معنی عریکه

فرهنگ معین

عریکه

(عَ کَ یا کِ) [ع. عریکه] (اِ.) خلق و خوی.

حل جدول

عریکه

خلق، خوی، سرشت

مترادف و متضاد زبان فارسی

عریکه

خلق، خو، سرشت، طبیعت، نهاد


خو

اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، خلق، داب، سجیه، سرشت، سگال، سیرت، شمال، شیمه، ضریبه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عرق، عریکه، قلق، لبلاب، مشرب، منش، نهاد، الفت، انس


نهاد

اداره، بنیاد، سازمان، موسسه، اساس، پایه، آفرینش، خلقت، فطرت، طینت، جبلت، جوهره، خمیره، باطن، درون، ذات، ضمیر، سرشت، طبع، طبیعت، عریکه، غریزه، مزاج، سجیه، سیرت، منش، رسم، سنت، وضع، هیئت 10، ترتیب، قرار، قرارداد، مواضعه، ادا، پرداخت، تادیه، گزارش

فرهنگ عمید

عریکه

نفس، طبیعت، خلق، خوی، سرشت،

فرهنگ فارسی هوشیار

عریکه

طبیعت و خوی


عرائک

(تک: عریکه) کوهان ها سرشت ها

لغت نامه دهخدا

عرائک

عرائک. [ع َ ءِ] (ع اِ) ج ِ عریکه، کوهان یا باقی مانده ٔ آن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج). و رجوع به عریکه شود.


عریکة

عریکه. [ع َ ک َ] (ع اِ) کوهان یا باقی مانده ٔ آن. (منتهی الارب). کوهان شتر. (غیاث اللغات). سنام. (اقرب الموارد). سنام بعیر است، یعنی کوهان شتر. (مخزن الادویه).جُبله. کَتَر. || نفس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || طبیعت و خوی: رجل لین العریکه؛ نرم خوی. لانت عریکته، نخوت و تکبر او شکست. (از منتهی الارب). طبیعت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، عَرائک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


کوهان

کوهان. (اِ) به معنی زین اسب است. (برهان). در برهان گفته به معنی زین اسب است. (آنندراج) (انجمن آرا). زین اسب. (ناظم الاطباء). || آنچه از پشت شتر و گاو برآمده هم کوهان می گویند، لیکن به طریق مجاز. (برهان). آنچه بر پشت شتر و گاو برآید هم بر طریق مجاز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). حدبه و برآمدگی پشت شتر و گاو. (ناظم الاطباء). برآمدگی وبلندی پشت شتر و بلندی پشت و بلندی شانه ٔ گاو. (غیاث). (از: کوه + ان، پسوند نسبت) مقایسه شود با پهلوی «کَئُفه »، «کفک » (کوه، کوهان)، و مقایسه شود با کردی گوهان (پستان). (حاشیه ٔ برهان چ معین). قسمت برآمدگی پشت شتر و گاو که عبارت از نسج چربی ذخیره ٔ حیوان است. (فرهنگ فارسی معین). حدبی باشد از پشت شتر برآمده و گاومیش و نوعی گاو را. کوزی که بر پشت شتر است. سنام. عریکه. غارب. کتر. جبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
افزون ز که، کوهان او، از عاج تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان.
امیرمعزی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ناقه را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم.
خاقانی.
برای توشه ٔ شب خوشه ٔ ثریا را
فلک ز گوشه ٔ کوهان ثور کرد آونگ.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوهان اشتر، کف الخضیب: و گروهی مر کف الخضیب را کوهان اشتر خوانند. (التفهیم). رجوع به کف الخضیب شود.
- کوهان ثور، برآمدگی پشت گاو را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || به معنی پروین هم هست و آن چند ستاره ٔ کوچک باشد که به منزله ٔ کوهان است در ثور و آن یکی از منازل قمر است و به عربی ثریا خوانند. (برهان) (آنندراج). پروین یعنی چند ستاره ٔ کوچک در برج ثور که به منزله ٔ کوهان آن است و به تازی ثریا گویند. (ناظم الاطباء). ثریا. پروین.پرن. پرو. نرگسه ٔ چرخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


طبیعت

طبیعت.[طَ ع َ] (ع اِ) طبیعه. سرشت که مردم بر آن آفریده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نهاد. آب و گِل. خوی.گوهر. (بحر الجواهر). سلیقه. فطرت. خلقت. طبع. ذات.طینت. جبلت. ضمیره. غریزه. سجیه. جدیره. خلیقه. اخذ. خلق. قریحه. عریکه. شیمه. شریه. تقن. توز. توس. سوس. بکله. خشیبه. طِراز: لیس هذا من طرازک، نیست این از طبیعت تو. (منتهی الارب). قلیب. کیان:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود.
سعدی.
|| عنصر. طبایع اربعه: چهار عنصر خاک و آب و باد و آتش. || طبیعت پنجم نزد قدماء. طبیعت استحالت ناپذیر، و آن جوهر افلاک است، مقابل چهار طبیعت دیگر که خاک و آب و باد و آتش باشد. || مزاج: مزاج البدن، آنچه اندام بدان سرشته شده از طبایع. (منتهی الارب). ج، طبائع، طبایع:
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
سعدی.
کنون بسختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش.
سعدی.
هر که با بدان نشیند، اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند، بطریقت ایشان متهم گردد. سعدی (گلستان).
تا بخواهد طبیعتت میخور
چون نخواهد دگر نشاید خورد.
ابن یمین.
- امثال:
طبیعت دزد است، یعنی اوضاع و اطوار همنشینان زود فراگیرد، کسی را که صحبت زود در او اثر کند، گویند: طبیعت دزدی دارد:
تا آنکه تو صاحب طبیعت شده ای
این حرف مثل شد که طبیعت دزداست.
سعید اشرف (از آنندراج).
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
|| و در عرف علمای رسوم (تعریفات) طبیعت یکی از قوای نفس کلی است ودر اجسام طبیعی سفلی ساریست و اجرام فاعل صور آن است که بر طبیعت سفلی منطبع میشوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از قوه ٔ ساریه در اجسام است که بدان جسم به کمال طبیعی خود می رسد. (از تعریفات جرجانی). || (اصطلاح فلسفه) قوه ٔ مدبره همه چیزهاست در عالم طبیعی که عبارت است از زیر فلک قمر تا مرکز زمین. (مفاتیح العلوم ص 58). مبداء حرکت قوا که در او شعور باشد. طبیعت در اصطلاح علما بر معانی گوناگون اطلاق میشود از آنجمله مبداء اول حرکت چیزی است که بدان حرکت و سکون پدید می آید و سکون ذاتی است نه عرضی.و مراد به مبداء تنها مبداء فاعلی است و منظور از حرکت انواع چهارگانه آن است، از قبیل: اینیت و وضعیت و کمیت و کیفیت و مقصود از سکون چیزیست که مقابل همه ٔ انواع حرکات یاد کرده باشد، و حرکت بتنهائی ممکن نیست در آن واحد مبداء حرکت و سکون با هم باشد، بلکه باید به هر دو شرط متصف باشد و مراد از اینکه بدان حرکت و سکون پدید می آید، جسم است و بدان مبادی قسری وصناعی خارج میشود چه آنها مبادی حرکت و سکون با هم نیستند. و مقصود از «اول » پس از «مبداء اول » نفوس ارضی است چه در این نفوس مبادی حرکت و سکونند، مانند نمو کردن منتها این مبادی بوسیله ٔ استخدام طبایع و کیفیات و واسطه ٔ میل میان طبیعت و جسم هنگام تحرک است و آنها را از مبداء اول بودن خارج نمیکند، زیرا مبداء اول بمنزله ٔ آلت آنهاست و مقصود از ذاتی یکی از این دو معنی است نخست به قیاس نسبت به متحرک، یعنی به ذات خود تحرک دارد نه به سبب اینکه به حرکت قسری منجر گردد و دوم به قیاس نسبت به متحرک بدین معنی که جسم بذاته حرکت کند نه به سببی خارجی. و مراد از «نه عرضی » یکی از این دو معنی است: نخست به قیاس نسبت به متحرک که حرکت صادرشونده از آن به عرض صادر نشود، مانند حرکت کشتی. و دوم به قیاس نسبت به متحرک از این لحاظ که تحرک شی ٔ آن چیزیست که بعرض متحرک نباشد، مانند بت مسین، چه تحرک آن از حیث این است که آن بت است بالعرض نه بالذات. و معنی طبیعت از این نظر قریب معنی طبع است که شامل همه ٔ اجسام حتی فلک میشود و این گفتار محقق طوسی در شرح اشارات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان کتاب ذیل طبع و طبیعت شود. || (اصطلاح تصوف) طبیعت، حقیقتی الهی است که فعاله ٔ همه ٔ صور باشد. و این حقیقت تفعیل صور اسمائی از حیث باطن آنها در ماده ٔ عمائی است، زیرا آفرینش و وجود یکیست و حقیقت آن جامع همه ٔ صور حقانی وجوبی و صور خلقی عالم هستی است، خواه روحانی باشد یا مثالی یا جسمانی بسیط یا مرکب. و صور در مرحله ٔ حقیقی کشفی علوی و سفلی است و علوی یا حقیقی است که همان صور اسماء ربوبیت است و حقایق وجوبی و ماده ٔ این صور و هیولای عماء و حقیقت فعاله برای آن یکی از مجموعه ٔ ذات الوهیت است. یا اضافی است که همان حقایق ارواح عقلی مهیمنیه و نفسیه است و ماده ٔ این صور روحانی نور است. و اما صور سفلی عبارت از حقایق امکانی است و آن هم به علوی و سفلی منقسم میشود. و از جمله ٔ علوی آن همان صور روحانی است که در پیش یاد کردیم و صور عالم مثال مطلق و مقید نیزاز آنجمله است و اما سفلی عبارت است از صور عالم اجسام غیرعنصری، مانند عرش و کرسی. و ماده ٔ آن جسم کل است همچنین صور عناصر و عالم عنصری از صور سفلی است و صور هوائی و ناری و صور مرکب از آنها از جمله ٔ عالم عنصری است و ماده ٔ این صور هوا و نار و هر چیزیست که از اختلاط آنها با دو عنصر ثقیل دیگر پدید آید. و نیز از جمله ٔ عالم سفلی صور سفلی حقیقی است که در پرورش دو عنصر سنگین یعنی زمین و آب حاصل میشوند و آنها سه صورتند: معدنی، نباتی و حیوانی. و هر یک از این عوالم بر صور جزئی دیگر مشتمل باشند که لایتناهی است و جز خدای کس شماره ٔ آنها را نداند. و حقیقت فعاله ٔالهی به باطن خود نسبت به صور آسمانی فاعل است و بظاهر طبیعت کلی است که مظهر آن صور کلیه ٔ عوالم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
ببینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
چوبد کردی مشو ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات.
ناصرخسرو.
طبیعت ندانم که باشد چه چیز
اگر توبدانی بگوئی رواست.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح پزشکی) قوه ای که تدبیر بدن آدمی کندبی اراده و شعوری. || گاه اطلاق شود بر روانی و ناروانی شکم. (بحر الجواهر). || صاحب بحر الجواهر بنقل از علامه آرد: طبیعت در عرف طب برچهار معنی اطلاق شود: 1- مزاج خاص. 2- هیئت ترکیبی. 3- قوه ٔ مدبره. 4- حرکت نفس. و پزشکان جمیع احوال بدن را به طبیعت مدبره ٔ بدن و فلاسفه به نفس نسبت میدهند و این طبیعت را قوه ٔ جسمانی مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون): چند که این علامتها پدیدار آید، طبیعت را به تدبیرهائی پزاننده یاری باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || نفس چنانکه اطبا گویند طبیعت با مرض در بحران مقاومت میکند و مرادنفس ناطقه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || صاحبان علم ادویه وقتی بالطبیعه گویند، مقابل بالخاصیه است، چنانکه مثلاً دوای مبردی برای محروری اَثَر او بالطبیعه است، ولی اگر حاری برای حروری نافع باشد، آن بالخاصیه است.

معادل ابجد

عریکه

305

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری