معنی عیش
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
زندگی، طعام، خوراک، خوشی، خوش گذرانی، شادمانی. [خوانش: (عَ یا ع) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
خوشگذرانی، خوشی و شادمانی،
[قدیمی] زیستن، زندگی کردن،
(اسم) [قدیمی] زندگی،
(اسم) [قدیمی] طعام، خوراک، خوردنی،
حل جدول
خوشگذرانی
مترادف و متضاد زبان فارسی
بزم، خوشگذرانی، خوشی، راحت، زندگانی، سرور، سور، شادی، شادیانه، طرب، عشرت، کیف، گذران، لهو، نشاط،
(متضاد) عزا، ماتم
فارسی به انگلیسی
Fun, Pleasure
فارسی به عربی
طرف، متعه، مرح
عربی به فارسی
نگاه داشتن , اداره کردن , محافظت کردن , نگهداری کردن , نگاهداری , حفاظت , امانت داری , توجه , جلوگیری کردن , ادامه دادن , مداومت بامری دادن
فرهنگ فارسی هوشیار
زیست، زندگانی، خوشی، شادمانی
فرهنگ فارسی آزاد
عَیْش، زندگانی- معیشت- طعام-نان-کشت و زرع- حالت و حال- در فارسی به معنای خوشی و عشرت گفته می شود،
فارسی به آلمانی
Luxus (m)
معادل ابجد
380