معنی عاشقی
لغت نامه دهخدا
عاشقی. [ش ِ] (حامص) عمل عاشق. شیفتگی. دلدادگی. عشق ورزیدن:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل.
مولوی.
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من ازعاشقی حذر گیرد.
سعدی.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
عاشقی.[ش ِ] (اِخ) میرعلیشیر آرد: مولانا عاشقی از شهر هرات بود و قصیده را پخته میگفت از جمله اشعار اوست:
این منظری که طاق چو ابروی دلبر است
از خاک برگرفته ٔ دارای کشور است.
که در تعریف عمارت آق سرای که به دستور بوسعید بنا شده است سرود. (مجالس النفائس ص 41).
بی عاشقی
بی عاشقی. [ش ِ] (حامص مرکب) (از: بی + عاشق + ی) بدون عاشقی. بی عشق ورزی:
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نَفَسی داری و نَفْسی، بکوش.
سعدی.
رجوع به عاشقی شود.
حسین عاشقی
حسین عاشقی. [ح ُ س َ ن ِ ش ِ] (اِخ) هندی. رجوع به عاشقی هندی شود.
فرهنگ عمید
عاشق بودن، شیفتگی، دلدادگی: نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد (حافظ: ۳۲۶)،
فرهنگ فارسی هوشیار
دلدادگی، شیفتگی
حل جدول
دلدادگی
فصل عاشقی
آلبومی از سالار عقیلی
گل عاشقی
آلبومی از امیر شفیعی
هرنفس، گل عاشقی
آلبومی از امیر شفیعی
پرسه های عاشقی
آلبومی از عباس شجاعیان
هرنفس ، گل عاشقی
آلبومی از امیر شفیعی
پنجره عاشقی ، گمشده ، هوس
آلبومی از مسعود خادم
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
481