معنی طلب روزی کردن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

روزی کردن

روزی کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی).
آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری.
سعدی.


طلب کردن

طلب کردن. [طَ ل َ ک َ دَ] (مص مرکب) جُستن. درخواستن. جستجو کردن. جستجو. ضرب. (منتهی الارب ذیل ضرب):
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همی حلوا کنی هر شب طلب.
کسائی.
برآراست کآید به ایران زمین
ز کشور طلب کرد گردان کین.
فردوسی.
طلب کرد گرد دلاور یکی
ز بسیار گردان و یا اندکی.
فردوسی.
از آن پس طلب کن همه لشکرت
همه نامداران این کشورت.
فردوسی.
به میدان طلب کردیش نازنین
چو شیری زدی بر زمینش ز کین.
فردوسی.
کسی که نام بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر به بر چشم او نماید کاه.
فرخی.
آنگاه فرمود بازگردید و طلب کنید درمملکت من خردمند مردمان را. (تاریخ بیهقی).
یا خود نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان ستانی.
ناصرخسرو.
گفتند طالوت ترا طلب میکند. (قصص الانبیاء ص 149). بلقیس چون نامه بدید و آورنده مرغ بود بترسید و پیران را طلب کرد و آن نامه بخواندند. (قصص ص 165). و گفت هر کدام قوی تراند بیایند و هر کدام ضعیفتراند آنجا بمانند تا وقتی که ایشان را طلب کنم. (قصص الانبیاء). پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت، پرسید که هابیل کجاست. (قصص الانبیاء). انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند، هرچند کسانی فرورفتند و طلب کردند حوض از آب تهی کردند نگینه بازنیافتند. (نوروزنامه).
طلب صحبت خسان نکنی
تکیه برعهد ناکسان نکنی.
سنائی.
چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر بزور بستاند.
سعدی (گلستان).
|| خواستن که به محضر او آید. فراخواندن. خواندن:
طلب کرد نزدیک خود ماهروی
بیامد همانگاه نزدیک اوی.
فردوسی.
|| عملی بود که درویشان چند روز به عید نوروز مانده در در خانه ٔ رجال و اعیان میگردندو آن عبارت بود از چادر خردی (قلندری) که بر پهلوی در خانه برمی افراشتند و به بوق و منتشا و پوست مزین میکردند و آن بوق را گاه گاهی میزدند و این عمل را چندین روز ادامه میدادند تا صاحب خانه مالی میداد.


طلب

طلب. [طَ ل َ] (نف مرخم) در ترکیب به معنی طلبنده و طلب کننده آید.
ترکیب ها:
- آرزوطلب. آزادی طلب. آشوب طلب. جاه طلب. حقیقت طلب. ریاست طلب. شرطلب. شهرت طلب.صلح طلب. غوغاطلب. فرصت طلب. مشروطه طلب. مقام طلب. هرج ومرج طلب. هنگامه طلب. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود.

طلب. [طِ] (ع ص، اِ) مرد خواهان زنان. || زن خواسته ٔ مرد و معشوق او. گویند: هو طلب النساء و هی طلبه. ج، اَطلاب، طِلبه. (منتهی الارب).

طلب. [طُ ل ُ] (ع ص، اِ) ج ِ طَلوب. (منتهی الارب).

طلب. [طُل ْ ل َ] (ع ص، اِ) ج ِ طالب. (منتهی الارب).

طلب. [طَ ل َ] (ع اِ) در تداول عامه و تداول فارسی، مالی که داین را بر عهده ٔ مدیون است. وام که داده باشند. مقابل بده و بدهی. وام. فام: گفت ترا میبرند بکشند من وجوه به تو دهم آن را که طلب دارم بده. (قصص ص 176). || (اِمص) بازجست. اسم است مطالبه را. (منتهی الارب). بجُستن. بازجُستن. جویائی. جویانی. جستجو کردن. جستجو. (منتخب اللغات). جُستن. (المصادر زوزنی): و به طلب پدر ما نیامده بود از هندوستان. (تاریخ بیهقی ص 229). امیر مسعود... به طلب ایشان [طاووسها] بر بامها آمدی. (تاریخ بیهقی).
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تاچین.
ناصرخسرو.
همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و قصر
مدام در طلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.
زیر و زبر عالم بهر طلب است ارنه
تنگا که زمینستی، لنگا که زمانستی.
سنائی.
طلب علم و ساختن توشه ٔ آخرت از مهمات است. (کلیله و دمنه). و فرامی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام. (کلیله و دمنه). و بدانکه چون بگریزد در طلب او نروی و جد ننمایی. (کلیله و دمنه). در طلب زیادتی قدم نمیگذارم. (کلیله و دمنه). زاهد... در طلب او [دزد] روی به شهر نهاد. (کلیله و دمنه). شتربه را... انتعاشی حاصل آمد و در طلب چراخوری می پویید. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود و در طلب آن قدم توانیم گذارد. (کلیله و دمنه). و حرص تو در طلب علم و کسب هنر مقرر. (کلیله و دمنه). چه هیچ خردمندتضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه). وبه حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه).
امروز عدل بر در مختار دان و بس
ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است.
خاقانی.
گر ترا آنجا کشد نبود عجب
منگر اندر عجز بنگر در طلب.
مولوی.
کاین طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست.
مولوی.
به پای طلب ره بدانجا بری
وز آنجا به بال محبت پری.
سعدی.
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نباید کرد.
سعدی.
طلبت چون درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست.
اوحدی.
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست وپا کند گم.
امیرخسرو دهلوی.
|| خواهش. التماس. درخواست. تقاضا. اطلاب. بازخواه. (زوزنی).اقتضاء. خواستاری. خواستگاری. خواهانی. خواستن. درخواستن. خواست. اراده. خواسته. مطلوب. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: طلب در لغت دوست داشتن حصول چیزی بر وجهی است که سعی در تحصیل آن اقتضا کند اگر مانعی از قبیل استحالت و بعد در راه آن نباشد و مانند تمنی نباشد. و در نزد علمای صرف و نحو بر نوعی سخن انشائی اطلاق میشود که بر طلب مذکور دلالت کند چنانکه این معنی از «اطول » مستفاد میشود و گاه بر القای سخنی که دلالت کننده ٔ بر طلب است اطلاق گردد چنانکه انشاء بر القای سخن انشائی اطلاق شود و این گفتار چلبی و ابوالقاسم است. و بودن طلب از اقسام انشا بر حسب مذهب محققان است و برخی بر آنند که طلب واسطه میان خبر و انشاء است. سپس باید دانست که طلب بر حسب آنچه خطیب در تلخیص یاد کرده پنج گونه است: تمنی، استفهام، امر، نهی و نداء. و برخی ترجی را هم قسم ششم طلب دانسته اند و گروهی تمنی و نداء را از اقسام طلب خارج ساخته اند و این نظر آنان مبتنی بر این است که عاقل آنچه را که به استحالت آن داناست نمی طلبد و بنابرین تمنی طلب نیست و مورد لزوم نمیباشد، همچنین طلب روی آوردن به کسی از مفهوم نداء خارج است، چه نداء عبارت از صوتی است که کسی را بدان میخوانند هرچند مورد لزوم باشد. و ناگزیر باید دعاء و التماس را نیز از اقسام طلب شمرد. سپس باید دانست که اگر طلب به طریق علو باشد خواه حقیقهً عالی باشد یا نباشد آن را امر خوانند و اگر به طریق تسفل باشد خواه در واقع سافل باشد یا نباشد آن را دعا نامند و اگر به شیوه ٔ تساوی باشد التماس است، ولی عرفاً التماس جز در مقام تواضع بکار نمیرود. از نظر مطلوب باید دانست که اگر مطلوب ناشدنی باشد آن را تمنی گویند و اگر ممکن باشد چنانچه مقصود حصول امری در ذهن طالب باشد آن را استفهام خوانند و اگر منظور حصول امری در خارج باشد در این صورت هم چنانچه این امر انتفای فعلی باشد آن را نهی خوانند و اگر منظور ثبوت آن باشد در صورتی که با بکار بردن یکی از حروف صورت گیرد آن را ندا نامند وگرنه امر خواهد بود. این است گفتار ابوالبقا در کلیات. || طلب در اصطلاح سالکان آن را گویند که شب و روز در یاد او باشد، چه در خلأ و چه در ملأ، چه در خانه چه در بازار. اگر دنیا و نعمتش و اگر عقبی و جنتش به وی دهند قبول نکند، بلکه بلا و محنت دنیا قبول کند، همه خلق از گناه توبه کنند تا در دوزخ نیفتند و او توبه از حلال کند تا در بهشت نیفتد. همه عالم طلب مراد کنند و او طلب مولی و رؤیت او کند و قدم بر توکل نهد و سؤال از خلق شرک داند و از حق شرم و بلا و محنت و عطا و منع و رد و قبول خلق بر وی یکسان باشد. کذا فی کشف اللغات. و در لطایف اللغات میگوید که: طالب در اصطلاح سالکان آنکه از شهوات طبیعی و لذات نفسانی عبور نماید و پرده ٔ پندار از روی حقیقت بردارد و ازکثرت به وحدت رود تا انسان کامل گردد و این مقام رافناء فی اﷲ گویند که نهایت سیر طالبان است و حضرت شرف الدین یحیی منیری فرموده که: طالب را در هیچ منزل آرام نی بلکه در هر دو کون بر وی حرام است، که: السکون حرام علی قلوب الاولیاء - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- حسن طلب یا ادب طلب، صنعتی است در شعر. رجوع به حسن طلب شود.
|| (مص) دور شدن. دوری گزیدن. (منتهی الارب).


روزی

روزی. (ص نسبی، اِ مرکب) از: روز+ی (نسبت)، پهلوی رچیک، ارمنی رچیک، دزفولی روزیک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خوراک روزانه. (فرهنگ فارسی معین). خوراک هرروزه. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آنچه روز بروز بکسی داده شودو قسمت او گردد. (آنندراج) (انجمن آرا). رزق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). غذا و طعام. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ضروریات زندگی. (ناظم الاطباء). قوت. (ترجمان القرآن). قوت یومیه. (از فهرست ولف). طعمه. (زمخشری) نزل. (ترجمان القرآن). ریحان (رزق). (ترجمان القرآن) (دهار). روزیانه. روزینه. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). وسیله ٔ زندگی. وجه معاش:
دگر هر که دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ.
فردوسی.
ز من هست روزی و جان از منست
همه آشکار و نهان از منست.
فردوسی.
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن.
فرخی.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم به گداز.
فرخی.
ایا شهریاری که کرده ست ما را
هر انگشتی از تو بروزی ضمانی.
فرخی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
وگر راه روزیش بست آسمان
بپردروانش هم اندرزمان.
اسدی.
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست.
اسدی.
ره روزی از آسمان اندر است
و لیکن زمین راه او را در است.
اسدی.
گوید همی قیاس که درهای روزیند
اینها دو دستهای جهاندار اکبرند.
ناصرخسرو.
روزی و عمر خلق بتقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
ناصرخسرو.
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ.
مسعودسعد.
روزی تو اگر بچین باشد
اسپ کسب تو زیر زین باشد.
سنایی.
بمیامن آن، درهای روزی بر من گشاده گشت. (کلیله و دمنه).
وکیل شاه جهانی و بندگان ورا
بدست تست کلید خزانه ٔ روزی.
سوزنی.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار تو کم شد.
خاقانی.
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بیشک کار کرده کرده باشد.
نظامی.
پیرهن خود زگیا بافتی
خشت زدی روزی از آن یافتی.
نظامی.
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب.
مولوی.
یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر بروزی رسان بودی... (گلستان).
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا.
سعدی.
هر که را بینی بگیتی روزی خود میخورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن.
ابن یمین.
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا.
عبید زاکانی.
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است.
حافظ.
برآستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود.
حافظ.
از من پرسید که معامله با روزی چون میکنی گفتم اگر می یابم شکر میگویم و اگر نمی یابم صبر می کنم. (انیس الطالبین).
مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب.
- بی روزی، آنکه روزی ندارد:
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد.
مولوی.
- || بی نصیب:
باکه گیرم اُنس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
خاقانی.
- پراکنده روزی، کم روزی. پریشان حال:
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی.
- پُرروزی، آنکه روزی بسیار دارد یا روزیش فراوان است.
- تنگ روزی، کم روزی. فقیرحال:
اگر دانش بروزی برفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی.
سعدی.
نه آن تنگ روزی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان.
سعدی.
نه روزی بسرپنجگی میخورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
سعدی.
- روزی از زخم پراکنده خوردن، کنایه از بهم رسانیدن روزی از اطراف بتصدیع تمام. (آنندراج):
گر همه مرهم دلهای پریشان باشی
روزی از زخم پراکنده مخور چون جراح.
اثر (ازآنندراج).
و نیز رجوع به ترکیبات زیر شود:
روزی آرنده، روزی بخش، روزی تنگ، روزی جستن، روزی خوار، روزی خواره، روزی خور، روزی خوردن، روزی دادن، روزی ده، روزی دهنده، روزی رسان، روزی رساندن، روزی رسانیدن، روزی ریز، روزی ستدن، روزی شدن، روزی طلبیدن، روزی کردن، روزی گرداندن، روزیمند، روزی نوشتن، روزی یافتن.
- امثال:
اگر زمین و زمان را بهم بدوزی خداوند ندهد زیاده روزی، نظیر:
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی. (از امثال و حکم دهخدا).
اندوه چو روزی است می باید خورد.
(از امثال و حکم دهخدا).
حیا مانع روزیست:
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک.
سعدی.
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد.
برهان الدین تبریزی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا تنگ روزی میکند اما قحط روزی نمیکند. (کلمه ٔ قحط در این مثل بمعنی لغوی آن نیست و از آن بریدن روزی اراده شده است)، نظیر: دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به خدا تنگ روزی میکند اما... درهمین امثال شود.
رب النوع روزی کور است:
به یونان این مثل مشهور باشد
که رب النوع روزی کور باشد.
جلال الممالک (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بپاست یا روزی بقدم است:
مشو غافل ز گردیدن که روزی درقدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بپای خود از در کس درون نیاید، نظیر: ازتو حرکت از خدا برکت. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بقدر همت هرکس مقدر است، نظیر مثل بالا. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی تو اگربچین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روزی کَس کَس نمی خورد، نظیر: خدا میان گندم خط گذاشته است. (از امثال و حکم دهخدا):
از قصه ٔ سکندر و آب حیات خضر
معلوم شد که روزی کس کس نمی خورد.
کاتبی.
روزی مهمان پیش از خودش می آید. (از امثال و حکم دهخدا).
کسب کن تا کاهل نشوی روزی از خدا خواه تا کافر نشوی. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
گر زمین را به آسمان دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به اگر زمین وزمان را... در همین امثال شود.
مهمان روزی خود را خود می آورد، نظیر:
رزق خویش بدست تو میخورد مهمان.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
نخورده است کس روزی هیچکس، نظیر:
بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
ورجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه خواب است روزیش در آب است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه رفت روزیش را هم میبرد (منظور از رفتن مردن است). (از امثال و حکم دهخدا).
هیچ روزی نبود بی روزی.
جامی (از امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هیچکس روزی دیگری را نتواند خورد:
بر او داد یزدان ز راه نفس
نخورده است کس روزی هیچکس.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| نصیب و قسمت و حصه و بهره. (ناظم الاطباء). نصیب و قسمت. (در لهجه ٔ دزفولی، از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین). نصیب. قسمت. حظ. (فرهنگ فارسی معین). آبشخور. آبخور:
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 185).
بخندید و آنگه به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین رفت و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 401).
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار.
(ویس و رامین).
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار.
(ویس و رامین).
ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی).
ز روزی مدان دورتر کان گذشت
که هرگز نخواهد بدش بازگشت.
اسدی.
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم.
اسدی.
بگیتی بسی چیز زشت و نکوست
بهرکس دهد آنچه روزی اوست.
اسدی.
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
ناصرخسرو.
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد.
مسعودسعد.
هرکسی را که حج کردن روزی بود جواب لبیک... [داد]. (مجمل التواریخ و القصص). خداوند ترا حج روزی کناد. (مجمل التواریخ و القصص). بزیر دیوار خراب گنجی نهاده است که روزی فرزندان مرد صالح خواهد بود. (مجمل التواریخ و القصص). در معرفت و کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن.
خاقانی.
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد.
خاقانی.
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند.
خاقانی.
یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بوی امروز را باش.
نظامی.
«در اینجا روزی بمعنی قسمت است ». (از حاشیه ٔ وحید دستگردی بر خسرو و شیرین ص 143).
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم.
مولوی.
گفت ای برادر چه توان کرد مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. (گلستان).
میکند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی.
حافظ.
میی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی.
حافظ.
- بی روزی، بی نصیب. بی بهره:
بس روشن است روز و لیک از شعاع آن
بی روزیند زآنکه همه بسته روزیند.
سنایی.
|| مشاهره. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). ماهانه. (ناظم الاطباء). جامگی. (شرفنامه ٔ منیری). سالینه ٔ خدمتکار. نانکار. (شرفنامه ٔ منیری). مواجب. جیره. وظیفه: هشام بردست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). پس مسلمه هر مردی را که بنشاند اندر آن شارستان روزی بداد و اجرا فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). حجاج بیست هزار مرد بگزید از بصره ایشان را روزی بداد به اعطای تمام. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت بنزدیک حجاج آمد و حجاج او را و فرزندانش را بنواخت و خلعت داد و روزی بیفزود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). بابک سپاه را عرض کردن گرفت و روزی همی نوشت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
چو روزی ببخشید و جوشن بداد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد.
دقیقی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه برنهاد.
دقیقی
چو لشکر بیاراست روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
فردوسی.
بلاغت نگه داشتندی وخط
کسی کو بدی چیره بر یک نمط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد.
فردوسی.
سر گنجهای پدربرگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد.
فردوسی.
خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد. (تاریخ سیستان). باز همه دل یکی کردند و سپاه را روزی داد. (تاریخ سیستان).خزینه های برادر برگرفت و روزی سپاه همی داد و همی بخشید. (تاریخ سیستان). بیت المال را در بگشادند و سپاه را روزی دادند. (تاریخ سیستان). روزی من بدیوان بازپس افتاد. (تاریخ بیهقی). هرکجا دیلمی بود سلاح برداشت بطلب روزی پیش شاری شد. (تاریخ طبرستان). || ذخیره و توشه. (ناظم الاطباء). توشه. (فرهنگ فارسی معین): هر مردی را هزار درم فرمود و یکساله روزی. (مجمل التواریخ و القصص).
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صدساله چه باید نهاد.
نظامی.
|| مال و متاع و ملک و اموال و اسباب. || چابکی و چیرگی. (ناظم الاطباء).

مترادف و متضاد زبان فارسی

طلب کردن

خواستن، درخواست کردن، خواستار شدن، طلبیدن، مطالبه کردن، جستجو کردن، جستن، جست‌وجو کردن، احضار کردن، فرا خواندن، مطالبه کردن، ابتغاء

فرهنگ فارسی هوشیار

طلب کردن

‎ خواستن در خواستن خواستار شدن، جستن جستجو کردن، احضار کردن فرا خواندن، مطالبه کردن دینی که به کسی داده اند، عمل بود که درویشان چند روز به عید می کردند و آن عبارت بود از چادری خرد (قلندری) که بر پهلوی در خانه بر می افراشتند و به بوق و منتشا و پوست مزین می کردند و آن بوق را گاه گاه می زدند و این عمل را چند روز ادامه می دادند تا صاحب خانه مالی می داد.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طلب کردن

خواستن، یوزیدن

فارسی به عربی

طلب کردن

ارد، تضرع، سمک

فارسی به آلمانی

طلب کردن

Suhen [verb], Angeln, Fisch (m), Fischen

فرهنگ عمید

طلب

جستجو، جستن،
(اسم) [مقابلِ بدهی] [مجاز] پولی یا چیزی که به‌کسی وام داده باشند،
(بن مضارعِ طلبیدن) = طلبیدن
طلبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آزادی‌طلب، آشوب‌طلب، جاه‌طلب، داوطلب، صلح‌طلب،
(تصوف) از مراحل سلوک که در آن سالک در پی یافتن حق و حقیقت است،
* طلب‌ کردن: (مصدر متعدی)
درخواست کردن، خواستن: طلب کردم ز دانایان یکی پند / مرا گفتند با نادان مپیوند (سعدی: ۱۸۵)، چو سائل از تو به‌زاری طلب کند چیزی / بده وگرنه ستمگر به‌زور بستاند (سعدی: ۹۴)،
[قدیمی] جستجو کردن، جستن،

معادل ابجد

طلب روزی کردن

538

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری