معنی عقب انداخته شده

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

انداخته

انداخته. [اَ ت َ / ت ِ] (ن مف) افکنده. پرتاب شده. پرت شده. (فرهنگ فارسی معین).ملفوظ. لفیظ. لقی. قذیفه. (منتهی الارب). || محذوف. ساقط شده. از حساب افکنده. (یادداشت مؤلف). ساقط شده و از حساب افکنده و بدور انداخته. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب): و آن سال را عام ایشان ملماسه خوانند و معنیش ماه انداخته بود نه بکار و مَل آن فتیل باشد پیچیده که میان دو کف بماند چون یکی بر دیگر مالیده آید و ماس ماه بود پس این چنان بود که ماه انداخته ٔ نه بکار و اما بلغت فصیح ایشان ادماسه است نه ملماسه. (التفهیم ص 226).
- برانداخته، معدوم. از میان برداشته شده:
داد در این دور برانداخته است
در پرسیمرغ وطن ساخته است.
نظامی.
- ستارگان انداخته، کواکب منقضه. (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب).
|| رای زده. مشورت شده. (فرهنگ فارسی معین).


عقب

عقب. [ع َ ق ِ] (ع اِ) پسر. (منتهی الارب). ولد. (اقرب الموارد). فرزند. (غیاث اللغات): از محمدبن علی ابوحمزه و او را عقب نبوده است و ابوالقاسم و او را ایضاً عقب نبوده است... در وجود آمدند و مجموع وفات یافتند و ایشان را عقب نبود. (تاریخ قم 234). || پسر پسر. (منتهی الارب). ولد ولد. (اقرب الموارد). فرزند فرزند. (دهار). نواسه. (مهذب الاسماء) (دستور اللغه). فرزندزاده. (غیاث اللغات). وجعلها کلمه باقیه فی عقبه لعلهم یرجعون. (قرآن 27/43)، و آن را کلمه ای جاویدان قرارداد در عقبش، باشد که آنان بازگشت کنند. || پاشنه، و آن مؤنث است. (از منتهی الارب) (دهار). مؤخر قدم. (از اقرب الموارد). پاشنه. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). ج، أعقاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
سفرجل به است و عقب پاشنه.
ابونصر فراهی (نصاب).
- استخوان عقب، یا عظم عقب، یکی از هفت استخوان رسغ است و بزرگتر از جمیع آن استخوانها، و آن دارای شش سطح است: تحتانی، فوقانی، وحشی، انسی، قدامی و خلفی. (از جواهر التشریح میرزاعلی). رجوع به بحر الجواهر شود.
|| عقب الشیطان، نوعی از نشستن که به نشست سگ ماند. (ناظم الاطباء). عقب الشیطان فی الصلاه؛ آن است که نمازگزار بین دو سجده، دو سرین خود را بر پاشنه های خویش قرار دهد، و آن همان است که برخی از مردم آن را «اًقعاء» گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقعاء و عَقَبه شود. || جاء فی عقب الشهر؛ یعنی آمد در اندک باقی مانده ٔ ماه. (منتهی الارب). سافر فی عقب الشهر؛ یعنی در آخر ماه مسافرت کرد، یا در هنگامی که اندکی از ماه مانده بود. || جهت، گویند: من أیْن کان عقبک، یعنی از کجا آمده ای، و آن را برای شخصی که می آید گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَقب شود. || سپس چیزی. (دهار): فلان یسقی عقب بنی فلان، او پس از آنها چارپایان خود را آب میدهد. || خلف فلان بعقبی، او پس از من اقامت کرد. || جاءفی عقبه، بر اثر او آمد. و اصل جمله چنین بوده است:جاء زید یطاء عقب عمرو؛ یعنی عمرو هر قدمی که بر میداشت زید قدم خود را بر جای آن میگذاشت، و برای تخفیف آن را بصورت «جاء عقبه » نیز گفته اند و به سکون قاف نیز خوانده شده است. || رجع فلان علی عقبه، یعنی او بر راهی که در عقب و پشت سر او بود به سرعت بازگشت. || هو فی عقب المرض، او از بیماری شفا یافت در حالی که اندکی از اثر بیماری در او مانده است. || فلان موطاء العقب، او بسیار اتباع است. (از اقرب الموارد). || (از ع، ق، اِ) پس چیزی. دنبال پشت سر. مقابل پیش، امام، روبرو، جلو، مقابل. (فرهنگ فارسی معین):
کز عقبش ذکر خیرزنده کند نام را.
سعدی (گلستان).
- از عقب، از پی. در پی. بر پی. از دنبال: هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر از عقب آن صد راحت رسانی از پاداش آن یک رنج ایمن مباش. (گلستان سعدی).
آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش
دست بر سینه زنندش که به پروانه درآی.
سعدی.
- امثال:
از عقب دشمن گریخته نباید رفت. (جامع التمثیل).
- بر عقب، در پی. پس از: بر عقب این فتح طغان خان را عمر به آخر رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 395).
- به عقب، به پس. به دنبال. از پی. در پی. (ناظم الاطباء).
- در عقب، در پس. در پی. بدنبال. از پی. (ناظم الاطباء): همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند در عقب این. (تاریخ یمینی ص 377).
رنج ز فریاد بری ساحت است
در عقب رنج بسی راحت است.
نظامی.
آن اًنا را لعنهاﷲ در عقب
این انا را رحمهاﷲ ای محب.
مولوی.
رمز ننسخ آیه أو ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها.
مولوی.
- عقب چیزی رفتن، بدنبال آن رفتن.
- امثال:
عقب یک شپش تا مورچه خورت میرود، سخت خسیس است و به مال خود دلبستگی دارد. (فرهنگ عوام).
- عقب عقبکی، گام برداشتن به طرف پشت سر بدون نگاه کردن به سمت عقب. (فرهنگ لغات عامیانه).
- عقب کسی فرستادن، پی او فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقب کسی کردن، و عقب سر کسی کردن، برای گرفتن کسی به دنبال او دویدن. (فرهنگ لغات عامیانه): مگر عقب سرت کرده اند!
- عقب گذاشتن کسی را، از کسی یا کسانی در مسابقه یا در کار یا زندگی پیش افتادن. (فرهنگ لغات عامیانه).
|| دبر. پس.

عقب. [ع َ ق ِ] (اِخ) بطنی است از کنانه. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به عَقِبی شود.

عقب. [ع ُ / ع ُ ق ُ] (ع اِ) پایان کار. (منتهی الارب). عاقبت. (اقرب الموارد). سرانجام. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). و از آن جمله است: آیه ٔ کریمه ٔ هوخیر ثوابا و خیر عقبا. (قرآن 42/18).که عاصم و حمزه آن را به سکون قاف و سایر قراء به ضم آن خوانده اند. (از منتهی الارب). || جئت فی عقب الشهر؛ پس از تمام شدن ماه آمدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عُقبان. رجوع به عقبان شود.

عقب. [ع َ ق َ] (ع اِ) ج ِ عَقَبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عقبه شود. || پی که از آن چله ٔ کمان سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). پی سفید و پی کمان. (السامی) (مهذب الاسماء). پی سپید. (حبیش). عصب و پی که از آن «وتر» و زه کمان سازند و آن پی های سپیدرنگ مفاصل است و گاهی گوشوار را نیز بدان بندند تا از جای خود منحرف نشود. ج، أعقاب. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).

عقب. [ع َ] (ع اِ) روش و تک ستور که بعد از تک نخستین آرد. (منتهی الارب). «جری » و دویدن که پس از دویدن اول آید. ج، عِقاب. (از اقرب الموارد). || پسر. (منتهی الارب). ولد. (اقرب الموارد). || پسر پسر. (منتهی الارب). ولد ولد. (اقرب الموارد). || پاشنه، در لغت تمیم. (منتهی الارب). مؤخر قدم. عَقِب. ج، أعقاب. || هر چه پس از چیز دیگری آید. (از اقرب الموارد). || جهت، چنانکه به کسی که می آید گویند «من أین عقبک » یعنی از کجا آمده ای. (از منتهی الارب). ورجوع به عَقِب شود. || جاء فی عقبه، بر اثر او آمد. (از اقرب الموارد). رجوع به عَقِب شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

انداخته

(اسم) افکنده پرتاب شده پرت شده، رای زده مشورت شده.


لنگر انداخته

(صفت) متوقف شده (کشتی)، اقامت کرده متوقف، حمول و با وقار.

فرهنگ عمید

انداخته

افکنده،
افتاده،
پرت‌شده،

معادل ابجد

عقب انداخته شده

1542

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری