معنی غلبه

فارسی به انگلیسی

غلبه‌

Conquest, Dominance, Domination, Predominance, Preponderance, Preponderancy

واژه پیشنهادی

غلبه

چیره شدن . چیر شدن . فائق آمدن . صولت . بُهور. بَهر. غَلب . غَلَب . غَلَبَة. غُلبَة. استحواذ. بَذّ؛ غلبه کردن . اِبرار؛ غلبه کردن

چیرگی-استیلا-تسلط-بردن-شکست دادن

فرهنگ عمید

غلبه

عقعق، عکه، کلاغ‌پیسه: زاغ سیه بودم یک‌چند نون / باز چو غلبه شدستم دو‌رنگ (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۳۶)،

چیره ‌شدن، چیرگی یافتن،
چیرگی، پیروزی،
(اسم) [قدیمی، مجاز] ازدحام جمعیت،
(اسم) [قدیمی، مجاز] فریاد،
* غلبه‌ داشتن: (مصدر لازم)
چیره و پیروز بودن،
[مجاز] بیشتر ‌بودن،
* غلبه ‌کردن: (مصدر لازم)
چیره و پیروز شدن،
[قدیمی، مجاز] فریاد کردن،

فرهنگ معین

غلبه

(مص ل.) پیروز گشتن، چیره شدن، (اِمص.) چیرگی، پیروزی، تسلط، استیلا، کثرت، فراوانی، (اِ.) گروه بسیار، جمعیت، ازدحام، بانگ، فریاد. [خوانش: (غَ لَ بِ) [ع. غلبه]]

لغت نامه دهخدا

غلبه

غلبه. [غ ُ ب َ / ب ِ] (اِ) پرنده ای است سیاه و سفید، و آن را عکه و کلاغ پیسه هم میگویند، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است، و بعضی گویند پرنده ای است که آن را سبزک هم می نامند. (برهان قاطع). غلپه. (فرهنگ اسدی). همان عکه است که به شیرازی قالنجه و کلاغ پیسه گویند. شمس فخری گوید: مرغی است مانند عکه، و در فرهنگ به بای فارسی آورده است. (از فرهنگ رشیدی). عقعق. کلاغ پیسه. (فرهنگ اسدی). کلاژه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کسک. کشک. زاغچه. زاغی:
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست [از] بر فلغند.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
سه حاکمکند اینجا چون غلبه همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون وخسیس اند.
منجیک (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
زاغ سیه بدم یکچند و نون
باز چو غلبه بشده ستم دو رنگ.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
دزدی ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله.
منجیک.
از بهر چه دادند ترا عقل چه گویی
تا خوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی.
ناصرخسرو.
|| سوراخ عموماً، و سوراخی که از آنجا آب به باغ آید خصوصاً. (برهان قاطع).


غلبه کردن

غلبه کردن. [غ َ ل َ ب َ / ب ِ ک َ دَ] (مص مرکب) چیره شدن. چیر شدن. فائق آمدن. صولت. بُهور. بَهر. غَلب. غَلَب. غَلَبَه. غُلبَه. استحواذ. بَذّ؛ غلبه کردن. اِبرار؛ غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی): غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 310). تنی چند را فروکوفت مردمان غلبه کردند و بیمحابایش بزدند. (گلستان سعدی). در آن فرصت گرگ غلبه کرده بود. (انیس الطالبین ص 154).


غلبه داشتن

غلبه داشتن. [غ َ ل َ ب َ / ب ِ ت َ] (مص مرکب) بیش بودن. بسیار شدن. چیره شدن: اگر در مردم یکی از این قوی بر دیگری غلبه دارد ناچار آنجا نقصانی آید. (تاریخ بیهقی). و آنجا که خشکی غلبه دارد، بخار ضماد تر و کماد تر از راه بینی به شش رسد سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


غلبه شدن

غلبه شدن. [غ َ ل َ ب َ / ب ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) بسیار شدن. فراوان گردیدن: هیچکس قادر نبود که بر آن آب گذر کند به هنگامی که آن آب غلبه شدی و موج زدی. (تاریخ قم ص 297).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

غلبه

چیرگی

فارسی به عربی

غلبه

ضربه، غزو، نصر، هیمنه

حل جدول

غلبه

چیره، پیروز

مترادف و متضاد زبان فارسی

غلبه

استیلا، پیروزی، تسلط، تصرف، چیرگی، درازدستی، سلطه، سیطره، ظفر، فتح، قهر، نجاح، نصرت

فرهنگ فارسی هوشیار

غلبه

فیروزی، چیره شدن و زبر دستی


غلبه نشاندن

انبوه کاشتن انبوه کاشتن (نهال و گیاه را) : و چون غلبه بنشانند (درخت سنجد را) چهار پایان و گوسفندان (را) در حوالی نتوان رفتن که خراب کنند.

معادل ابجد

غلبه

1037

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری