معنی غیر آن

حل جدول

غیر آن

ماسوا


به غیر از آن

ماسوا، جز

ماسوا

لغت نامه دهخدا

غیر

غیر. [ی َ] (ع اِ) گشتن حال.تغیر حال. (متن اللغه). تغیر. دگرگونی:
تا نصیحتگر او بود براو بود پدید
چون نصیحت نشنید آمد در کار غیر.
فرخی.
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر.
فرخی.
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
|| بعضی آن را بمعنی دِیَه آورده و مفرد دانسته اند. رجوع به غیَر (ج ِ غیرَه) و اقرب الموارد شود.

غیر. (اِ) جوششی باشد که در اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را به عربی شَری ̍ خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج).

غیر. [ی َ] (ع اِ) ج ِ غیرَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی از معانی آن دیه است، چنانکه گویند: ان لم تقبلوا الغیر جدعنا انوفکم، یعنی اگر دیه ها را نپذیرید بینی های شما را قطع میکنیم. و گفته اند غِیَر مفرد است و جمع آن اَغیار است. (از اقرب الموارد).
- غیرالدهر، سختیهای روزگار که دیگرگون گرداند. (منتهی الارب). پیش آمدهای روزگار که تغییر دهند. (از اقرب الموارد). حوادث زمانه. تصاریف. صروف زمان.

غیر. [غ ُ ی ُ] (ع ص، اِ) ج ِ غَیور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) رجوع به غَیور شود.

غیر. [غ َ] (ع مص) دیه دادن. (از اقرب الموارد). اسم مصدر آن غیرَه است. (متن اللغه) (اقرب الموارد). || رشک بردن. (دهار). رشک خوردن مرد بر زن خود وبرعکس. (از منتهی الارب). غیرت داشتن شوهر نسبت به زن خود و ناپسند شمردن قصد و نظر بد دیگری را در زن وی، و عکس آن. غَیرَه. غار. (از اقرب الموارد). || خواربار آوردن. (دهار). خوراک و مؤونت آوردن کسی را. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). || آب خورانیدن باران زمین را. (غیاث اللغات). باران دادن خداوند گروهی را و فراخی رسانیدن به ایشان. غارهم اﷲ تعالی بمطر یغیر هم غیراً و غیاراً، سقاهم و اصابهم بخصب. (از تاج العروس). || منفعت رسانیدن. (غیاث اللغات). سود رسانیدن. || مال دادن و روزی بخشیدن خداوند مردم را. (از تاج العروس). || (اِمص) دیگرگونی و برگردانیدگی. اسم است تغییر را. (منتهی الارب). اسم است از تغییر، چنانکه در عبارت «من یکفر باﷲ یلقی الغیر» بمعنی دیگرگونی حال و انتقال آن از خوبی به بدی است. ج، اَغیار. (از اقرب الموارد): بَنات ُ غَیر؛ دروغ. (منتهی الارب). دروغ و باطل، و درحقیقت آنچه با حق و راستی مغایر باشد، مانند قول شاعر «اذا ما جئت جاء بنات غیر». (از اقرب الموارد).
|| (اِ) نه. لا. مانند: فمن اضطر غیر باغ و لاعاد (قرآن 173/2)، ای جائعاً لا باغیاً. || مگر. اِلاّ. غیر اسمی است که در معنی ملازم اضافه است، و هرگاه معنی معلوم باشد مضاف الیه در لفظ حذف میشود و «لیس » و «لا» بر آن مقدم می آیند، مانند قبضت عشره لیس غیرها (برفع غیر یا نصب آن)، و قبضت عشره لیس غیر، (بفتح راء)، با حذف مضاف و مقدر بودن اسم، و لیس غیر (بضم راء)، و لیس غیر (برفع) و لیس غیراً (بنصب)، و همچنین گویند: قبضت عشره لاغیرُها و لاغیرَ و لاغیرُ و لاغیرٌ. «غیر» بسبب اضافه معرفه نمیشود؛ زیرا ابهام آن بسیار است و اگر میان دو ضد قرار گیرد ابهام آن ضعیف میشودیا بکلی از میان میرود، مانند: صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم. (قرآن 7/1). و اگر غیر برای استثنا باشد، کلمه ٔ بعد از آن بجهت مضاف الیه بودن مجرور میشود و خود «غیر» اعراب مستثنی به الا را میپذیرد، از این رو در مثال جاء القوم غیر زید، «غیر» منصوب میشود، و در مثال ما قدم احد غیر خالد، رفع و نصب غیر هر دو جایز است و در جملاتی از قبیل ما جاء غیر زید، بمقتضای عامل قبلی اعراب میگیرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به منتهی الارب شود. || جز. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). چنانکه غیری، جز من، و غیرنا، جز ما معنی میدهد. (از دهار). بمعنی جز و سِوی ̍. ج، اَغیار. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). دون. (منتهی الارب). دیگر. مغایر. (غیاث اللغات). چیز دیگر. آخَر. مقابل عین: بغیر او مایل نمیشوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بردامنش نه غیر غرض چیزی
هم پود از غرض همه هم تارش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 208).
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی (مثنوی).
غیر نطق و غیر ایماء و سجل
صدهزاران ترجمان خیزد ز دل.
مولوی (مثنوی).
جهدکن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی.
مولوی (مثنوی).
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است.
سعدی (غزلیات).
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چه خوش بود به تو از هرکه در جهان مشغول.
سعدی (طیبات).
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد بتر بود.
سعدی (بدایع).
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد.
حافظ.
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحبنظر شود.
حافظ.
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ٔ ما غیر تو را ذاکر نیست.
حافظ.
- بغیر، جز. سِوی ̍. و گاهی معنی «بدون » و «بی » میدهد:
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
بغیر شمع، و همین ساعتش زبان ببرم.
سعدی (طیبات).
آن کو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کندگر خطا کنیم.
سعدی (طیبات).
بغیر آنکه بشد دین و دانش ازدستم
دگر بگو که ز عشقت چه طرف بربستم.
حافظ.
بغیر شهد سکوت آن کدام شیرین است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد.
صائب تبریزی.
- بغیر از، جز. بجز از. سِوی ̍:
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر.
سعدی (بدایع).
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل بغیر از نم نمی بینم.
سعدی (غزلیات).
مصلحت بودی شکایت گفتنم
گر بغیر از خصم بودی داوری.
سعدی (طیبات).
بغیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را.
صائب تبریزی.
- غیر از، جز. بجز. جز از. بجز از. سِوی ̍:
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسارنیست.
ناصرخسرو.
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست.
سعدی (طیبات).
ناپسندیده است پیش اهل دل
هرکه غیراز فسق را پی میزند.
سعدی (طیبات).
سعدیا غیر از تحمل چاره نیست
هر ستم کآن دوست بر ما میکند.
سعدی (غزلیات).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر ازین گناهی نیست.
حافظ.
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر ازین دیگر خیالاتی بتخمین بسته اند.
حافظ.
|| کس دیگر، چنانکه گویند: کار غیر؛ یعنی کار کس دیگر، و مال غیر؛ یعنی مال کس دیگر. (از ناظم الاطباء). دیگری. شخص یا چیزی دیگر: تمنی رنج غیر، از دل دور انداختم. (کلیله و دمنه).
آسمان گرید بر آنان کزدرش برگشته اند
پیش غیری جان بطمع نام و نان افشانده اند.
خاقانی.
دست غیری مبر که در همه شهر
قلبکاران کیسه بر مائیم.
خاقانی.
پس بدانکه کسبها از ضعف خاست
در توکل تکیه بر غیری خطاست.
مولوی (مثنوی).
تو آن نکرده ای از فعل خیر با من و غیر
که دست فضل کند دامن امید رها.
سعدی.
بزرگی رساند بمحتاج خیر
که ترسد که محتاج گرددبغیر.
سعدی (بوستان).
چو خیری از تو بغیری رسد فتوح شمار
که رزق خویش ز خوان تو میخورد مهمان.
سعدی.
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن بغیر، که اینها خدا کند.
حافظ.
|| در تداول فارسی زبانان بمعنی بیگانه و اجنبی. مقابل دوست. ضد محرم راز. ضد خودی:
خانه در بسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد.
خاقانی.
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی (طیبات).
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
بدر غیر ببینی ز در خویش برانم.
سعدی (خواتیم).
ما در خلوت به روی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم.
سعدی (طیبات).
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است.
حافظ.
حافظ ار جان طلبد غمزه ٔ مستانه ٔ یار
خانه از غیر بپرداز بهل تا ببرد.
حافظ.
|| (اصطلاح تصوف) عالم کون است که اسم غیریت و سوائیت براو اطلاق کنند و این دو نوع است یکی عالم لطیف، مانند روح و نفوس و عقول، دوم عالم کثیف، مانند عرش و کرسی و فلک و غیره از اجسام، و این مرتبه را هوی اﷲ و کائنات گویند؛ زیرا که در این مرتبه استتار وجود حق است بصور اعیان و اکوان. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ استانبول ج 2 ص 1094). رجوع به غیریت شود. || بمعنی «نه »: هذا غیر ذاک، یعنی این نه آن است و این جز آن است. (از دهار). || بمعنی «نا»، چنانکه غیر ظاهر، ناپیدا. (دهار). در تداول فارسی زبانان کلمه ٔ نفی است بمعنی «نا» و «بی » که چون بر سر اسمی یا صفتی بیاید آن را منفی میکند، مانند: غیر بعید؛ یعنی نزدیک، غیرجایز؛ ناروا، غیرجنس، ناجنس، غیرحاضر؛ ناپدید و غایب، غیرخالص، ناپاک و ناراست، غیرمثمر؛ بیبار و بیفایده، و غیرمشکوک، یقین و بیشک، غیرمعین، مبهم و نامعین و غیرواقع؛ بی اساس و بی بنیاد. (ازناظم الاطباء). و همچنین است در ترکیب های غیرآلی، غیراختیاری و نظایر آنها که بدین شرح آورده میشود:
- غیرآلی، معدنی. اجسام معدنی. آلی. مواد پایدار و فاسدنشدنی، از قبیل سنگ و آب و شیشه. رجوع به آلی، معدنی و مواد معدنی شود.
- || (عضو...) غیرآلی یا عضو مفرد؛ مقابل عضو آلی. (هرعضو که اسم کل بر جزو آن صدق نکند). رجوع به آلی شود.
- غیراختیاری، جبری. غیرارادی.
- غیرارادی،مقابل ارادی. بدون اراده. رجوع به ارادی شود.
- غیرالمتناهی، نامتناهی. غیرمتناهی. بی پایان. رجوع به غیرمتناهی و حکمه الاشراق ص 182 شود.
- غیرالمنصرف، رجوع به غیرمنصرف و تعریفات جرجانی شود.
- غیر اولی العزم، مقابل اولوالعزم. رجوع به اولوالعزم شود.
- غَیْرَ باغ، نه ستم کننده بر دیگری. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل): فمن اضطر غیرباغ ولاعاد فلا اثم علیه. (قرآن کریم 173/2).
- غیربعید، نزدیک. مقابل بعید.
- غَیربیِّن،؛ ناآشکار: قیاس لزوم غیربین. رجوع به قیاس و اساس الاقتباس ص 188 شود.
- غیر تام ّ، ناقص. آنچه تام نباشد. مقابل تام. ناتمام.
- غیر جادّه، راه کوچک وباریک. خلاف جادّه: تُرَّهه؛ غیر جاده. (منتهی الارب).
- غیرجنس، ناجنس. (ناظم الاطباء). مقابل جنس.
- غیرجنسی، مقابل جنسی: تکثیر غیرجنسی. رجوع به جنسی وتکثیر شود.
- غیرحاضر، ناپدید و غایب. مقابل حاضر.
- غیرخالص، ناپاک و ناراست. (ناظم الاطباء). جنسی که با ظرف باشد.
- غیردائمی، موقف و زودگذر.مقابل دائمی.
- غیرذ̍لِک، جزآن. غیر آن.
- غیر ذوات الاوتار، سازهای غیرزهی. قسمی از آلات مهتزه است، مانند عنقا و اوانی مهتزه. مقابل ذوات الاوتار. رجوع به ذوات الاوتار و ساز شود.
- غیر ذی زرع، زمینی که کشت نداشته باشد: وادی غیرذی زرع، وادیی که کشت و زرع ندارد.
- غیر ذی فقار، مقابل ذی فقار: حیوان غیر ذی فقار؛ جانور بی مهره. جانوری که ستون فقرات ندارد.
- غیررسمی، آنچه رسمی نباشد. مقابل رسمی: لباس غیررسمی.
- غیرسالم، ناسالم. آنکه یا آنچه سالم نباشد: هوای غیرسالم.
- || (فعل...)، (اصطلاح صرف عربی) مقابل فعل سالم است. هرگاه حروف اصلی فعل از همزه و تضعیف (داشتن دو حرف همجنس) و حرف عله (الف و واو و یاء) خالی باشد مانند نَصَرَ، سالم است وگر نه غیرسالم است، و غیرسالم بر مضاعف و مهموز و معتل تقسیم میشود: مضاعف فعلی است که در حروف اصلی آن دو حرف همجنس باشد، مانند مَدَّ و زَلزَل َ. مهموز فعلی است که یکی از حروف اصلی آن همزه باشد، مانند اَکَل َ (مهموز الفاء) وسَاءَل َ (مهموز العین) و قَرَاءَ (مهموز اللام). معتل فعلی است که یک یا دو حرف اصلی آن از حروف عله باشد و آن بر چهار نوع است: 1- معتل الفاء یا مثال، مانند وَعَدَ و یَسَرَ. 2- معتل العین یا اجوف، مانند قال َ و شاع َ. 3- معتل اللام یا ناقص، مانند دَعا و رَمی ̍.4- لفیف (فعلی که دو حرف عله داشته باشد)، مانند وَفی ̍ (لفیف مفروق) و شَوی ̍ (لفیف مقرون). و رجوع به سالم شود.
- غیرشفاف، کدر. ضد شفاف.
- غیرضرور، آنچه ضرورو لازم نباشد.
- غیرطبیعی، مقابل طبیعی. شخص غیرطبیعی یعنی غیرعادی و آنرمال.
- غیرعادلانه، ظالمانه. مقابل عادلانه.
- غیرعادی، مقابل عادی. آنچه مطابق عادت و عرف نباشد. آنرمال.
- غیرعاقلانه، بیخردانه. مقابل عاقلانه.
- غیرعمدی، غیرارادی. مقابل عمدی. کاری که از روی خطا و بی قصد و اراده بجا آرند: قتل غیرعمدی.
- غیرعملی، آنچه نتوان آن را بجا آورد. مقابل عملی: این کار غیرعملی است.
- غیرقابل اجرا، اجراناپذیر. آنچه نتوان آن را اجرا کرد. پیش نرفتنی: این نقشه غیرقابل اجراست.
- غیرقابل استماع، ناشنودنی. سخنی که قابل شنیدن نباشد. سخنی که نتوان آن را شنید.
- غیرقابل تبدیل، تبدیل ناپذیر.آنچه نتوان آن را تبدیل کرد.
- غیرقابل درک، آنچه درک و فهم آن میسر نباشد. ضد قابل درک: مطلب غیرقابل درک، نادریافتنی.
- غیرقابل فسخ، آنچه نتوان آن را فسخ کرد. ضد قابل فسخ. فسخ ناشدنی: معامله ٔ غیرقابل فسخ.
- غیرقابل قبول، ناپذیرفتنی. باورنکردنی. مقابل قابل قبول.
- غیرقابل قسمت، بخش ناپذیر: عدد غیرقابل قسمت. رجوع به عدد شود.
- غیرقابل نفوذ، نفوذناپذیر. آنچه آب در آن نفوذ نتواند کرد. آنچه آب از آن نتواند گذشت. ضدّ قابل نفوذ، مانند مشمع و کائوچو.
- غیرقابل وزن، ناسنجیدنی. آنچه قابل وزن نیست. ضد قابل وزن.به جوهرهایی گفته میشود که در ترازوی بسیار حساس نیز اثر وزنی ندارند، مانند کالری، روشنایی، جریان الکتریسیته و جریان مغناطیسی.
- غیرقابل وصف، وصف ناشدنی. آنچه قابل وصف و تعریف نباشد. ضد قابل وصف: منظره ٔ غیرقابل وصف.
- غیر قارُّالذّات، مقابل قارالذات. رجوع به قارالذات و ذووضع شود.
- غیرقانونی، آنچه قانونی نباشد. ناروا. ضدقانونی. رجوع به قانون شود.
- غیرکافی، کفایت نکننده. نابسنده. ناکافی. آنچه کافی نباشد.
- غیرکامل، ناقص: قیاس غیرکامل. رجوع به قیاس و اساس الاقتباس ص 189 شود.
- غیرلازم، آنچه لازم نباشد. مقابل لازم.
- غیرُ ما اَنزَل اﷲ، سخنانی جز آنچه خدا نازل کرده است. مأخوذ از آیه ٔ: و من لم یحکم بما انزل اﷲفأولئک هم الکافرون. (قرآن 44/5).
- غَیرِ ماوُضِعَ لَه، در اصطلاح گویند: وضع شی ٔ در غیر ماوضع له، یعنی چیزی را در غیر آنچه برای آن وضع شده است بگذارند: ظلم، وضع شی ٔ است در غیر ما وضع له.
- غیرمأکول، آنچه خورده نمیشود. چیزی که آن را نخورند. ناخوردنی.
- غیرمأکول اللحم، جانورانی که گوشت آنها خورده نمیشود. حیوانات حرام گوشت. محقق حلی در شرایع چنین گوید: از حیوانات دریایی و چارپایان و پرندگان بعضی حلال گوشت و بعضی حرام گوشت اند. بقرار زیر:
الف - حیوانات دریائی، از این حیوانات فقط ماهی فلس دار حلال گوشت است، از قبیل آزاد ماهی، اماجِرّی (نوعی ماهی دراز و تابان و نرم) که در اصل فلس ندارد و همچنین زِمّار (نوعی ماهی) و مارماهی و زهو بنابر مشهور حرام اند، و طِمر و طَبَرانی و اِبلامی (از انواع ماهیها هستند) حلال گوشت، و سنگ پشت و قورباغه و خرچنگ و سگ دریایی و خوک دریایی حرام گوشتند و همچنین از ماهی آنچه در آب بمیرد حرام است.
ب - چارپایان، از حیوانات اهلی شتر و گاو و گوسفند حلال گوشت اند و خوردن گوشت اسب و استر و خر اهلی مکروه است. و سگ و گربه اهلی باشد یا وحشی حرام اند و از حیوانات وحشی گاو وحشی و قوچ کوهی و خر وحشی و غزال و گورخر حلال گوشتند، و حیوانات درنده حرامند و آنها عبارتند ازهر حیوانی که ناخن یا ناب دارد که با آن شکار خود را میدرد، قوی باشد، مانند شیر و پلنگ و یوز و گرگ یاضعیف، مانند روباه و کفتار و شغال. و همچنین خرگوش و سوسمار و همه ٔ حشرات، از قبیل مار و موش و عقرب و جرذ (کلاک موش یا موش دشتی) و خنفساء (به فارسی خبزدوک، نوعی سوسک) و بنت وردان (خرخاکی یا نوعی سوسک) و کیک و شپش حرامند، و نیز موش صحرایی و خارپشت و وَبر (به فارسی دنک، جانوری شبیه گربه و کوچکتر از آن) و خَزّ (نوعی حیوان که از پشم آن جامه کنند) و فَنَک (به فارسی دله، پوست قیمتی دارد) و سَمّور و سنجاب و عضاه (نوعی سوسمار یا مارمولک ؟) و لُحَکَه (کرمکی کبود درازدم شبیه کربسه) حرام گوشتند.
ج - پرندگان، از پرندگان چند قسم حرام اند:
1- هر پرنده ای که صاحب چنگال باشد قوی باشد یا ضعیف، قوی، مانند باز وصقر و عقاب و شاهین و قرقی، و ضعیف مانند کرکس و رخمه و بغاث. در مورد کلاغ اختلاف است بقولی غراب ابقع (یا عقعق) و کلاغ بزرگی که در کوهها نشیند حرام است، ولی زاغ که بدان غراب الزرع نیز گویند و همچنین غداف (که کوچکتر از غراب الزرع و رنگ آن مایل به خاکستری است) حلال است. 2- هر پرنده ای که صفیف (بال گشادن و حرکت ندادن آن) او بیشتر از بال زدن باشد، مانند باز و عقاب و قرقی. 3- هر پرنده ای که قانصه (روده و اندرون مرغ که مانند معده برای انسان است) و چینه دان و صیصیه نداشته باشد، و اگر یکی از آنها را داشته باشد حلال است، بشرط آنکه به تحریم آن تصریح نشده باشد. 4- پرندگانی که تحریم آنها عیناً رسیده باشد، مانند شب پره و طاوس. و اما هدهد مکروه است و در خطاف (پرستو) نیز کراهت صحیح مینماید و فاخته و چکاوک و حباری (آهوبره) نیز مکروهند و در صرد (به فارسی و رکاک، شیر گنجشک، کرکسه) و صَوّام (نوعی پرنده) و شقراق کراهیت شدید است. گوشت کبوتر همه ٔ انواع آن از قمری و دُبسی ّو وَرَشان حلال است، و اما کبک و دُرّاج (مرغی رنگین شبیه تذرو) و قَبج (کبک) و سنگخوار و تیهو و مرغ خانگی و کروان (کبک) و کلنگ و صعوه (نوعی مرغ کوچک) مباح هستند. و اما زنبور و مگس و بَق ّ (پشه یا شپش) نیز حرام اند. (از کتاب الشرائع تألیف محقق حلی ص 234 ذیل کتاب الاطعمه و الاشربه). و برای تفصیل رجوع به همین کتاب و شرح تبصره ٔ علامه ترجمه ٔ ذوالمجدین چ 2 ج 3 صص 92- 104 و حرام گوشت و حلال گوشت در این لغت نامه شود.
- غیرمترصد، غیرمنتظر. غیرمترقب. نابیوسان. آنچه منتظر آن نباشند.
- غیرمترقب، غیرمنتظر. غیرمترصد. نابیوسان. آنچه ناگهانی اتفاق افتد و در انتظار آن نباشند.
- غیرمترقبه، بمعنی غیرمترقب. غیرمنتظره. رجوع به ترکیب فوق شود: حوادث غیرمترقبه.
- غیرمتصرف، (اصطلاح صرف عربی) غیرمتصرف اسمی را گویند که یک حالت را لازم گیرد، مانند «مَن »، چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ و من المراءه الاَّتیه؟ و «من » در مذکر و مؤنث و مثنی و جمع به یک صورت است.
- غیرمتناهی، نامتناهی. بی پایان. غیرالمتناهی. در فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی چنین آمده است: غیرمتناهی یا بینهایت در فلسفه بمعنای بیحد و نهایت است ودر عرف معمولاً به اشیاء و اموری میگویند که به حساب و شماره نمی آیند، یعنی حساب کردن و اندازه گرفتن آنها دشوار است.
غیرمتناهی بودن از نظر فلسفه چند نوع است بقرار زیر:
- غیرمتناهی تحتی، مورد استعمال این اصطلاح ممکنات و عالم خلق است که گویند جهان جسمانی عده و مده متناهی است و غیرمتناهی بودن در ابعاد و اجسام باطل است، در مقابل اصطلاح غیرمتناهی فوقی که مورد استعمال آن اسماء و صفات الهی و صقع ربوبی است، چنانکه گویند علم خدا نامتناهی است عده و مده و فوق لایتناهی است. در هر حال اصطلاح متناهی یا متناهی بودن هرگاه در ممکنات بکار برده شود مقیدبه قید «تحتی »، و هرگاه در مورد اسماء و صفات و کمالات حق استعمال شود مقید به قید «فوقی » است.
- غیرمتناهی شِدّی، یعنی امری که در مراتب شدت و قوت غیرمتناهی باشد و بالجمله گویند ذات حق غیرمتناهی است از لحاظ شدت و عدت و مدت، یعنی در هیچیک از این موارد و در هیچیک از صفات و کمالات خود بهیچوجه و بهیچ نوع متناهی نیست.
- غیرمتناهی عِدّی، اموری است که برحسب عده غیرمتناهی باشند نه از لحاظ مدت.
- غیرمتناهی مُدّی، اموری هستند که از لحاظ مدت و زمان غیرمتناهی باشند و نیز اموری که فوق زمان باشند و محدود به زمان نباشند، و همچنین امری است که اول و آخری نداشته باشد.
- غیرمتناهی یقفی، مراد تسلسل و نامتناهی بودن در امور اعتباری است که برحسب اعتبار معتبر باشند. شیخ الرئیس در مقام بیان اقسام فروض در نامتناهی بودن و ذکر شقوق و ظنون و اشکالاتی که شده است و دفع آنها، گوید: «اکنون باید دید که وجود نامتناهی در اجسام چگونه است، اما غیرمتناهی بودن در امور غیرطبیعی و اینکه آیا غیرمتناهی بودن در آنها در عدد یا در قوت یا جز آن است در محل دیگر بحث میشود، و نیزلازم است نامتناهی بودن در کمیات ذووضع و در اعداد ذوترتیب در وضع و یا در طبع مورد توجه قرار دهیم و بررسی کنیم که آیا غیرمتناهی بودن در آنها درست است یانه ؟ اولین چیزی که باید بدان توجه کرد مفهوم نامتناهی بودن است. غیرمتناهی گاه اطلاق بر حقیقت شود، یعنی استعمال نامتناهی بودن گاه بمعنای حقیقی آن است و گاه بمعنای مجازی، و معنای حقیقی غیرمتناهی بودن گاه بر جهت سلب مطلق است و گاه چنین نیست. قسم اول عبارت از این است که از امری معنای نهایت مسلوب باشد به اینکه برای آن کمیتی نباشد، چنانکه گفته شود نقطه را نهایتی نیست زیرا خود نقطه، نهایت است. قسم دوم گاه در مقابل تناهی حقیقی گفته میشود و آن عبارت از چیزی است که شأن آن متناهی بودن است. این نوع متناهی بودن نیز دو وجه دارد: یکی آنکه از شأن طبیعت و نوعش این است که متناهی باشد، لیکن از جهت شأن و شخص خودمتناهی نباشد، مانند: خط غیرمتناهی، اگر چنین خطی باشد. وجه دوم آنکه از شأن آن تناهی باشد لیکن بالفعل موجود نباشد، مانند: دایره. اما غیرمتناهی مجازی عبارت از چیزی است که حدی ندارد، یعنی تحدید آن دشوارو ناممکن است. در هر حال غرض ما این است که بحث کنیم که آیا از اجسام چیزی هست که از لحاظ مقدار یا عددمتناهی باشد...» سپس شیخ اقسام و فروض غیرمتناهی بودن را در کمیات و اجسام و در اعداد و در تأثیرات و قوی میگوید و باطل میکند و دلایل و شکوک و ایراداتی را که شده است بیان کرده به رد آنها میپردازد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص 220- 222). و رجوع به شفا ج 1 ص 98 و 99، تعلیقه بر منظومه ص 29 و 148، اسفار ج 3 و حکمه الاشراق ص 182 و ماده ٔ تناهی ومتناهی در این لغت نامه شود.
- غیرمثمر، بیبار و بیفایده. مقابل مثمر.
- غیرمجرب، ناآزموده. تجربه ندیده. خام. مقابل مجرب.
- غیرمحسوس، نامحسوس. آنچه محسوس نباشد. حس ناشدنی. اندک و ناچیز. مقابل محسوس.
- غیرمحصوره، مقابل محصور. شبهه ٔ غیرمحصوره. رجوع به شبهه شود.
- غیرمحلول، حل ناپذیر. حل نشدنی. مقابل محلول.
- غیرمرئی، نامرئی. نادیدنی. آنچه آن را نتوان دید. مقابل مرئی.
- غیرمرتب، نامرتب. آنچه یا آنکه مرتب نباشد. مقابل مرتب.
- غیرمسؤول، آنکه مسؤول نباشد. نامسؤول. کسی که در مقابل کارهایی که بجا آورده میشود مسؤولیتی نداشته باشد.
- غیرمستعمل، آنچه استعمال نشود. نامستعمل. بکارنرفته.
- غیرمستقل، آنچه مستقل نباشد. مقابل مستقل: کشور غیرمستقل، کشوری که استقلال نداشته باشد.
- غیرمستقیم، آنچه مستقیم نباشد. ناراسته. (واژه های نو فرهنگستان ایران): مالیات غیرمستقیم. رجوع به مالیات شود.
- غیرمسلوک، نارفته: راه غیرمسلوک، راهی که در آن نرفته باشند.
- غیرمشروع،... که مطابق شریعت نباشد. نامشروع. مقابل مشروع. رجوع به مشروع شود.
- غیرمشکوک، یقین و بی شک. (ناظم الاطباء). مقابل مشکوک.
- غیرمشهور، آنکه یا آنچه مشهور نباشد. مقابل مشهور.
- غیرمُصَرَّح، تصریح نشده. آنچه روشن و آشکار نشده باشد.
- غیرمطبوع، نامطبوع. ناخوش آیند. مقابل مطبوع.
- غیرمطلوب، ناخواسته. نامطلوب. آنچه آن را نخواهند. مقابل مطلوب.
- غیرمطمئن، آنکه بدو نتوان اطمینان کرد. مقابل مطمئن.
- غیرمُعتاد، آنچه معتاد نباشد. غیرعادی. مقابل معتاد.
- غیرمعقول، نامعقول آنچه عاقلانه نباشد: کار غیرمعقول.
- غیرمُعَلَّم، ناآموخته. مقابل مُعَلَّم. آنکه او را تعلیم نداده باشند: اما صید کلب غیرمعلم حرام است نمی شاید خوردن. (انیس الطالبین ص 117).
- غیرمعین، نامعین و مبهم. مقابل معین.
- غیرمفهوم، نامفهوم. آنچه فهمیده نشود. مقابل مفهوم.
- غیرمقبول، ناپذیرفتنی. آنچه پذیرفته نشود. مقابل مقبول.
- غیرمُقَدَّر، نامقدر. ننهاده. آنچه مقدر نباشد.
- غیرمقدور، آنچه بیرون از توانایی باشد. نامقدور. غیرممکن. مقابل مقدور.
- غیرمکرر، آنچه تکرار نشود.مقابل مکرر.
- || شخصی اجنبی که در سابق او را ملاقات نکرده باشند. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
- غیرمُکَفَّر، آنکه او را تکفیرنکنند. مقابل مکفّر.
- || سوگندی که آن را نشکنند تا نیازی به کفاره دادن پیدا شود:
بخاکپای تو گفتم یمین غیرمکفّر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
- غیرمُلازِم، آنکه از ملازمان امیر یا پادشاهی نباشد. مقابل ملازم: و منع اطبای غیرملازم از شغل طبابت... بمعظم الیه متعلق است. (تذکره الملوک چ 1332 ص 20).
- غیرملتحی، اَمرَد. ریش برنکرده. رجوع به ملتحی و امرد شود.
- غیرملحوظ، ملاحظه نشده. آنچه منظور نشود. مقابل ملحوظ.
- غیرملفوظ، آنچه تلفظ نشود. هاء غیرملفوظ یا مختفی، هائی است که تلفظ نشود. رجوع به «هَ» در این لغت نامه شود.
- غیرممکن، ناممکن. محال. ممتنع. غیرمقدور.
- غیرمملوک، آنچه تحت تصرف و ملکیت کسی نباشد. مقابل مملوک.رجوع به بیع شود.
- غیرممنون، بی نقصان، و بقولی غیرمقطوع یا غیرمحسوب. (از تفسیر ابوالفتوح رازی): ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات لهم اجر غیرممنون (قرآن 8/41)، یعنی آنان که ایمان آورند و عمل صالح کنند ایشان را مزدی بود بی نقصان. عبداﷲ عباس بمعنی غیرمقطوع و مجاهد بمعنی غیرمحسوب آورده اند و بعضی گفتند: غیرممنون به علیهم، یعنی منت ننهند به آن بر ایشان، برای آنکه واجب است ایشان را آن حق بر خدای. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 2 ج 8 ص 437).
- || آنچه کسی رابدان منت ننهند. بی منت. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 2 ج 8 ص 443 و 437). رجوع به معنی قبلی شود:
کریمانه بخشی و منت نخواهی
عطای کریمان بود غیرممنون.
سوزنی.
- غیرمنتظَر، نابیوسان. آنچه مورد انتظار نباشد. مقابل منتظَر. غیرمترقب. اتفاقی.
- غیرمنصرف، در زبان عربی اسم معرب بر دو قسم است: منصرف و غیرمنصرف. منصرف آن است که تنوین بر آن درآید و همه ٔ حرکات اعراب بر آخر آن ظاهرگردد، مانند رجل که بصورت رَجُل ٌ و رجلاً و رجل درمی آید. غیرمنصرف اسمی است که کسره و تنوین نپذیرد و تنها ضمه و فتحه بر آن درآید، مانند: ابراهیم. اسماء غیرمنصرف از مفردها علم و صفت و از جمعها جمعی است که بر وزن مَفاعِل یا مَفاعیل باشد و هر اسمی است که به الف تأنیث ختم شود و هر یک از اینها را شروطی است بشرح زیر:
اول علم، اسم علم در شش جا غیرمنصرف میشود: 1- در آخر آن الف و نون زاید باشد، مانند: عثمان و رضوان و زیدان. 2- وزن فعل داشته باشد، مانند: یزید و احمد و تغلب. 3- مرکب مزجی باشد، مانند: بعلبک و بیت لحم. 4- مؤنث باشد خواه لفظی باشد، مانند: معاویه یا معنوی، مانند: مریم، یا لفظی و معنوی، مانند: ورده و نبیهه. 5- اعجمی و بیش از سه حرفی باشد، مانند: یعقوب و ابراهیم. 6- معدول باشد، مانند: عُمَر که معدول از عامر است.
در مورد شرطسوم باید دانست که هرگاه علمی که مؤنث معنوی است ثلاثی ساکن الوسط باشد صرف و عدم آن هر دو رواست، مانند: حضرت هُندٌ یا هندُ، مگر اینکه اعجمی باشد که در این صورت غیرمنصرف است، مانند: بلخ (نام شهری).
دوم صفت، غیرمنصرف بودن صفت به سه شرط است: 1- بر وزن فَعلان باشد که مؤنث آن فَعلی ̍ است، مانند: سکران و سَکری ̍. 2- صفتی که بر وزن اَفعَل باشد بشرطی که تأنیث آن باتاء نباشد، مانند: احمر و اعرج و افضل. 3- معدول ازلفظ دیگری باشد مانند اُخَر ج ِ اُخری ̍ که مؤنث آخَر است. باید دانست که معدول بودن در هر عددی که بر وزن فُعال و مَفعَل باشد قیاسی است، مانند اُحاد و مَوحَد و ثُناء و مَثنی ̍ تا عشار و معشر.
سوم - جمع: جمع بدو شرط غیرمنصرف است:1- بر وزن مَفاعِل باشد، مانند: مساجد و اکارم و فیاصل. 2- بر وزن مَفاعیل باشد، مانند: مصابیح و قنادیل و اناشید. باید دانست که این صیغه های جمع که غیرمنصرف اند صیغه ٔ منتهی الجموع نامیده میشوند و شرط غیرمنصرف بودن آن این است که مختوم به تاء نباشد وگرنه منصرف خواهد بود، مانند: اساتذه و تلامذه.
چهارم - اسم مختوم به الف تأنیث، اسمی که در آخر آن الف مقصوره یا ممدوه باشد غیرمنصرف است و شرطی هم ندارد، خواه مفرد باشد، مانند: سَکری ̍ و حمراء، و خواه جمع، مانند: مَرضی ̍ و اَصدِقاء و خواه عَلَم مانند سَلمی ̍ و خنساء. باید دانست که هرگاه اسم غیرمنصرف اضافه شود یا الف و لام تعریف بدان درآیدکسره را در مقام جرّ می پذیرد، مانند: مررت بأفضل ِ العلماءِ. و رجوع به تعریفات جرجانی، غیاث اللغات و آنندراج شود.
- غیرمَنَظَّم،که منظم و مرتب نباشد. نامنظم. مقابل منظم. رجوع به منظم شود.
- غیرمنقول، آنچه قابل حمل و نقل نشود: مال غیرمنقول، مالی که نتوان آن را از جایی بجایی نقل کرد، مانند: خانه، باغ، دکان، مزرعه، ده و امثال آن. مقابل منقول چون اثاث خانه.
- غیرمُوَجَّه، آنچه موجه و قابل قبول نباشد. مقابل موجه: عذر غیرموجه، عذر ناپذیرفتنی.
- غیرناطق، آنچه ناطق و گویا نباشد. مقابل ناطق.
- || (اصطلاح منطق) به انواع حیوان به استثنای انسان گفته میشود. رجوع به ناطق شود.
- غیرنشخواری، مقابل نشخواری، مانند: اسب. رجوع به نشخواری و نشخوارکننده شود.
- غیرنظامی، آنکه متعلق به لشکر و فوج نباشد. (از آنندراج). آنکه ارتشی نیست. مقابل نظامی. رجوع به نظامی شود.
- غیرواقع، بی اساس و بی بنیاد. (ناظم الاطباء): هرگز از ما سخنی شنوده ای که آن غیرواقع باشد. (انیس الطالبین ص 195).
- غیروقوعی، ناشایستگی و نالایقی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- || امری که بوجود نیامده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- غَیرُه، جز آن یا جز او. الی آخر.
- غَیرُها، جز آن. جز او. (در مؤنث).
- غَیرُهُم، جز آنان (در اشخاص مذکر).
- غَیرُهُما، جز آن دو.
- غَیرُهَن َّ، جز آنان (در اشخاص مؤنث).
- و غیره، و جز آن. و غیر آن.


آن

آن. (حرف اضافه) بنا بگفته ٔ صاحب مجمل التواریخ این کلمه در قدیم معنی «از» میداده است: بر سر حد پارس شهری بنا کرد به آن ایمدگواد نام کرد و آن است که اکنون ارغان خوانند و معنی چنان است، که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتم. (مجمل التواریخ). به آن اندیوشاپور جندیوشابور است از خوزستان. اندیو نام انطاکیه است بزبان پهلوی نه آن ایو [ظ: به آن اندیو] یعنی از انطاکیه بهتر است. (مجمل التواریخ). ولی وجه اشتقاقهای صاحب مجمل التواریخ مانند حمزه ٔ اصفهانی بر اساسی نیست و محتاج بتأیید است.

آن. (ع اِ) وقت. هنگام. لحظه ای که در آنی. دَم. وقت حاضر، متوسط میان ماضی ومستقبل. اندک زمان. ج، آنات: در یک آن. آن به آن.

آن. [ن ِ] (ضمیر ملکی) مال ِ. متعلق به. ازملک. و گاهی ازآن ِ و زآن ِ گویند: اسبی بود آن ِ منذر اشقر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و همه ٔ گوسفندان دیگر ازآن ِ حی ّ، خشک بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبادان و بارگاه سغد و سمرقند است و آن ِ فرغانه و ایلاق است. (حدودالعالم). گرگانج شهری است که اندر قدیم آن ِ ملک خوارزمشاه بودی و اکنون پادشائیش جداست. (حدودالعالم).
مثال بنده وآن ِ تو نگارا
کلیچه ٔ آفتاب و برگ ورتاج.
منجیک.
سپهر و زمین و زمان آن ِ اوست
روان و خرد زیر فرمان اوست.
فردوسی.
مرا چیز و گنج و روان آن ِ تست
دراین مرز فرمان فرمان تست.
فردوسی.
که دستور و گنجور و گنج آن ِ تست
بروم اندرون سود و رنج آن ِ تست.
فردوسی.
از ایران و توران دو بهر آن ِ تست
همان گوهر و گنج وشهر آن ِ تست.
فردوسی.
نگهدار تن باش و آن ِ خرد
چو خواهی که روزت ببد نگذرد.
فردوسی.
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن ِ سپاس.
فردوسی.
مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج
همه آن ِ تست و ترا زوست خنج.
فردوسی.
نبد لشکرش زآن ِ ما صد یکی
نخست از دلیران او کودکی.
فردوسی.
چو او را گرفتی من آن ِ توام
چو فرمائیم پاسبان توام.
فردوسی.
بدو مام گفتی که تخت آن ِ تست
خردمندی و رای و بخت آن ِ تست.
فردوسی.
نه آئین شاهان بود این نشان
نه آن ِ سواران و گردنکشان.
فردوسی.
سپاه و دژ و گنجها آن ِ تست
برفتن بهانه نبایدْت جست.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن ِ گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی
مال رئیسان همه بسائل و زائر
وآن ِ تو به کفشگر ز بهر مچاچنگ.
ابوعاصم.
هندوی بد که ترا باشد و زآن ِ تو بود
بهتر از ترکی کآن ِ تو نباشد صدبار.
فرخی.
بس بناگوش چو سیما که سیه شد چو شبه
آن ِ تو نیز شود صبر کن ای جان جهان.
فرخی.
حدیث حاسد نشنید و زآن ِ من بشنید.
فرخی.
گفت پندارم کاین دخترکان آن ِ منند.
منوچهری.
رازدار من توئی ای شمع و یار من توئی
غمگسار من توئی من آن ِ توتو آن ِ من.
منوچهری.
اگر ایدون که بکشتن نمرند این پسران
آن ِ خورشید و قمرباشند این جانوران.
منوچهری.
و قیطس جانوری است در دریای و دو دست دارد و دنبالش چون آن ِ مرغ. (التفهیم).
مکن زو یاد اگرچه مهربانست
کجا چیز کسان زآن ِ کسانست.
(ویس و رامین).
گفت سرهنگی ازآن ِ ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آید از بام. (تاریخ سیستان). دیگر راه بسیستان آمد با نامه ٔ پسر فرات و آن ِ پدر. (تاریخ سیستان). آن ِ [یعنی داوری ِ] همه ٔ جهان به نیم روز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی. (تاریخ سیستان). صوفی داشتند سپید ازآن ِ زکریا علیه السلام. (تاریخ سیستان). و حرب بسیار مردم ازآن ِ او بکشت. (تاریخ سیستان). فرمان داد که سرای محمدبن ابراهیم القوسی و آن ِ خواص او غارت کنند. (تاریخ سیستان). و نامه ها آوردند ازآن ِ امیریوسف و حاجب بزرگ علی. (تاریخ بیهقی). چون حاصلی بدین بزرگی ازآن ِ وی... عرضه کردند گفت طاهر... را بخوانید. (تاریخ بیهقی). غلامی ترک ازآن ِ پسرش [ابواحمد] برای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). تا آن مدّت که ایزد... تقدیر کرده باشد و ازآن ِ پیغمبران... همچنین رفته است. (تاریخ بیهقی). و خواهری که ازآن ِ ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی). و پسر گهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود و قزوین که ازآن ِ پدرش بود فروگرفته. (تاریخ بیهقی). ومعمائی رسیده بود ازآن ِ امیرک. (تاریخ بیهقی). و استطلاع رأی کرده بودند تا بر مثالهائی که ازآن ِ ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی). دختری ازآن ِ قدرخان امیرمحمد عقد نکاح کردند. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها... و ازآن ِ امیرالمؤمنین هم از این معانی بود. (تاریخ بیهقی). طبع بشریت است و خصوصاً ازآن ِ ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد. (تاریخ بیهقی). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند... چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت با نام به نام فرزندان ازآن ِ او کرده آید. (تاریخ بیهقی). از دور مجمّزی پیدا شد... امیرمحمد او را بدید... و کسی ازآن ِ خویش نزد حاجب فرستاد. (تاریخ بیهقی). معتمدی را ازآن ِ بنده... فرمود [حصیری] تا بزدند. (تاریخ بیهقی). اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند اندر آن فرمانی ازآن ِ خداوند ماضی رضی اﷲعنه نگاه داشتند. (تاریخ بیهقی). بسیار مرتبه داران... را ازآن ِ خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند. (تاریخ بیهقی).
چو دستت بچیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن ِ کسان.
اسدی.
ببخش و بخور هرچه داری مایست
که چون نَدْهی و بنْهی آن ِ تو نیست.
اسدی.
نگه دار اندر زیان آن ِ خویش
چنان کِت بگفته ست بسیارخوار.
ناصرخسرو.
چون تو از دنیا گوئی ّ و من از دین خدای
نه تو آن ِ منی و نیز نه من آن ِ توَم.
ناصرخسرو.
هر طائفه ای بمن گمانی دارند
من زآن ِ خودم هر آنچه هستم هستم.
خیام.
بروزگار پیشین در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی از بهر آنکه ملک جهان ازآن ِ ایشان بود و هر کجا در عرب و عجم اسب نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی. (نوروزنامه).
چند گوئی سنائی آن ِ من است
با همه کس پلاس با من هم ؟
سنائی.
ما آن ِ توایم و دل و جان آن ِ تو، ما را
خواهی سوی منبر بر و خواهی بسوی دار.
سنائی.
و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و ازآن ِ دیگران. (کلیله و دمنه). الاستلحاق، دعوی کردن که فرزند آن ِ من است. (زوزنی).
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن ِ کاه و شعیر.
سوزنی.
تا روزگار ازآن ِ تو شد هرکه بخت را
گفت آن ِ کیستی تو، بگفت آن ِ روزگار.
انوری.
کرده ٔ قصّار و پس عقوبت حدّاد
این مثل است آن ِ اولیای صفاهان.
خاقانی.
چند غلام ازآن ِ او دست برآوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گر بدم گر نیک هم زآن ِ توام.
عطار.
روز عدل و عدل و داد اندرخور است
کفش زآن ِپا، کُلَه آن ِ سر است.
مولوی.
جان ما آن ِ تو است ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو.
مولوی.
و در بعض امثله ٔ فوق چنان می نماید که این کلمه تکرارکلمه ٔ پیش است: این مثل است آن ِ اولیای صفاهان، این مثل است مَثَل ِ. کم ِ خر باد و آن ِ کاه و شعیر؛ کم خر باد و کم کاه و شعیر. چه چیز تو باشد چه آن ِ کسان،چه چیز تو باشد چه چیز کسان. اگر ایدون که بکشتن نمرند این پسران - آن ِ خورشید و قمر باشند این جانوران، این پسران پسران خورشید و قمر باشند و غیره و غیره.

آن. [نِن ْ] (ع ص) اعلال شده ٔ آنی. سخت گرم. || نزدیک. || بردبار.

واژه پیشنهادی

ترکی به فارسی

آن

لحضه، آن

فرهنگ معین

آن

(اِ.) از مصطلحات صوفیانه است و آن نوعی حسن و زیبایی است که قابل درک اما توصیف ناپذیر است.

معادل ابجد

غیر آن

1261

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری