معنی فرشته وحی

لغت نامه دهخدا

فرشته ٔ وحی

فرشته ٔ وحی. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ ی ِ وَح ْی ْ] (اِخ) جبرئیل. روح القدس. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به جبرئیل شود.


وحی

وحی. [وَ حی ی] (ع ص) شتاب و تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سریع.
- سم وحی، سم الساعه.
- شی ٔ وحی، عجل مسرع. (ناظم الاطباء).
- موت وحی، مرگ مفاجات و سریع. (ناظم الاطباء).

وحی. [وُ حی ی] (ع اِ) ج ِ وَحْی ْ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وحی شود.

وحی. [وَح ْی ْ] (ع اِ) آواز که در مردم و غیر آنان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اشارت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کتابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبشته. (مهذب الاسماء). مکتوب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رساله. (اقرب الموارد). || هرچه به دیگری فرستی و اندازی. (منتهی الارب) (آنندراج). هرآنچه کسی به دیگری فرستد و بدان القاء کند هرچه باشد. (ناظم الاطباء). || پیغام. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || سخن پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلام خفی. الهام. (دهار). سخن پنهان. (مهذب الاسماء). سخن نرم. (غیاث اللغات). اعلام در خفا. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). || پیغام خدا. (غیاث اللغات). پیغام خدا و الهام. (ناظم الاطباء). || هرچیز که به دیگری کنی تا بداند چگونه است و سپس غلبه یافته است بر آنچه که خداوند به پیمبران خود القاء میکند. (از المنجد) (اقرب الموارد). || آنچه از جانب خدای تعالی به سوی انبیاء القاء شود. (ناظم الاطباء). هرچه از کلام یا نبشته یا پیغام یا اشاره که به دیگری القاء و تفهیم کنی وحی نامیده میشود و در اصطلاح شرع کلام خداوند است که بر پیغمبر نازل میگردد. وحی بر دو قسم است وحی ظاهر، وحی باطن. اما وحی ظاهر بر سه گونه است اول آنچه برزبان فرشته رود و پیغمبر آن را شنود قرآن از این قبیل است. دوم آنچه واضح گردد به اشاره ٔ فرشته بدون آنکه بیان و کلام در میان باشد چنانکه پیغمبر فرمود، روح القدس نفث فی روعی و سوم الهام، و تمام این اقسام بطور مطلق حجت است به خلاف الهام اولیاء که بر دیگران حجت نیست و وحی باطن آنچه به وسیله ٔ رأی و اجتهاد حاصل میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحی رب الناس.
ناصرخسرو.
بریده شد پس از آن وحی ششصد و سی سال
سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو.
پس از تحصیل دین از هفت مردان
پس از تنزیل وحی از هفت قرا.
خاقانی.
مفخر اول البشر مهدی آخرالزمان
وحی به جانش آمده آیت عدل گستری.
خاقانی.
- وحی آمدن، از جانب خداوند الهام شدن:
وحی آمدسوی موسی از خدا
بنده ٔ ما را چرا کردی جدا.
مولوی.
در آنوقت وحی از جلیل الصفات
بیامد به عیسی علیه الصلوه.
سعدی.
- وحی آوردن، پیغام آوردن. الهام آوردن:
گفتارشان بدان وبه گفتار کار کن
تا از خدای عزوجل وحیت آورند.
ناصرخسرو.
- وحی پرداز:
گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهدخبر
وحی پردازی عفی اﷲ ملک بخشی مرحبا.
خاقانی.
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فر مدحش آیت معجزنمایی می دهد.
خاقانی.
- وحی گزار:
چون علی کآینه نگاه کند
دو علی بین بعلم وحی گزار.
خاقانی.
- وحی مانند:
گر کلید خاطرش نشکستی اندر قفل غم
از خزانه ٔ غیب لطفش وحی مانند آمدی.
خاقانی.
- وحی مُنزَل، عبارت از قرآن مجید. (غیاث اللغات) (آنندراج).
|| (مص) در دل افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در دل انداختن چیزی. الهام کردن. (اقرب الموارد). || شتابی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن. (اقرب الموارد). || فرستادن. (منتهی الارب) المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || اشاره کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و فعل آن از باب ضرب است. (منتهی الارب). || نبشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نوشتن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سخن پنهان کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || ذبح کردن گوسفند را به سرعت. (اقرب الموارد).

وحی. [وَ حا] (ع اِ) آواز مردم و جز آن که دراز و خفی باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وحاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شتاب. (منتهی الارب). عجله. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مهتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سید کبیر. (اقرب الموارد). || بزرگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || آتش. (اقرب الموارد). || پادشاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ملک. (ناظم الاطباء). || بازو. (منتهی الارب). || (اِ فعل) الوحی الوحی، البدار البدار. بشتاب بشتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) شتابی نمودن. (منتهی الارب).


فرشته

فرشته. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء):
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.
فردوسی.
فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.
فردوسی.
ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.
اسدی.
سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.
ناصرخسرو.
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.
ناصرخسرو.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.
عبدالواسع.
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.
خاقانی.
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی.
آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.
عطار.
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.
مولوی.
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.
سعدی.
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.
جامی.
- فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند:
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.
نظامی.
- فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه:
شاه دانست کآن فرشته پناه
سوی مینوش مینماید راه.
نظامی.
- فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر:
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست وتیغ در بر.
نظامی.
- فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد:
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی، فرشته پیوندی.
نظامی.
- فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود.
- فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج).
- فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی:
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد.
خاقانی.
- فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال:
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
- فرشته خوی، فرشته خو:
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد.
- فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال:
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت.
نظامی.
چون شنیدند کآن فرشته سرشت
چه بلا دید از آن زبانی زشت.
نظامی.
- فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز:
این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است.
خاقانی.
- فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج).
- فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن:
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
- فرشته صفت، فرشته خوی:
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی.
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی.
- فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستاره ٔ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد:
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب.
فردوسی.
- فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد:
...فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
- فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت:
سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر.
خاقانی.
- فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه):
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.
نظامی.
- فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب:
فرشته نمودار ایزدشناس
که ما را بدو هست از ایزد سپاس.
نظامی.
- فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی:
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد.
نظامی.
- فرشته وار، مانند فرشته:
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
- فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته:
به عالم گشایی فرشته وشی
نه عالم گشایی که عالم کشی.
نظامی.
فرشته وشی دیده چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب.
نظامی.

حل جدول

فرشته وحی

جبرئیل


فرشته حامل وحی

جبرئیل


وحی

الهام خداوندی

الهام خداوندی، پیغام خدا به پیغمبر

فرهنگ عمید

وحی

آنچه از جانب خداوند بر پیغمبران الهام شود،
[قدیمی] آنچه از جانب غیرخدا به کسی الهام شود: وحی شیطان،
* وحی مُنزل: پیامی که از جانب خداوند به پیغمبر رسیده باشد،

فرهنگ فارسی آزاد

وحی

وَحی، (وَحی، یَحِی) الهام کردن، وحی نمودن، به قلب القاء کردن، رسول و پیغام بَر فرستادن، اشاره کردن، نوشتن (کتاب را)، محرمانه از غیر، کلامی گفتن و مطلبی القاء نمودن،

فرهنگ معین

وحی

(وَ) [ع.] (اِ.) آنچه از طرف خدا بر پیغمبران نازل شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

وحی

الهام، پیام‌غیبی

فارسی به عربی

وحی

الهام، اوراکل، ایحاء، رویه

معادل ابجد

فرشته وحی

1009

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری