معنی طویله

لغت نامه دهخدا

طویله

طویله. [طَ ل َ/ ل ِ] (از ع، ص) تأنیث طویل. زن درازبالا. (منتهی الارب): قصیره ای از طویله، مختصری از مطول. خرمائی ازخرمابنی. || (اِ) رشته. سمط:
دوات راغرضی بود و همچنین غرض است
در آن طویله ٔ گوهر که یافتی ز پدر.
فرخی.
ز رنگ و بوی همه خیره گشته دیده ٔ عقل
ز بس طویله ٔ یاقوت و بیضه ٔ عنبر.
عنصری.
بر یاسمین عصابه ٔ درّ مرصع است
بر ارغوان طویله ٔ یاقوت معدنی.
منوچهری.
مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی
که در طویله ٔ او با شبه ست مروارید.
سنائی.
مرگ آخر آن طویله ٔ گوهر فروگسست
کز وی ستاره دید همی آسمان تر.
سنائی.
ز صد طویله درّ یتیم یک شبه به
که ریزد از سر کلک تو بر صحیفه ٔ سیم.
سوزنی.
از آل برهان ابیات من بقیمت عدل
اگرنه بیش کم از رشته ٔ درر نبود
طویله کردم و در گردن ملیح افکند
ملیح را به از این جنس زیب و فر نبود.
سوزنی.
شده کیسه داردلها لبش از طویله ٔ دُر
زده کاروان جانها مهش از میان عقرب.
اثیر اخسیکتی.
طویله ٔ سخنش سی ویک جواهر داشت
نهادمش ببهای هزارویک اسما.
خاقانی.
ز درّ مدح تو صدرا طویله ها دارم
که عشر قیمت آن نیست در یسار کرم.
رضی الدین نیشابوری.
کرده ٔ تو صحیفه ٔ خیر است
گفته ٔ تو طویله ٔ درر است.
ظهیر.
و زمره ای را بر طویله ٔ اشقیا بسته. (جهانگشای جوینی). || در استعمال فارسی بمعنی اصطبل، آخور، پایگاه و پایگه، پاگاه. مجازاً بمعنی مکان و عمارتی که در آن اسپان را نگاه دارند و آن عمارت اکثر جا طویل باشد که در آن چند اسب را مقام باشد، و کسانی که طویله را به یاء مجهول خوانند خطاست مگر آنکه این از تصرف فارسیان دانند چنانکه مدهوش و غوطه که هر دو لفظ به واو معروف است فارسیان به واو مجهول خوانند. (غیاث) (آنندراج):
هست هر اسبی طویله ٔ او جدا.
مولوی.
همی گریختم از مردمان بکوه و بدشت
که از خدای نبودم بدیگری پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله ٔ نامردمم بباید ساخت.
سعدی.
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسپ تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به.
سعدی.
دو فدائی را بطویله ٔ معین الدین فرستادند... تا هر کدام مناسب داند بطویله ٔ سلطان فرستند. (دستور الوزراء ص 198).
گردید چون طویله حدیث رهی دراز
از بس که بستمش به یمین و یسار اسب.
کاتبی.
در ورود به اردو خود را بطویله رسانید در سر کمند نشست. میرآخورباشی حقیقت را بعرض رسانید. (تاریخ گلستانه).
اسب تازی در طویله گر ببندی پیش خر
رنگشان همگون نگردد طبعشان همگون شود.
؟
|| رسنی که پای چارپای بدان بندند. (منتخب اللغات).رسنی که بدان پای ستوران بندند. (منتهی الارب). رسن دراز که بر پای اسبان بندند. (دستور اللغه). رسنی که پای چارپا به یک طرف آن بندند و سرش دهند تا بچرد. (منتخب اللغات). رسن دراز که ستور را در علف بندند. (منتهی الارب). || اصطبل سر طویله ٔ جایگاه چارپایان در خانه.
- میخ طویله، میخ بزرگ:
شاخ کَرگانْشان بود میخ طویله در سفر
چنگ شیرانْشان بود تعویذ اسبان در شکار.
فرخی.
- هم طویله، همپایه:
ز اشک خاک رهم شد پر از طویله ٔ در
که هم طویله ٔ باد آمده ست پیمانت.
عمادالدین شهریاری.

طویله. [طَ ل َ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان در 13 هزارگزی شمال باختری لک لک مرکزدهستان و 42 هزارگزی شمال خاوری شوسه ٔ جایزان به آغاجاری با 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

طویله. [طَ ل َ] (اِخ) دهی از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون در 64 هزارگزی خاور فهلیان و دامنه ٔ خاوری کوه طویله. معتدل و مالاریائی با 280 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


طویله بستن

طویله بستن. [طَ ل َ / ل ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) خیمه زدن. (آنندراج).


هم طویله

هم طویله. [هََ طَ ل َ / ل ِ] (ص مرکب) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم رشته، چه طویله به معنی سمط و رشته بود. || قرین. مقارن: اگر با متانت قلم مهابت شمشیر هم طویله نباشد... (سندبادنامه).
تا دری یافت هم طویله ٔ آن
شبچراغی هم از طویله ٔ آن.
نظامی.
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله.
نظامی.
پارسا را بس اینقدر زندان
که بود هم طویله ٔ رندان.
سعدی.
|| همانند. نظیر. شبیه:
در کون هم طویله ٔ خاقانیند لیک
از نقش و فطرتند، ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.
خاقانی.
خاقانیا هوان و هوا هم طویله اند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان.
خاقانی.


طویله ها

طویله ها. [طَ ل َ] (اِخ) از چهار آبادی کوچک بنام طویله ٔ بزرگ، طویله ٔ کوچک و کواکب و سادات تشکیل شده که در نزدیکی هم واقع و تابع بخش مرکزی شهرستان اهواز میباشند، در 48 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 15 هزارگزی جنوب راویس به هفتگل. دشت و گرمسیر با 250 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. در اراضی طویله ٔ کوچک آثار ابنیه ٔ قدیمی وجود دارد که معروف به قصر است. ساکنین از طایفه ٔ جهود هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

فارسی به انگلیسی

طویله‌

Barn, Corral, Stable, Stabling

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

طویله

(ص.) مؤنث طویل، زن دراز بالا، (اِ.) ریسمانی که با آن پای ستور را ببندند، در فارسی به معنی اصطبل. [خوانش: (طَ لِ) [ع. طویله]]

فرهنگ عمید

طویله

جای نگهداری چهارپایان،
[قدیمی] ریسمانی که پای چهارپایان را به آن می‌بستند،
[قدیمی] رشتۀ گردن‌بند،

فارسی به عربی

طویله

حضیره

فرهنگ فارسی هوشیار

طویله

جای بستن چهار پایان، اصطبل


میخ طویله

بالک (اسم) میخ بزرگ که در زمین کوبندوستوران را بدان بندند. یا میخ طویله پای خروسی. کسی که بسیار کوتاه قد باشد.

حل جدول

طویله

آغل، کمرا

کمرا

مترادف و متضاد زبان فارسی

طویله

آخور، آغل، اسطبل، باره‌بند، پاگاه، ستورخانه، ستورگاه، رسن، رشته، سمط

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

طویله

60

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری