معنی فارِس

حل جدول

فارِس

اسب‌سوار

اسب سوار


اسب سوار

فارِس

فرهنگ عمید

فرسان

فارِس


فوارس

فارِس

فرهنگ فارسی آزاد

فوارس

فَوارِس، به کلمه فارِس مراجعه گردد،


اقدس

اَقْدَس، (لوح)، نام لوح نازله از قلم اعلی باعزاز قسّیس فارِس سوری است،


فارس

فارِس، سوارکار، صاحب اسب، درنده و کشنده، شیر، مطّلع و دانا، «ایرانی» (جمع: فَوارِس، فُرسان)،

لغت نامه دهخدا

فرسان

فرسان. [ف ُ] (ع ص، اِ) ج ِ فارِس، به معنی سوار یعنی صاحب اسب. (آنندراج). ج ِ فارِس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


رجال

رجال. [رُج ْ جا] (ع ص) ج ِ راجل. (المنجد) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ راجل، پیاده، خلاف فارِس. (آنندراج).


شوالیه

شوالیه. [ش ُ ی ِ] (فرانسوی، اِ) نجیب زاده ای که در گروه فارِسان قرون وسطی پذیرفته شده باشد. فارِس. (فرهنگ فارسی معین).


یلیل

یلیل. [ی َل ْ ی َ] (اِخ) موضعی است نزدیک وادی صفراء. (منتهی الارب). موضعی در حوالی مدینه. (دمشقی). قریه ای است در نزدیکی وادی الصفراء از اعمال مدینه. در اینجا چشمه ٔ بزرگی است که از درون ریگستانی درآید و خیلی پرآب می باشد. به سوی دریا جاری گردد و در حدود ینبع به آن می ریزد. به علت کثرت آب این چشمه را دریاچه (بحیر) نام داده اند. (از معجم البلدان):
یا صاح انی لست ناس لیله
منها نزلت الی جوانب یلیل.
حارثهبن بدر.
- فارِس یلیل، لقبی است که عمروبن عبدود را داده اند:
عمروبن عبد کان اول فارِس
جزع المذار و کان فارِس یلیل.
؟ (از تاج العروس).
- || در زبان فارسی تعبیر و صفت ستایش آمیزی است از پهلوان و قهرمان در داستان پردازی و نقالی، و آن از لقب عمروبن عبدود که در عرب و عجم به شجاعت معروف است گرفته شده است.


فوارس

فوارس. [ف َ رِ] (ع ص، اِ) ج ِ فارِس. (منتهی الارب). اسب سواران. سواران. (فرهنگ فارسی معین).
- ابوالفوارس، کنیت چند تن است از شاهان و امیران. رجوع به ابوالفوارس شود.
|| (اِخ) نام صورت دوازدهم از صور شمالی فلکی در نظر قدماء، و آن را دجاجه گویند. (یادداشت مؤلف از مفاتیح).


پیچنده

پیچنده. [چ َ دَ / دِ] (نف) که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده:
چو دست کمندافکنان روزگار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلیران شمشیرزن بیشمار
بمردم گزایی چو پیچنده مار.
نظامی.
|| با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه). || گرداننده. چرخاننده:
سخنگوی هرچار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| پیچان از دردی و رنجی:
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن.
فرخی.
- پیچنده اسپ. چابک سوار. فارِس. در کار سواری ماهر:
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسپ.
فردوسی.


نام آور

نام آور. [وَ] (نف مرکب) (از: نام + آور، آورنده). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خداوند نام و آوازه را گویند چه در نیکی و چه در بدی. (برهان قاطع). خداوند نام و آوازه. نماور. نام دار. نامبرده. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. نامدار. مشهور به سرافرازی. (از ناظم الاطباء). نامبردار. بنام. بانام. نامی. اسمی. مشهور. معروف. شهیر. شهره. سرشناس. نامدار. خداوند نام:
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان.
فردوسی.
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواری است نام آور و جنگجوی.
فردوسی.
ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه ٔ شاوران.
فردوسی.
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
بزرگوارا نام آورا خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی.
منوچهری.
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.
منوچهری.
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرش نام آوران.
اسدی.
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور.
مسعودسعد.
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری
گر بدندی هر دو نام آور در این ایام تو
از سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری.
سوزنی.
جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا.
؟ (سندبادنامه ص 15).
هست نام آوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازدموم.
نظامی.
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی.
نظامی.
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سراز جستن کام تو.
نظامی.
زنام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.
سعدی.
که شاه ارچه بر عرصه نام آوراست
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
|| پهلوان نامی. گرد. پهلوان.جنگجوی نامدار:
نشست از بر رخش و نام آوران
کشیدند شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
مبادا به گیتی چو تو پهلوان
میان بزرگان و نام آوران.
فردوسی.
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارِس میدان و مرد کارزار.
سعدی.
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.
سعدی.
و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی اول مذکور افتاده شود.

معادل ابجد

فارِس

341

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری