معنی فرزند صالح

حل جدول

لغت نامه دهخدا

صالح

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حی. فرزند وی حسن بن صالح مؤسس فرقه ٔ صالحیه از زیدیان است. (سمعانی ص 347).

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خلف بن داودبن سعیدبن عبداﷲ جواربی. وی از داودبن مهران دباغ و عاصم بن علی و موسی بن ابراهیم مروزی روایت کند، و از وی فرزند وی محمدبن صالح روایت آرد. (تاریخ بغداد ج 9 ص 317).

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جلاب.رجوع به صالح بن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مرداس. رجوع به صالح اسدالدوله شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن روزبه. رجوع به صالح بن محمدبن صالح شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خوات. رجوع به صالح بن صالح بن خوات شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسحاق جرمی. رجوع به صالح جرمی شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خیوان. رجوع به صالح بن حیوان شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شهریار. رجوع به صالح بن مهران شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن هارون الرشید. رجوع به صالح بن رشید شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن یحیی بن بحتر. رجوع به صاغانی صالح... شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عمر. رجوع به علم الدین صالح شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عدی، ملقب به شقران. رجوع به صالح شقران شود.


فرزند

فرزند. [ف َ زَ] (اِ) ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست ؟
همان گنج با تخت و افسر که راست ؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی).کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.
اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.
اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.
اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.
ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.
خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جمله ٔ صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.
خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- || حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است:
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- || سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است:
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمه ٔ دیوان ص عز).
- فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا؛ حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار؛ مانند فرزند. فرزندخوانده.
- || به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد:
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
|| کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء):
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.
فردوسی.

معادل ابجد

فرزند صالح

470

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری