معنی غیرآن

حل جدول

غیرآن

ماسوا

لغت نامه دهخدا

دحال

دحال. [دِ] (ع مص) بر زمین زدن کسی را در کشتی. || فریب دادن. || ظلم کردن. || نقصان نمودن در حق کسی. (منتهی الارب). || پوشیدن چیزی که می داند آن را و ظاهر کردن غیرآن. || بازداشتن کسی را. (منتهی الارب).


بافه

بافه. [ف َ / ف ِ] (اِ) باقه. دسته ٔ علف یا محصول درو شده. توده ٔ بریده شده از علف یا قصیل. بغل. دسته ٔ دروده و گرد کرده از یونجه و گندم و جو و غیرآن. (این کلمه در چهار محال بختیاری و دهات کرمان بدین معنی بکار میرود). || دسته ٔ تره. (مهذب الاسماء). و رجوع به بافه شود.


چقندرآب

چقندرآب. [چ ُ ق ُ دَ] (اِ مرکب) معنی این لغت بدرستی دانسته نشد، لیکن در زمان ما چغندر پخته را ورق کرده در ماست یا سرکه یا کشک ریزند و آن را تا مدتی نگاه توان داشت:... دیگر آنکه مردم خوارزم بیشتر خوردنیها می پوسانند. پس می خورند چون ترینه وچقندرآب و شلغم آب و غیرآن ». (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


باریک خیال

باریک خیال. (ص مرکب) ظریف اندیش. آنکه لطیف فکر کند. شاعر نازک خیال. میرزا صائب گوید:
هر که چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از رشته ٔ سوزن باشد.
(آنندراج).
کسی که خیالات و افکار ونکات خوب و لطیف ظاهر میدارد چه در شعر و چه در غیرآن: صائب، شاعر باریک خیالی بوده است. (فرهنگ نظام).شاعری که دارای تصورات و موهومات دقیق باشد. (ناظم الاطباء).


تشبیک

تشبیک. [ت َ] (ع مص) انگشتان بهم درگذاشتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دهار). درآمیختن و بیکدیگر درآوردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در همدیگر کردن انگشتان و غیرآن. (آنندراج). انگشتان در یکدیگر درافکندن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد):... و مبانی موالات میان هر دو پادشاه مستحکم و مشایخ هر دو دولت در تشبیک اسباب عصمت و توشیح دواعی قربت و... قواعد الفت بمسامیر مظاهرت... بایستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 320). || فروکردن باد اعضاء آنان را در یکدیگر و منقبض ساختن آن همچون شبکه. (از اقرب الموارد). || به دشمنی ها دست درکردن و فرورفتن در آن. (از متن اللغه).


تسامع

تسامع. [ت َ م ُ] (ع مص) از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغه). شنیدن بعضی از بعضی دیگر و تناقل آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقل کردن مطلبی از غیر. (از کشّاف اصطلاحات الفنون): چون مردم آن ناحیت در بامداد آمدند و به تسامع آنچه در شب رفته بود معلوم کردند. بعضی بر دست عرب مسلمان شدند. (تاریخ قم ص 257). || عبارت است از اشهاد و آن چیزی است که بر حسب تواتر یا شهرت یا غیرآن، علم و یقین بدان حاصل شده باشد. چنین است در جامع الرموز، در کتاب الشهاده. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


ساجع

ساجع. [ج ِ] (ع ص) سخن مقفی گوی. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابل شاعر. رجوع به تاج العروس در ماده ٔ ذرع شود. || قصدکننده ٔ کلام و غیرآن است. (شرح قاموس) (قطر المحیط) (تاج العروس). راست رو در سخن و جزآن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند:فلان ساجع فی کلامه، ای مستقیم لایمیل عن القصد و یقابله الجائر. (اقرب الموارد). || شتر ماده ٔ دراز است. (شرح قاموس). ناقه ٔ دراز بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || شتر بطرب و نشاطآورنده در بانگ کردن. (شرح قاموس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ناقه ٔ نشاطآور ببانگ و ناله ٔ خود. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (تاج العروس). || روی معتدل نیکوآفرینش. (شرح قاموس).روی نکو و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (تاج العروس). ج، سُجَّع و سواجع.


نبوح

نبوح. [ن ُ] (ع اِ) بانگ و فریاد مردم. (منتهی الارب) (ازآنندراج). ضجه ٔ قوم. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). فریاد و آواز قبیله. (فرهنگ خطی). || بانگ سگ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آواز سگ و آهو. (فرهنگ نظام). بانگ سگان و غیرآن. (از معجم متن اللغه). آواز سگان قبیله. (فرهنگ خطی). ج، نبح. || هجو شاعر. (فرهنگ نظام).نباح. رجوع به نباح شود. || گروه بسیار. (منتهی الارب) (از آنندراج). جماعت کثیری از مردم. (از معجم متن اللغه). جماعت بسیاری. (ناظم الاطباء). || بسیاری. (ناظم الاطباء). کثرت. (از معجم متن اللغه). || عزت. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). || (ص) الحیه النبوح، ماری که بانگ کند. نباح. (از معجم متن اللغه). || ج ِ نابح. (از اقرب الموارد). رجوع به نابح شود.


کفایة

کفایه. [ک ِ ی َ] (ع مص) بس آمدن چیزی. (منتهی الارب). بس بودن چیزی. (از ناظم الاطباء). بس شدن. کافی شدن. (غیاث) (آنندراج). بی نیاز شدن با چیزی از غیرآن. (از اقرب الموارد): کف الشی ٔ کفایه؛ بس است آن چیز. کفاک الشی ٔ؛ بس است ترا آن چیز. (ناظم الاطباء). || کارگزاری کردن. (شرح قاموس): کفاه مؤنته کفایه؛ کارگزاری کرد او را. (ناظم الاطباء). || بس کردن. (آنندراج). بسنده کردن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). || سود گرفتن. (غیاث) (آنندراج). || قسمی از خرید که بیع الکفایه گویند و آن چنان باشد که شخصی از کسی مثلاً پنج قران بخواهد و از کس دیگری چیزی را به پنج قران بخرد و قیمت آن را به آن کس حواله نماید. (ناظم الاطباء). بیع الکفایه خرید چیزی و ثمنش را بیافتنی سابق که بر شخصی باشد حواله کردن. (منتهی الارب). پابپا کردن طلبی را از ثالثی در مقابل چیزی خریده. (یادداشت مؤلف).


معاون

معاون. [](ع اِ) گویا جمع چیزی است مانند معونه یا غیرآن: کان ابی [ای ابوالعتاهیه] لایفارق الرشید فی سفر و لاحضر الا فی طریق الحج و کان یجری علیه فی کل سنه ٔ خمسین الف درهم سوی الجوائز و المعاون(الاغانی 3:153، یادداشت های قزوینی ج 7 ص 108).
- دیوان معاون، یکی از ادارات حکومتی بنی عباس بوده است ولی مقصود از آن را تاکنون درست نفهمیده ام و در تجارب الامم مکرر این اصطلاح را دارد.(یادداشت های قزوینی ج 7 ص 109): کان الی والدی الحسن بن عبیداﷲ دیوان الرسائل و دیوان المعاون و جملهالدواوین التی کانت الیه فی ایام وزاره ابیه للمعتضد فامر عبیداﷲ ابنه ان یستخلف اباالحسین بن ثوابه علی دیوان الرسائل و دیوان المعاون.(معجم الادباءچ مرجلیوت ج 2 ص 417 و 418).
|| منصبی و وظیفه ای بوده است که ندانستم چیست: والیه معاون بغداد و سائره...(حمزه ٔ اصفهانی ص 231، یادداشت های قزوینی ج 7ص 109).


آلات

آلات. (ع اِ) ج ِ آلت. افزارها. ابزارها. ادوات.سازوبرگ. ساز. ساختگی ها. اسباب. سامان:
سکندر بیامد بدشت نبرد
همه خواسته سربسر گرد کرد
ز تخت و ز خرگاه و پرده سرای
ز فرش وز آلات و از چارپای.
فردوسی.
نگه کرد قارن بتورانیان
همه ساز و آلات ایرانیان.
فردوسی.
- آلات تغذیه، مجموع عضوها که در عمل تغذیه بکار است.
- آلات تناسل، عضوها در حیوان از نرینه و مادینه که سبب تولید مثل و نتاج است.
- آلات تنفس، اندامها از حنجره و ریه و جز آن که در حیوان وسیله ٔ نفس برآوردن و فروبردن است.
- آلات جارحه، افزارهای طبیعی و غیرآن از چنگال و دندان و شمشیر و کارد و جز آن که خستن راست.
- آلات جنگ، آلات رزم. آلات حرب. سلاح:
بفرمای تا ساز و آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بیدرنگ.
فردوسی.
که برخیز و درپوش آلات رزم
که کوتاه کردیم ما جام بزم.
فردوسی.
- آلات حیات، آنچه از اعضاء و جز آن که برای دوام زندگی بکار است.
- آلات دفاع، آنچه از اعضاء طبیعی و ادوات مصنوع که برای راندن دشمن دارند.
- آلات رصدیه، افزارهای علم هیئت.
- آلات شکم، حشو.
- آلات صوت، عضوهای تن حیوان که آواز از آنها خیزد، چون شش و گلو و کام و زبان و لب و غیره.
- آلات لهو، افزار نواختن موسیقی و باختن قمار و مانند آن.
- آلات محرّکه، آنچه در تن حیوان از اعصاب و عضلات و جز آن بکارِ بسط و قبض و حرکت و سکون است.
- آلات موسیقی، ابزارهای آن.
این کلمه را در تداول فارسی چون علامت جمع در آخر کلمه برای نمودن انواع جنسی آرند، چون: آهن آلات، بلورآلات، ترشی آلات، شیشه آلات و غیره.


بالش

بالش. [ل ِ] (اِ) بالشت. تکیه که زیر سر نهند. ودر جواهرالحروف نوشته مأخوذ از بال که بمعنی پرهای بازوی مرغان است، چه در اصل وضع از پر مرغان می آکندند. (از آنندراج). یا آنکه مأخوذ از بالیدن بمعنی افزودن است، چون زیر سر نهادن تکیه موجب افزایش خواب است. (غیاث اللغات). بالین. چیزی آکنده به پنبه و پرکه زیر بال نهند و آن چنان است که کیسه ای از پارچه بدوزند و سپس پر مرغان چون قو و کبک و ماکیان و امثال آن در آن ریزند تا پر شود، پس سر آن بدوزند و هنگام خواب و استراحت زیر سر یا بازو نهند یا پشت بدان دهند. مُتَّکی ̍. زیرگوشی. زیرسری. آنچه زیر سر نهند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 169). نضیده. (منتهی الارب). نُمُرق یا نِمِرق یا نَمَرق. نمرقه. (منتهی الارب). چیزی که هنگام غلطیدن بزیر سر نهند و زیرسر تکیه کنند چون به دست نشینند (برآرنج تکیه کنند). (شرفنامه ٔ منیری). چیزی که از پر و یا پشم و یا پنبه و جز آن آکنده نموده در هنگام خوابیدن زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالشت شود:
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش خواهد نیابد او افسر.
عنصری.
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالش پر از مه بود و شکر.
(ویس و رامین).
بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269).
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر وبالش آتش و خار است.
مسعودسعد.
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده.
نظامی.
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر تواش بالش کنی هم میشود.
مولوی.
لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد و سود.
مولوی.
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر.
سعدی.
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به.
سعدی.
مگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
نظام قاری.
در جامه خواب کوش به زیرافکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند.
نظام قاری.
تا نگوید راز مخفی در درون جامه خواب
پنبه بنهادند بالش را به خواری در دهن.
نظام قاری.
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بر وی یا ایهاالمزمل.
نظام قاری.
- بالش پر، تکیه که پرها در آن آگنده باشند. (آنندراج).
- بالش چرمین، بالش و مسند و متکایی که از چرم باشد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181).
- بالش زین، میثریه. (دهار):
تا نهم بالش زین گرد قطیفه چوصدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار.
نظام قاری.
- بالش نرم زیر سر نهادن، کنایه از خوشحال گردانیدن باشد کسی را بطریق خوش آمد و تیتال. (برهان قاطع). خوش آمد کردن از راه تمسخر و ریشخند است. (آنندراج). خوشحال کردن کسی به خوش آمد و آسوده نمودن به امیدواری باشد. (انجمن آرای ناصری):
راحت بنهاده بالش نرم
زیر سر داغت از جگرها.
ظهوری.
- بالشها و مندیلها، قصد از لباس و زینتی باشد که زنان یهودیه ٔ بت پرست بر سر خود می گذاردند. (از قاموس کتاب مقدس).
- نازبالش، بالش باشد خرد که برکنار تخت زیر دست نهند. بالش خرد کودکان و خردسالان.
- نیم بالش، بالش خرد. بالش کوچک. خردبالش.
|| مسند. (آنندراج). تکیه و مخده مانندی که فراز تخت می نهاده اند و حکام و فرمانروایان بر آن تکیه میزده اند. پشتی. آنچه در مجالس بزرگان و پادشاهان در صدر مجلس می نهادند تا امیر بر آن تکیه زند. وساده. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (از تاج العروس). نوعی پشتی. مخده. مسنده. و گاه نیز امیر یا سلطان بر آن جلوس میکرده است و حاضران نیز بر زبر آن می نشسته اند چنانکه بر زبر تخت یا کرسی و صندلی می نشسته اند:
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام برآفرین کرد یاد.
فردوسی.
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی.
فردوسی.
به تن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.
فرخی.
ای دولت خجسته ازو روی برمتاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر.
فرخی.
تا براین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که براین بالش جز خواجه نشستست فلان.
فرخی.
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
بتو آراسته این مجلس و این بالش و گاه.
فرخی.
گر بهنر زیبدو بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری.
ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری.
هر یکی را بالشی بنهادند از زربافته در پیش. (قصص الانبیاء ص 116). چون مهرجان درآمد، فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند و مزدک را در بالش نشاند و خود بر سر او ایستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 90). و در وی (کارگاه) بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلیها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی. (تاریخ بخارا ص 24).
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش.
سنائی.
بلکه تن عرش بالشی است مربع
تکیه گه جاه کبریای صفاهان.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش بنظر متفاوت می نمود. (سندبادنامه ص 240). فرمود تا بالشی آورند که بدان نشیند، چون پیش او بردند که فرونشیند، فراگرفت و بر سر خویش نهاد. (تاریخ طبرستان). و آنچ به مشاهره و غیرآن ایشان را فرمودی از جامها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آنرا بهیچوجه انقطاع نیفتادی. (جهانگشای جوینی). بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد، عابد را دید از آن هیئت بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان سعدی).
دولت آن است که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکین است.
سعدی (بدایع).
- چاربالش و چهاربالش، چنان باشد که سه بالش برسه جانب تخت نهند و بدان تکیه زنند سبیل استراحت و آسودگی و احترام و شکوه را. مسندی را گویند که پادشاهان و صدور و اکابر بر آن نشینند. (برهان):
خور از راه خوبی چو خوبان چین
پرستاره ٔ چاربالش نشین.
فردوسی.
گر به هنر زیبد و بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری.
چارتکبیری بکن بر چارفصل روزگار
چاربالشهای چارارکان بدونان بازمان.
خاقانی.
در آن حرم که نهندش چهاربالش عزت
جزآستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی.
و رجوع به چاربالش و چاربالشت شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

پیش زدن

(مصدر) جلو زدن سبقت گرفتن، ریختن گندم و جو و برنج و جز آن را در طبق و حرکت دادن تا سنگ و شن و کاه آن از دانه ها جدا گردد پیش کردن باد دادن. ‎-3 کشیدن چیزی را بطرف خود با دست و غیرآن.


معمی

معما در فارسی: پوشیده، چیستان چرمک پردک کرتک فرشن (اسم) پنهان داشته پوشیده، (اسم) آن است که اسمی یا معنیی را بنوعی از مشکلات حساب یا به چیزی از قلب و تصحیف و غیرآن از انواع تعمیه پوشیده گردانند تاجز به اندیشه تمام و فکر بسیار آن را نتوان کشف کرد چنانکه در نام } مسعود { گفته اند: } چو نامش بپرسیدم از ناز زود بدامن چو برخاست بر بط بسود. ‎{ } بتازی بدانستم آن رمزاو که نامش ز بربط بسودن چه بود. ‎{ (المعجم. مد. چا. 316: 1) توضیح: بسودن مس بر بط عود. مس عود مسعود جمع: معمیات

معادل ابجد

غیرآن

1261

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری