معنی فرستاده مخصوص

حل جدول

فرستاده مخصوص

ایلچی


فرستاده

ارسال، مرسل

ایلچی


باز فرستاده

مسترد

لغت نامه دهخدا

فرستاده

فرستاده. [ف ِ رِ دَ / دِ] (ن مف، اِ) چیزی را گویند که شخصی به جهت کسی بفرستد. (برهان). مرسله. مرسوله. (یادداشت به خط مؤلف). || سفیر. قاصد.فرسته. (یادداشت به خط مؤلف). فرسته. رسول. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). آنکه دیگری او را فرستد:
فرستاده ٔ شاه را پیش خواند
فراوان سخنها به خوبی براند.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
سبک سر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد.
فردوسی.
فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی.
اسدی.
اپرویز خشم گرفت بر فرستاده ٔ پیغمبر (ص) و نامه بدرید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106).
فرستاده پذرفت کاین هر چهار
اگر تحفه سازی بر شهریار.
نظامی.
فرستاده ای را برآراست کار
فرستاد گنجی سوی شهریار.
نظامی.
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز گفتن نباشد نیاز.
نظامی.
فرستاده را داد مهر و درم
که مهر است بر نام حاتم کرم.
سعدی.
- فرستاده آمدن،فرستاده شدن: اگر کشته بودی بنده را به تازگی فرستاده نیامدی. (تاریخ بیهقی). عبدالجبار پسر وزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
- فرستاده شدن، فرستاده آمدن. از جانب دیگری مأمور شدن:
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی بازپس.
نظامی.
- فرستاده مرد، سفیر. پیک:
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد.
فردوسی.
- فرستاده وار، مانند فرستادگان و رسولان:
به ایوانْش مردی فرستاده وار
بیاراستی هرچه بودی به کار.
فردوسی.
|| پیغمبرو رسول را گویند. (برهان). پیامبر. مبعوث. رسول اﷲ. وخشور. (یادداشت به خط مؤلف): ایمان نیاوردم به فرشته های خدا و کتابهای او و فرستاده ٔ او. (از تاریخ بیهقی). فرستاده ای که خدا از او خوشنود بود. (تاریخ بیهقی). عهدی است بر پیغمبران و فرستاده های او... (تاریخ بیهقی).
ثنا باد بر جان پیغمبرش
محمد فرستاده ٔ بهترش.
اسدی.


مخصوص

مخصوص. [م َ] (ع ص) خاص کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار): و مخصوص ساخت او را به رسم های برگزیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). از برادران و خواهران مستثنی شدم و مزید تربیت و ترشح مخصوص... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 49). گفت که:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین درد مبتلاست.
ظهیر فاریابی.
هوا به لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. (سندبادنامه ص 12).
- آدم مخصوص، نوکر و گماشته. (ناظم الاطباء).
- جای مخصوص، کنار آب و فرناک و بیت الخلا. (ناظم الاطباء).
- دوست مخصوص، مصاحب و همدم. (ناظم الاطباء).
- مخصوص بودن، اختصاص داشتن و نسبت داشتن. (ناظم الاطباء).
- مخصوص کردن، اختصاص دادن. متعلق ساختن. برگزیدن. خاص کردن و ممتاز داشتن:
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم.
سعدی.
- مخصوص گردانیدن، خاص گردانیدن: پادشاه بر اطلاق، اهل فضل و مروت را به کمال کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 65). داوود را... با منقبت نبوت بدین ارشاد وهدایت مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 6). او را به عنایت و هدایت و توفیق خود مخصوص گردانید. (تاریخ قم ص 8).

مترادف و متضاد زبان فارسی

فرستاده

ایلچی، پیک، سفیر، قاصد، مرسل، پیغمبر، رسول، نبی

فارسی به عربی

فرستاده

حواری، رسول، مبعوث


فرستاده شد

اِبتعثَ

فرهنگ فارسی هوشیار

فرستاده

چیزی را گویند که شخص بجهت کسی بفرستد، مرسله، قاصد، رسول

فرهنگ معین

فرستاده

روانه کرده، سفیر، پیغامبر، رسول. [خوانش: (فِ رِ دِ) (ص مف.)]

فرهنگ عمید

فرستاده

روانه‌شده،
رسول، پیغامبر،
سفیر، فرسته،

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

فرستاده

Gesandt, Gesendet

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

فرستاده مخصوص

1576

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری