ رَ ی ِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز می شود که بوسیله ٔ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم و عادل تعلق گیرد... (از برهان تلخیص از توضیح کلمه ٔ خوره):
پدید آمد آن فره ٔ ایزدی
برفت از دل بدسگالان بدی.
دقیقی.
ز من بگسلد فره ٔ ایزدی
گر آیم به کژی و نابخردی.
فردوسی.
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فره ٔ ایزدی.
فردوسی.
بدو گفت موبد انوشه بدی
جهاندار با فره ٔ ایزدی.
فردوسی.
آنکه همی درخشد از روی او
رادی و فضل و فره ٔ ایزدی.
فرخی.
ز سر تا قدم صورت بخردی
پدیدار از او فره ٔ ایزدی.
نظامی.
رجوع به فر و خورده شود.


نخل ایزدی

نخل ایزدی. [ن َ زَ] (اِخ) دهی کوچک است از دهستان چارکی بخش لنگه ٔ شهرستان لار با 62 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بی فروغ

بی فروغ. [ف ُ] (ص مرکب) (از: بی + فروغ) بی پرتو. || بی رونق. (آنندراج). || ناکامیاب. || ناتمام. || بی نتیجه. (ناظم الاطباء):
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش شه چاره ٔ من دروغ.
فردوسی.
|| نانجیب:
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پردروغ.
فردوسی.
و رجوع به فروغ شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

ایزدی

(صفت) منسوب به ایزد خدایی الهی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

ایزدی

الهی، خدایی، ربانی، یزدانی

فرهنگ عمید

فروغ

روشنی، پرتو،
[مجاز] رونق، جذابیت: ای فروغ ماه ‌حسن از روی رخشان شما / آبروی خوبی از چاه زنخدان شما (حافظ: ۴۰)،

فارسی به عربی

فروغ

حریق، ضوء، لمعان

نام های ایرانی

فروغ

دخترانه، روشنائی، تابش، روشنی که از آتش، خورشید، و دیگر منابع نورانی می تابد، پرتو، شعله آتش

فرهنگ پهلوی

فروغ

روشنایی، تابش

فرهنگ معین

فروغ

(فُ) (اِ.) روشنی، پرتو.

معادل ابجد

فروغ ایزدی

1318

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری