معنی فخر
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص ل.) نازیدن، مباهات کردن، (اِمص.) بزرگ منشی، افتخار. [خوانش: (فَ خْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
افتخار، سربلندی،
(اسم) [قدیمی] مایۀ افتخار و نازش: خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲: ۵۰۳)،
[قدیمی] بزرگمنشی،
* فخر کردن: (مصدر لازم) اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
افتخار، بالندگی، تفاخر، سرافرازی، غرور، مباهات، ناز، نازش، نازیدن
فارسی به انگلیسی
Glory
فارسی به عربی
فکر، مجد
فرهنگ فارسی هوشیار
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
فرهنگ فارسی آزاد
فَخر، (فَخَرَ، یَفخَرُ) مباجات کردن، افتخار کردن با اصل و نَسَب یا جمال یا کمال یا علم یا مال و غیره،
فَخر، غیر از معانی مصدری، عظمت، فضل، برتری و کمال،
معادل ابجد
880