معنی عیش

لغت نامه دهخدا

عیش

عیش. [ع َ] (ع اِ) زندگانی. (منتهی الارب). حیات حیوانی. (از اقرب الموارد). زیست. زندگی:
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان.
منوچهری.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پُرّی و بسیاری.
منوچهری.
علت عیش را سه چیز نهند
کآن مکان و زمان و اخوان است.
خاقانی.
نسیه دادیم بر خزانه ٔ عیش
همه نقداز خزانه بستانیم.
خاقانی.
سررشته ٔ عیش اینست آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشترشود.
نظامی.
- تلخ عیشی، بدی زندگی. ناگواری زیست:
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید، که خنده ٔ شکرآمیز میکنی.
سعدی.
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش بازکش.
سعدی.
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآئی جهان شکر گیرد.
سعدی.
- تنگ عیش، آنکه زندگیش تنگ باشد. که زندگی مرفه ندارد. مقابل فراخ عیش. دارای معیشت ضنک. دارای معیشت ضیقه. دست تنگ. رجوع به ضنک شود:
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان.
سعدی.
- عیش خضر، زندگی خضر:
جرعه ای درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش.
؟ (از غوامض سخن از آنندراج).
|| خوردنی و آنچه بدان زیست نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): عیش بنی فلان اللبن، بنی فلان بوسیله ٔ شیر زندگی میکنند. (از اقرب الموارد). || نان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فلان عیش و جیش و فلان مره عیش و مره جیش، او یک بار با من است و یک بار برمن، و یا یک بار سود دارد و یک بار زیان میرساند. || زرع و کشت، در لهجه ٔ حجاز. (از اقرب الموارد). || (از ع، اِ) خوشی و نشاط. (آنندراج). خوشی و خرمی و شادمانی و کامرانی و سرور. (ناظم الاطباء). عشرت. خوشگذرانی:
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی وهشیاری
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
منوچهری.
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را.
خاقانی.
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل.
سعدی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان ؟
سعدی.
گلبن عیش میدمد ساقی گل عذار کو
باد بهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو.
حافظ.
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاریست کردنی.
حافظ.
عیشم مدامست از لعل دلخواه
کارم بکام است الحمدﷲ.
حافظ.
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده ٔ احول کند عیش دوبالا بیشتر.
صائب (از آنندراج).
تراویده عیش جم از جامشان.
ظهوری (از آنندراج).
- امثال:
ذکر عیش نصف عیش است. (جامعالتمثیل).
وصف عیش نصف عیش است.
- تاریک کردن عیش، منغص کردن آن. (از آنندراج). منغص کردن شادی. ناگوار ساختن عیش و عشرت:
سخن چین میکند تاریک عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آئینه ره زنهار طوطی را.
صائب (از آنندراج).
- عیش و عشرت، خوشی و خوشگذرانی.
- عیش و نوش، خوشی و شادی و میخوارگی.
|| (اصطلاح تصوف) کنایت از لذت انس است با حق و شعور و آگاهی در آن لذت. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).

عیش. [ع َ] (ع مص) زیستن. (از منتهی الارب).زندگانی کردن. (آنندراج). زیست و زیست کردن. (از ناظم الاطباء). مَعاش. مَعیش. مَعیشه. عَیشه. عَیشوشه. رجوع به معاش و معیش و معیشه و عیشه و عیشوشه شود.


عیش پرور

عیش پرور. [ع َ / ع ِ پ َرْ وَ] (ن مف مرکب) عیش پرورده. پرورده شده در عیش و عشرت. (فرهنگ فارسی معین):
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دورشد سر تو.
نظامی.
|| (نف مرکب) عیش پرورنده.


عیش ساز

عیش ساز. [ع َ / ع ِ] (نف مرکب) عیش سازنده. عیش و عشرت کننده. خوش گذران:
مژده مژده ای گروه عیش ساز
کآن سگ دوزخ به دوزخ رفت باز.
مولوی.


عیش خانه

عیش خانه. [ع َ / ع ِ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) محل عیش. خانه ٔ عیش و عشرت وخوشگذرانی. عشرتکده. عشرت گاه. عیشستان:
دنیا برای بیخبران عیش خانه ایست
مرغ حریص را گره دام دانه ایست.
صائب (از آنندراج).


خوش عیش

خوش عیش. [خوَش ْ / خُش ْ ع َ / ع ِ] (ص مرکب) مرفه الحال. خوش زندگی. (یادداشت مؤلف): مُغفُر؛ خوش عیش. گشاده روزی. غیسانه، زن نرم و نازک و خوش عیش. (منتهی الارب). نغمه، خوش عیش شدن. (تاج المصادر بیهقی).

فارسی به انگلیسی

عیش‌

Fun, Pleasure

فرهنگ معین

عیش

زندگی، طعام، خوراک، خوشی، خوش گذرانی، شادمانی. [خوانش: (عَ یا ع) [ع.] (اِ.)]

حل جدول

عیش

خوشگذرانی

عربی به فارسی

عیش

نگاه داشتن , اداره کردن , محافظت کردن , نگهداری کردن , نگاهداری , حفاظت , امانت داری , توجه , جلوگیری کردن , ادامه دادن , مداومت بامری دادن

فرهنگ فارسی هوشیار

عیش

زیست، زندگانی، خوشی، شادمانی

فارسی به آلمانی

عیش

Luxus (m)

فرهنگ عمید

عیش

خوش‌گذرانی، خوشی و شادمانی،
[قدیمی] زیستن، زندگی کردن،
(اسم) [قدیمی] زندگی،
(اسم) [قدیمی] طعام، خوراک، خوردنی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

عیش

بزم، خوشگذرانی، خوشی، راحت، زندگانی، سرور، سور، شادی، شادیانه، طرب، عشرت، کیف، گذران، لهو، نشاط،
(متضاد) عزا، ماتم

فارسی به عربی

عیش

طرف، متعه، مرح

فرهنگ فارسی آزاد

عیش

عَیْش، زندگانی- معیشت- طعام-نان-کشت و زرع- حالت و حال- در فارسی به معنای خوشی و عشرت گفته می شود،

معادل ابجد

عیش

380

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری