معنی غایت آرزو

حل جدول

غایت آرزو

نهمت

نَهمَت

فرهنگ عمید

غایت

نهایت و پایان چیزی، آخرین درجه،
مقصود، مقصد،
پایان،
* غایت ‌مطلوب: نهایت خواسته و آرزو،
* غایت مقصود: = * غایت مطلوب
* به‌غایت: بسیار،

فرهنگ معین

غایت

پایان، نهایت، مقصد، مقصود، مطلوب نهایت آرزو، تمامی مطلوب. [خوانش: (یَ) [ع. غایه] (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

غایت

غایت. [ی َ] (ع اِ) غایه. پایان. نهایت. سرانجام. پایان کار. (زمخشری). نسبت به آن غایی است. ج، غای و غایات. (از قطرالمحیط).پایان هر چیزی از زمان و مکان. (منتهی الارب): و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است. (تاریخ بیهقی). گفت... بخشیدیم... واین غایت کرم و حلیمی باشد. (تاریخ بیهقی). غوررسی و غایت چنین کارها چیست. (تاریخ بیهقی). جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست چون نادانند معذورانند. (تاریخ بیهقی). غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی: ای سگ. (تاریخ بیهقی).
و گر گویی ملا باشد روا نبود که جسمی را
نهایت نبود و غایت بسان جوهر اعلا.
ناصرخسرو.
غایت رنگهاست رنگ سیاه
که سیه کم شود بدیگر رنگ.
ناصرخسرو.
غایت موی من سپید بود
زین شگفتی همی شوم دلتنگ.
ناصرخسرو.
چرخی و ابری و خورشیدی و دریائی و کوه
وین صفات اینهمه را غایت مدح است و ثناست.
مسعود سعد.
خدمت تو چنان کنم همه سال
که تو را غایت رضا باشد.
مسعود سعد.
و به حقیقت بشناخت که اگر این کلید راز بدست وی دهد... در آن جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت بغایت رساند. (کلیله و دمنه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). هر که از غایت محاربت غافل باشدپشیمان گردد. (کلیله و دمنه). و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد. (کلیله و دمنه). و دوستی و برادری با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید. (کلیله و دمنه). غایت نادانی است طلب منفعت خویش. (کلیله و دمنه).
از غایت نور عارض تو
آیینه خیال برنتابد.
خاقانی.
غایت و آیت شناس نامزد حضرتش
غایت نصر از غزا آیت وحی از بیان.
خاقانی.
از غایت احاطت و از قوت و شرف
هم جرم آفتابی و هم چرخ اعظمی.
خاقانی.
ز تو تا غایت مقصد چه یکروزه چه صدساله
چو راهی در میان داری که می باید تو را رفتن.
خاقانی.
هر کاری را غایتی است و هر ملکی رانهایتی و هر حالی را زوالی و هر دولتی را انتقالی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اگر بغایت جد و نهایت جهد برسم هنوز فضیلت سبق و تقدم در تقدیم کرم او راست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کرد شاه یمن ز غایت مهر
حکم او را روان چو حکم سپهر.
نظامی.
چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید.
نظامی.
ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت
هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت.
عطار.
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
جالینوس ابلهی را دید که دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد گفت اگر این دانا بودی کار او با نادانان بدین غایت نینجامیدی. (گلستان). اگر خواهی من او را بقسمی خاموش گردانم، ملک گفت: غایت لطف و کرم باشد. (گلستان).
بر گرد جهان دویدن او
از غایت جهل و قلتبانیست.
سعدی (گلستان).
در غایت اعتدال و نهایت جمال. (گلستان).
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید.
سعدی (بوستان).
چشم گناهکار بود بر خطای خویش
ما را ز غایت کرمت چشم بر عطا.
سعدی.
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدیدست غایتی.
سعدی (طیبات).
غایت کام و دولتت آنکه بخدمتت رسد
بنده میان بندگان فخر کند به چاکری.
سعدی (طیبات).
او را نمی توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی نمائیم ازغایت حقیری.
سعدی (طیبات).
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم.
سعدی (طیبات).
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست.
سعدی (بدایع).
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسد به دامنت دست امید نگسلم.
سعدی (بدایع).
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست.
سعدی (بدایع).
تا بغایت ره میخانه نمیدانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد.
حافظ.
|| مقصود. مقصد:
شکر انعام پادشا گفتن
نتوان کان ورای غایتهاست.
خاقانی.
در ترتیب و تبجیل قدر و تمشیت کار و تمهید رونق او بهمه غایتی برسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). شمس المعالی در معرفت قدر او و تقدیم خدمات پسندیده بهمه غایتی برسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).شمس المعالی در اکرام مقدم و احترام جانب و اغتنام مورد او همه غایتی برسید. (تاریخ یمینی). || حدّ. حدّ نهایی: وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه).
در پس این پرده ٔ زنگارگون
عاریتانند ز غایت برون.
نظامی.
کرد چوره رفت ز غایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون
همتش از غایت روشندلی
آمده در منزل بی منزلی.
نظامی.
چون کشش از حد و غایت درگذشت
هم وسایط رفت وهم اغیار شد.
عطار.
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.
سعدی.
هیچ طرف بر اصفهان اختیار نکرد تا غایتی که در مدت یک دو سال یکبار بر آن گذر کردی و چند ماه در آنجا اقامت بجای آوردی. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- از غایت، از کثرت:
از غایت جود و کرم و برّ و مروت
ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز.
سوزنی.
از غایت بی ننگی و از حرص گدایی
استادتر از وی همه این یافه درایان.
سوزنی.
شبی در بیابان مکه از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان).
- این غایت، این زمان. اکنون.
- بغایت، بکمال:
ناحیتی است سخت عظیم و با نعمت بسیار و بی اندازه و آبادان بغایت. (حدود العالم).
پالانگریی بغایت خود
بهتر ز کلاه دوزی بد.
نظامی.
گل بغایت رسید بگذارید
تا بنالد هزاردستانش.
سعدی (بدایع).
- || بسیار. بحداکثر: از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت... و بغایت نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). استادم خواجه بونصر نسخت نامه ای بکرد نیکو بغایت. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی).
کجا بود آن کُه بغایت بلند
بلندیش افزون تر از چون وچند.
در آن خدمت بغایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت.
نظامی.
پس تبرزین مسخ کردن چون بود
پیش آن نسخ این بغایت دون بود.
مولوی.
و انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و هوای آن [مرغزار اورد] سردسیر است بغایت چنانکه درخت و باغ نباشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و همه ٔ میوه ها آن جا [کوار- شیراز] بغایت نیکوست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
پسر کانهمه شوکت و پایه دید
پدررا بغایت فرومایه دید.
سعدی (بوستان).
یکی را بغایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود.
سعدی (بوستان).
فقیهی دختری داشت بغایت زشت روی.
(گلستان).
هر که سخن نسنجد از جوابش بغایت برنجد. (گلستان).
- || بحد. به اندازه: لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب، و با جلدی و زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که بر عامل بیک من کاه و یک بیضه رفع کنند. (چهارمقاله). امیر نصر در تقدیم آن ابواب بغایتی رسید که جهانی تعجب نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- تا این غایت، تاکنون. الی الحال: تو که بونصری باید که اندیشه ٔ کار من بداری همچنانکه تا این غایت داشتی. (تاریخ بیهقی). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی).و تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم. (تاریخ بیهقی). از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. (تاریخ بیهقی). از ما تا این غایت هیچ دست درازی نرفته است اما پوشیده نیست که در خراسان ترکمانان دیگر هستند. (تاریخ بیهقی). ما را تا این غایت از این مرد خیانتی پیدا نیامده است. (تاریخ بیهقی). تا این غایت هفتادواند و دیگر دُمادُم است. آن خدمت که او کرد تا این غایت ما را فراموش نیست. (تاریخ بیهقی). و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود. (تاریخ بیهقی). اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود. (تاریخ بیهقی). تا بدین غایت (سال 444 هَ. ق.) اندر میان ایشان مانده است. (زین الاخبار). پس یک روز او را گفت ای برادرعرض خویش تا این غایت بر تو پوشیده داشتم. (کلیله ودمنه). اگر مسارعت نمایی امان دهم بر تقصیری که تا این غایت روا داشته. (کلیله و دمنه). در باب وی (شتربه) تا این غایت جز نیکویی و خوبی جایز داشته نشده است. (کلیله و دمنه). تا این غایت از جانب ما التماس نکردید و آرزویی نخواستید. (راحهالصدور). قاضی چون سخن بدین غایت رسانید، از حد قیاس اسب مبالغه درگذرانید. (گلستان)... هر که آمد برو مزیدی کرد تا بدین غایت رسید. (گلستان).
- تا بغایتی که، تا حدی که: تا آنجا که رفیعقدر و عالی مرتبه شد تا بغایتی که خواست او را بخلیفه نام نهند. (تاریخ قم). و در میانه ٔ ما در ایام پیشین قحطی سخت پیدا شد تا بغایتی که بر صحراها گیاه و نبات رسته نشد. (تاریخ قم).
- تا غایت که، تا آنجا که. تا حدی که: و توالد و تناسل کردندتا غایت که عدد فرزندان و اعقاب یکی از ایشان بقم... زیاده بر شش هزار رسید. (تاریخ قم). و بزن نرسیده است تا غایت که او را فرزند نبوده است. (تاریخ قم). بهرام جور ملک پنج سال از رعیت خود خراج برداشت تا غایت که بسبب مشغول شدن ایشان به لهو و لعب و شادی، عمارات به خرابی مبدل شدند. (تاریخ قم).
|| غرض ناصب غایت و واضع آن، مغبی (قطر المحیط). || رایت. علم. درفش. || الفائده المقصوده سواءکانت عائداً الی الفاعل ام لا. (قطر المحیط). غایت منسوب به عمل. غایت منسوب به عامل. || آنچه غایت برای آن موضوع است، مغیاً و به این معنی است که گفته میشود: غایت داخل در مغیا نیست. (قطر المحیط). و رجوع به مغیا شود. مالاجله وجودالشی ٔ. (تعریفات جرجانی). آنچه فاعل بخاطر آن اقدام به فعل کند و آن را علت غائی نیز نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون). جدوی. فایده. نفع. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: هی تطلق علی معان منها نوع من انواع الزحاف و قد سبق معناه فی لفظ الزحاف. و رجوع به زحاف شود. تناهی، بغایت برسیدن. (زوزنی). اَمد. (منتهی الارب) (ترجمان قرآن).ج، غایات. میطان. منتهی. قصیری، یقال قصیریک ان تفعل کذا؛ ای غایتک و جهدک. قصاری. نعامی. دهر. میدی و میداء. (منتهی الارب).


غایت منی

غایت منی. [ی َ ت ِ م ُ نا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نهایت آرزو. منتهای امید.


غایت مطلوب

غایت مطلوب. [ی َ ت ِ م َ] (ترکیب اضافی اِ مرکب) نهایت خواسته. نهایت آرزو. کمال مطلوب. آرمان. هدف مطلوب:
غایت مطلوب من خدمت درگاه تست
ای در تو خلق را گشته به روزی ضمان.
خاقانی.


آرزو

آرزو. [رِ] (اِ) شهوت. (ربنجنی). اشتهاء. (حبیش تفلیسی). قوّت ِ جذب ملایم. هوی ̍. هوا:
همی ز آرزوی... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم.
فردوسی.
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه.
طیان.
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن.
(ویس و رامین).
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که... (تاریخ بیهقی). چون مرد افتد با خردتمام، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است، یکی خرد... دیگر خشم، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان.
ناصرخسرو.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست.
ناصرخسرو.
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست.
ناصرخسرو.
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه.
ناصرخسرو.
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است.
ناصرخسرو.
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
ناصرخسرو.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
عطار (منطق الطیر).
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است.
مولوی.
|| خواهش. کام. مراد. چیز. بغیه. مُنیَت:
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی.
فردوسی.
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان.
فردوسی.
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
فردوسی.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی.
فردوسی.
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت.
فردوسی.
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم.
فردوسی.
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
فردوسی.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [از جهن] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن.
فردوسی.
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه.
فردوسی.
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین.
ناصرخسرو.
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
|| خواستگاری. خطبه. خواندن بتزویج زنی را:
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
فردوسی.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل. امید. تمنی. اُمْنیه. مُنْیه:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست.
فردوسی.
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است.
امیرحسینی.
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
انوری.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده.
سعدی.
|| شوق. اشتیاق. توق. تیاقه. توقان. صبابت. حسرت. تلهف:
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست.
فردوسی.
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت.
فردوسی.
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب.
- خوش آرزو، نیک گزین. به گزین: ریدک خوش آرزو.
|| هوس. میل:
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
ابوشکور.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه.
فردوسی.
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
فرخی.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
فرخی.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
سنائی.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی.
مولوی.
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست.
مولوی.
|| چیز مطلوب. حاجت:
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی.
فردوسی.
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
فردوسی.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه.
اسدی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
|| آز. حرص. (دهار).شره:
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش.
فردوسی.
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی.
فردوسی.
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی.
ناصرخسرو.
|| تمنی. ترجی. دعا:
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی.
فردوسی.
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
فرخی.
|| وصال. قرب:
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
فردوسی.
|| طمع. داعیه:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
فردوسی.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی.
فردوسی.
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). || استبداد رای. خودرائی. خودسری. میل. هوی ̍:
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه.
فردوسی.
|| عزم. قصد. مقصود. منظور:
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
فردوسی.
- نفس آرزو، قُوّت شَهویه. نفس حیوانی: نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
|| مقصد:
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
فردوسی.
|| معشوق.محبوب. مطلوب:
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری.
فرخی.
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
فرخی.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن.
اسدی.
- آرزو آمدن، آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن:
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین.
معزی.
- || اشتها. (زوزنی). حرص. (دهار).
- آرزو بردن، آرزو کردن. تَمنی. (دهار). غبطه. اغتباط:
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است.
انوری.
- آرزو پختن، طمع خام کردن: و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه).
- آرزو خاستن کسی چیزی را، اشتهاء آن کردن.
- آرزوی خام،خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
- آرزو خواستن، آرزو کردن، خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء:
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
فردوسی.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحهالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
نظامی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه.
مولوی.
- آرزو داشتن، آرزومند بودن:
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
فردوسی.
- آرزو رساندن، آرزو و حاجت کسی را برآوردن:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
- آرزو شکستن در دل، یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن:
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
حسن غزنوی.
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را، بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن:
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
کمال خجند.
- آرزو کردن، تمنی. تشهی. (زوزنی):
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان.
رودکی (کذا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || خواستن. خواهان شدن. هوس کردن:
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه.
فردوسی.
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی.
فردوسی.
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه.
فردوسی.
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی.
فردوسی.
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
فردوسی.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
فردوسی.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم.
فردوسی.
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
فردوسی.
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی. (تاریخ بیهقی).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی.
سعدی.
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
سعدی.
- || انتخاب کردن. گزیدن. اختیار کردن:
مرا خواستی [بجنگ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه.
فردوسی.
- برآرزوی، به آرزوی، به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه:
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی.
فردوسی.
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست...
فردوسی.
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی.
فردوسی.
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم.
فردوسی.
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی.
فردوسی.
- به آرزو آوردن، تشویق.
- غایت آرزو، منتهای اَمَل. کمال مطلوب:
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.
ابن یمین.
- امثال:
آرزو بجوانان عیب نیست، بمزاح، این آرزو بیش از حد تست.
آرزو رأس مال مفلس دان.
سنائی.
آرزو سرمایه ٔمفلس است، فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست، به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی) به آرزو زنده است، مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست، برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود (و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست).
کرا آرزو بیش تیمار بیش، هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است.
نه هر آرزو آید آسان بدست، برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.

آرزو. [رِ] (اِخ) سراج الدین علی شاه. شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 هَ. ق. مؤلف تذکره ٔ موسوم به تحفهالنفائس، معروف به تذکره ٔ آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامه ٔ نظامی و غیره.


بی غایت

بی غایت. [ی َ] (ص مرکب) (از: بی + غایت) بی پایان. بی نهایت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) || بسیار. (ناظم الاطباء). رجوع به غایت شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

غایت

پایان، فرجام، نهایت، حاجت، قصد، مقصود، منظور، هدف، آرمان، کمال‌مطلوب، حد

فرهنگ فارسی هوشیار

غایت

سرانجام، پایان کار، نهایت

فرهنگ فارسی آزاد

غایت

غایَت، نهایت- پایان- مقصد- مقصود (جمع:غایات)،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نام های ایرانی

آرزو

دخترانه، آرزو، کام، مراد، معشوق، امید، میل و اشتیاق برای رسیدن به مراد یا مقصودی معمولاً مطلوب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سروپادشاه یمن و همسر سلم پسر فریدون پادشاه پیشدادی

معادل ابجد

غایت آرزو

1625

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری