معنی فالش

حل جدول

فالش

خارج از دستگاه خواندن


مجازاً کسی که فال بد بزند و فالش درست درآید

سق سیاه


خارج خواندن در کار خوانندگی

فالش


خارج از دستگاه خواندن

فالش


سق سیاه

مجازاً کسی که فال بد بزند و فالش درست درآید

تعبیر خواب

فال

اگر بیند فال می گرفت و فالش نیکو بود، دلیل است بر دشمن ظفر یابد. اگر فالش بد بود، تاویلش به خلاف این است. - محمد بن سیرین


فال گرفتن

فال گرفتن و پیش گویی در جوامع امروزی بسیار گسترش پیدا کرده است. افراد مختلف برای دانستن از آینده خویش به سراغ فالگیرها رفته تا بدانند برای آنان در آینده چه اتفاقاتی رخ خواهد داد اما دیدن این نوع خواب‌ها (فال گرفتن) چه مفهومی خواهد داشت؟ می‌توان این گونه بیان کرد که تعبیر خواب فال گرفتن بیشتر به مطالبی که در خواب از فال گیر می‌شنوید بستگی داشته و بایستی رؤیا را بر اساس آن تعبیر کرد.
تعبیر خواب فال گرفتن
محمدبن سیرین گوید:
اگر بیند فال می‌گرفت و فالش نیکو بود، دلیل است بر دشمن ظفر یابد. اگر فالش بد بود، تاویلش به خلاف این است.
حضرت امام جعفر صادق فرماید:
دیدن فال گرفتن به خواب بر سه وجه است.
ظفر یافتن وپیروزی بر دشمن.
به مراد رسیدن.
روایی وبرآورده شدن حاجت.
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: اگر در خواب ببینید که کسی دارد برای شما فال می‌گیرد به دوستی اعتماد می‌کنید که دروغ می‌گوید. فال گرفتن بیشتر بستگی می‌یابد به مطالبی که می‌شنوید. اگر کسی که فال می‌گیرد مطالب خوب بگوید خوب است و اگر بد بگوید بد است.
آنلی بیتون می‌گوید:
اگر خواب ببینید کسی فال شما را می‌گیرد، علامت آن است که برای انجام کاری دشوار تأمل می‌کنید، باید با احتیاط دست به این کار بزنید.
اگر دختری خواب ببیند برایش فال می‌گیرند، نشانه آن است که نمی‌تواند به موقعیت شغلی و اجتماعی یکی از خواستگاران خود پی ببرد.
اگر خواب ببینید با فالگیری نامزد شده‌اید، علامت آن است که اگر به خود متکی نباشید، فقر شریک زندگی زناشویی شما می‌شود.
تعبیر خواب فال قهوه
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: اگر در خواب دیدید که قهوه خوردید و بعد با فنجان فال شما را گرفتند دروغی که از طرف دوست قابل اعتماد می‌شنوید تشدید می‌گردد، زیرا قهوه خودش تلخ کامی است. به زبان دیگر دروغی که از آن دوست می‌شنوید غم و اندوه برای شما می‌آورد.
تعبیر خواب فال گرفتن دیگران
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: اگر دیدید دیگری فال می‌گیرد و شما نگاه می‌کنید شاهد یک کار زشت خواهید شد و شاید یک گناه. همین تعبیر است اگر ببینید دیگری برای دیگری فال می‌گیرد.

لغت نامه دهخدا

قره

قره. [ق ُرْ رَ / رِ] (اِ) قره که رمّالان زنند:
صیدی چنین که گفتم وِاقبال صیدگه را
شعری زننده قره سعدالسعود فالش.
خاقانی (از آنندراج از غوامض سخن).


سعدالسعود

سعدالسعود. [س َ دُس ْ س ُ] (اِخ) ستاره ٔ مشتری. (آنندراج) (غیاث):
صیدی چنین که گفتم واقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعدالسعود فالش.
خاقانی.
دراجه حصارش ذات البروج اعظم
دیباچه ٔ دیارش سعدالسعود ازهر.
خاقانی.


خجسته فال

خجسته فال. [خ ُ ج َ ت َ / ت ِ] (ص مرکب) آنکه طالع نکو دارد. آنکه فال نکو دارد. آنکه فالش خجسته است. آنکه طالعش مبارک است:
گفت ای مرغ اگر خبرت خیر است خجسته فال باد. (قصص الانبیاء ص 32).
چون سال نو ز صدر جهان شد خجسته فال
فال جهان خجسته شوداز جمال صدر.
سوزنی.
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تر است از همای و از شهباز.
سوزنی.
در بزم تو می خجسته فال است
یعنی ببهشت می حلال است.
نظامی.


شغ

شغ. [ش َ] (اِ) شُغ. شاخه و شاخ درخت. (ناظم الاطباء). شاخ درخت. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). || شاخ گاو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). شاخ گاو و دیگر حیوانات. (فرهنگ جهانگیری). شاخ جانور. (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). شاخ حیوانی که از میان تهی باشد. (غیاث اللغات). به معنی شاخ است و اصل آن همان کلمه است. (فرهنگ لغات شاهنامه).شاخ و سُروی گاو باشد. (لغت فرس اسدی):
به بازی و خنده گرفت و نشست
شغ گاو و دنبال گرگی بدست.
فردوسی.
به فالش بد آمد همی جنگ گرگ
شغ گاوو رای جوان سترگ.
فردوسی.
|| شاخ آهو. (از برهان) (ناظم الاطباء). || پیاله ٔ شرابخواری که از شاخ سازند. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ لغات شاهنامه). شاخ گاو که میان آنرا خالی کرده باشند و بدان شراب خورند. (لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی نخجوانی). سُروی گاو باشد که بر طبق پیاله بود. (فرهنگ سروری).


داغ نهادن

داغ نهادن. [ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
داغ مستنصر باﷲ نهادستم
بر بر سینه و بر پهنه ٔ پیشانی.
ناصرخسرو.
ور طالع فالش بمثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش.
ناصرخسرو.
بجبهت برنهاده داغ او این
بگردن درفکنده طوق او آن.
ناصرخسرو
تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم.
خاقانی.
آری بصاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش.
خاقانی.
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای ترا داغ پادشاه نهم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631).
بنامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن.
خاقانی.
دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحه ٔ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد.
نظامی.
اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است
وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است.
سعدی.
در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را
زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را.
ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی.
اِجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب). || میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن:
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد این چراغ دو نرگس بباغ.
فردوسی.
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود در نهان.
فردوسی.
داغ محرومی منه بر دیده ٔ اهل سؤال
نور استحقاق گو در جبهه ٔ سائل مباش.
مخلص کاشی.
|| داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را:
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست.
فردوسی.
جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی.
سعدی.
|| مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی:
هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد.
سعدی.
|| درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن:
کز کرشمه غمزه ٔ غمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای.
مولوی.
- بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن:
گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو
ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان.
سوزنی.
چون گفت بسی حدیث با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ.
نظامی.
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم.
حافظ.
- داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن:
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی ّ.
ظهیر.


سد اسکندر

سد اسکندر. [س َدْ دِ اِ ک َ دَ] (اِخ) به این سد، سد یأجوج و مأجوج و سد ذوالقرنین نیز گویند.داستان آن چنین است: چون اسکندر به حد مشرق رسید راه گذر میان دو کوه بود و ذوالقرنین با ایشان نیکویی کرد، مردم آن جا قصد خویش بگفتند که یأجوج و مأجوج بزمین ما فساد میکنند و ما با ایشان برنمیآئیم، قوله تعالی: یا ذاالقرنین اِن ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض. (قرآن 94/18). و گفتند ما خراج بدهیم ترا تامیان ما و ایشان سدی بکنی که ایشان نیز پیش ما نیایند. ذوالقرنین گفت خدای تعالی مملکت مشرق و مغرب بمن داده است و مرا خود ساختن این سد به از همه مملکت دنیا و هدیه ٔ شماست. بفرمود ذوالقرنین که آهن بیارید و چنانکه خشت میان دو کوه مینهادند میان دو کوه بگرفت و به آهن میان آن تا سر برآوردند، پس بفرمود که هم چندین که آهنست روی بیارید، بیاوردند و بفرمود تا کوره ها بساختند و میگداختند از یکسو روی و از یکسو آهن هر دو سرد شد و بیکدیگر در شد و سخت شد و از این کوه تا بدان کوه استوار شد، و بگرفت و یأجوج و مأجوج از آن سو بماند و آن مسلمانان از ایشان برستند. ذوالقرنین گفت این نه بقوت من بود که این برحمت خدای تعالی بود. (از قصص الانبیاء صص 327- 330). رجوع به ذوالقرنین و اسکندر در همین لغت نامه شود:
بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانب در این سد اسکندریست.
ناصرخسرو.
خبر داشت کآن سد اسکندریست
نمودار فالش بلنداختریست.
نظامی.
هر چه هستند سد راه خودند
سد اسکندری من این دیدم.
عطار.


کوهان

کوهان. (اِ) به معنی زین اسب است. (برهان). در برهان گفته به معنی زین اسب است. (آنندراج) (انجمن آرا). زین اسب. (ناظم الاطباء). || آنچه از پشت شتر و گاو برآمده هم کوهان می گویند، لیکن به طریق مجاز. (برهان). آنچه بر پشت شتر و گاو برآید هم بر طریق مجاز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). حدبه و برآمدگی پشت شتر و گاو. (ناظم الاطباء). برآمدگی وبلندی پشت شتر و بلندی پشت و بلندی شانه ٔ گاو. (غیاث). (از: کوه + ان، پسوند نسبت) مقایسه شود با پهلوی «کَئُفه »، «کفک » (کوه، کوهان)، و مقایسه شود با کردی گوهان (پستان). (حاشیه ٔ برهان چ معین). قسمت برآمدگی پشت شتر و گاو که عبارت از نسج چربی ذخیره ٔ حیوان است. (فرهنگ فارسی معین). حدبی باشد از پشت شتر برآمده و گاومیش و نوعی گاو را. کوزی که بر پشت شتر است. سنام. عریکه. غارب. کتر. جبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
افزون ز که، کوهان او، از عاج تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان.
امیرمعزی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ناقه را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم.
خاقانی.
برای توشه ٔ شب خوشه ٔ ثریا را
فلک ز گوشه ٔ کوهان ثور کرد آونگ.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوهان اشتر، کف الخضیب: و گروهی مر کف الخضیب را کوهان اشتر خوانند. (التفهیم). رجوع به کف الخضیب شود.
- کوهان ثور، برآمدگی پشت گاو را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || به معنی پروین هم هست و آن چند ستاره ٔ کوچک باشد که به منزله ٔ کوهان است در ثور و آن یکی از منازل قمر است و به عربی ثریا خوانند. (برهان) (آنندراج). پروین یعنی چند ستاره ٔ کوچک در برج ثور که به منزله ٔ کوهان آن است و به تازی ثریا گویند. (ناظم الاطباء). ثریا. پروین.پرن. پرو. نرگسه ٔ چرخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


شیرین

شیرین. (اِخ) نام معشوقه ٔ فرهاد. (ناظم الاطباء). نام زن پرویز که به صفت حسن موصوف بوده و فرهاد نیز بر وی شیفته و عاشق شد. در اشعار شعرا مثل است. (انجمن آرا) (آنندراج). معشوقه ٔ ارمنی و زوجه ٔ خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز بدو عشق می ورزید. (فرهنگ فارسی معین). داستان خسرو و شیرین از داستانهای معروف پیش از اسلام ایران بوده و در شاهنامه ٔ فردوسی و المحاسن و الاضداد جاحظ و غرر اخبار ثعالبی به آن اشارت رفته است، ولی نظامی گنجوی ظاهراً برای نخستین بار این داستان را گرد آورده و به رشته ٔ نظم کشیده است و شاعران دیگری مانند امیرخسرودهلوی، هاتفی، جامی به تقلید از وی، داستان معاشقه ٔخسرو پرویز را با شیرین به نظم آورده اند و نیز عده ای از شعرا چون وحشی بافقی، عرفی شیرازی، وصال شیرازی داستان عشق فرهاد را نسبت به شیرین منظوم کرده اند. (از دایرهالمعارف فارسی: خسرو و شیرین):
شب تیره شاه جهان خفته بود
که شیرین به بالینش آشفته بود.
فردوسی.
به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه.
فردوسی.
با دل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد.
فرخی.
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
حدیث خسروو شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود.
نظامی.
من اول بار دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
کسی کز دام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش.
میرخسرو.
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است.
حافظ.
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده ٔ فرهاد.
حافظ.
من همان روز ز فرهاد طمع ببْریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.
حافظ.
شهره ٔشهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
من آن نیَم که ز حلوا عنان بگردانم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است.
بسحاق اطعمه.
- شاهد شیرین جمال، معشوقه ای که در حسن و زیبایی مانند شیرین است. (ناظم الاطباء).
- مثل خسرو و شیرین، سخت عاشق و معشوق هم. دو تن که بشدت یکدیگر را دوست دارند. (از یادداشت مؤلف).

معادل ابجد

فالش

411

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری