معنی فرشته دشمن

لغت نامه دهخدا

فرشته

فرشته. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء):
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.
فردوسی.
فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.
فردوسی.
ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.
اسدی.
سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.
ناصرخسرو.
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.
ناصرخسرو.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.
عبدالواسع.
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.
خاقانی.
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی.
آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.
عطار.
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.
مولوی.
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.
سعدی.
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.
جامی.
- فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند:
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.
نظامی.
- فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه:
شاه دانست کآن فرشته پناه
سوی مینوش مینماید راه.
نظامی.
- فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر:
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست وتیغ در بر.
نظامی.
- فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد:
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی، فرشته پیوندی.
نظامی.
- فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود.
- فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج).
- فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی:
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد.
خاقانی.
- فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال:
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
- فرشته خوی، فرشته خو:
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد.
- فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال:
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت.
نظامی.
چون شنیدند کآن فرشته سرشت
چه بلا دید از آن زبانی زشت.
نظامی.
- فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز:
این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است.
خاقانی.
- فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج).
- فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن:
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
- فرشته صفت، فرشته خوی:
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی.
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی.
- فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستاره ٔ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد:
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب.
فردوسی.
- فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد:
...فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
- فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت:
سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر.
خاقانی.
- فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه):
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.
نظامی.
- فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب:
فرشته نمودار ایزدشناس
که ما را بدو هست از ایزد سپاس.
نظامی.
- فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی:
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد.
نظامی.
- فرشته وار، مانند فرشته:
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
- فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته:
به عالم گشایی فرشته وشی
نه عالم گشایی که عالم کشی.
نظامی.
فرشته وشی دیده چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب.
نظامی.


دشمن

دشمن. [دُ م َ] (اِ مرکب) (از: دش، بد و زشت + من، نفس و ذات، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است) بدنفس. بددل. زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض. (ناظم الاطباء). بدخواه. بدسکال. بَغوض. (دهار). بَغیض. حَص ّ. حُصاص. خَصم. خَصیم. رَهْط. رَهَط. عادی. عَدوّ. مشاحن. (منتهی الارب):
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
بوشکور.
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
منجیک.
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
نخواهم پدر یاری من کند
که بیغاره زین کار دشمن کند.
فردوسی.
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن زمین رود جیحون کنیم.
فردوسی.
همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.
فردوسی.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
فردوسی.
چنین گفت موبدکه مرده بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام.
فردوسی.
ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید
در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن.
منوچهری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674).
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 390).
خبر آن [دیدار] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی.
اسدی.
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست.
اسدی.
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست.
اسدی.
دشمن را خوار نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه). ای پسر جهد کن که دشمن نیندوزی. (قابوسنامه). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲ انصاری). از دشمن روی دوست حذر کن. (خواجه عبداﷲ انصاری).
دشمن من چاهی تیره ست و من
برتر ازین تیره چَه ْ و روشنم.
ناصرخسرو.
گویند چرا چو ما نمی باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن.
ناصرخسرو.
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم.
ناصرخسرو.
بر دشمن ضعیف مدارایمنی
بخرد نباشد ایمنی از دشمنش.
ناصرخسرو.
جانست و زبانست و زبان دشمن جانست
گر جانْت بکار است نگه دار زبان را.
مسعودسعد.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود
دشمن ار چه یکی، هزار بود.
سنائی.
نباشددشمن دشمن بجز دوست.
سنائی.
دشمن که افتاد، در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند.
خاقانی.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
آنچه عشق دوست با من می کند
واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.
خاقانی.
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد.
خاقانی.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
؟ (از سندبادنامه ص 11).
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی.
(منسوب به امام فخر رازی).
دشمن خرد است بلائی بزرگ
غفلت از آن هست خطائی بزرگ.
نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.
مولوی.
چون فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر دندان گزی دست تغابن.
سعدی.
چون دیده به دشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند.
اوحدی.
ترکشان کن که دوستان بدند
زآنکه این هر دو دشمن خردند.
اوحدی.
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
به کام دوستانش سر جدا کن.
ابن یمین.
گفته اند اینکه دشمن دانا
به ز نادان دوست در همه جا.
مکتبی.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست.
مکتبی.
سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست
بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان.
ظهوری (از آنندراج).
من ز دشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ٔ من.
صائب.
چون تو دشمن وعده ای از آشنارویان شهر
بیوفایی آفتی بیمهر بیدردی که دید.
وحید (از آنندراج).
شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم
رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم.
شفائی (از آنندراج).
دشمن تو نفس توست خوار کن او را
تانشود چیره و قوی به تو دشمن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
من اینجا یک تن و یک شهر دشمن.
(از شبیه مسلم).
اًشمات، دشمن را شاد کردن. (از منتهی الارب). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص، حمله آوردن بر دشمن. جَحجبه؛ هلاک کردن دشمن را. (از منتهی الارب). دَیلم، دشمنان. (دهار) (منتهی الارب). رعک، نرم گردانیدن دشمن را.سودالاکباد؛ دشمنان. عَزیم، دشمن سخت و قوی. قِتل، دشمن جنگ آور و مقاتل. (منتهی الارب). کاشح، دشمن نهانی. (دهار).
- امثال:
با هر که دوستی ّ خود اظهار می کنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.
(امثال و حکم).
چغندر گوشت نگردد، دشمن دوست نگردد. (جامع التمثیل).
دشمنان در زندان دوست شوند. (امثال و حکم).
دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن دوست و دوست دشمن. (امثال و حکم).
دشمن اگر قویست، نگهبان قوی تر است.
(امثال و حکم).
دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند. (امثال و حکم).
دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد
حکم خرد آنست امانش ندهی.
(جامع التمثیل).
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست.
(امثال و حکم).
دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست.
(امثال و حکم).
نمیدانم چه بر سردارد این بخت دورنگ من
ز دشمن می گریزم دوست می آید به جنگ من.
؟
- دشمن انگیز، دشمن انگیزنده. برانگیزنده ٔ دشمن.
- دشمن انگیزی، عمل برانگیختن دشمن. تحریک دشمن.
- دشمن اوبار، دشمن بلعنده. که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست:
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
- دشمن تراش، که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
- دشمن بچه، فرزند دشمن: رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558).
- || دشمن کوچک. دشمن حقیر. دشمن خرد.
- دشمن پراکنده کن، تارومارکننده ٔ دشمن:
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- دشمن جانی، مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت.با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن دمار، مایه ٔهلاک دشمن:
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد.
مسعودسعد.
- غریب دشمن، دشمن بیکس و یار:
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم.
سعدی.

گویش مازندرانی

دشمن

دشمن

تعبیر خواب

دشمن

اگر کسی بیند با دشمن در نبرد بود، اگر بیند دشمن او را بخورد، دلیل که در بلا و مصیبت افتد و توبه باید کرد و صدقه باید داد، تا از آن برهد. - محمد بن سیرین

دیدن دشمنی به خواب بر سه وجه بود. اول: بستگی کارها. دوم: غم و اندوه. سوم: خسران مال. - امام جعفر صادق علیه السلام

نام های ایرانی

فرشته

دخترانه، فرشته، پری، فرستاده الهی و آسمانی، موجودی آسمانی، عاقل و برتر از انسان، ملک

فرهنگ عمید

دشمن

کسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد، بدخواه، عدو، خصم،

فارسی به عربی

دشمن

خصم، عدو، معادی

واژه پیشنهادی

دشمن

کینه خواه

بدخواه

ضد

فرهنگ معین

دشمن

(دُ مَ) [په.] (اِ.) آن که بد فرد دیگری را خواهان است، عدو.

معادل ابجد

فرشته دشمن

1379

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری