معنی طرب، براق

حل جدول

طرب، براق

اسب پیامبر اسلام (ص)


طرب ، براق

اسب پیامبر اسلام (ص)

لغت نامه دهخدا

براق

براق. [ب ُ] (اِ) اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل:
ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی.
- براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است.
- براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامه ٔ منیری):
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم ای رسول چین.
ابوالفرج (انجمن آرا).
- || کنایه از اسب. (انجمن آرا).
- براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج).
- || کنایه از فلک هشتم هم گفته اند.
- براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا).
- براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه).

براق. [ب ُ] (اِخ) نام ستوری که رسول صلی اﷲعلیه وآله در شب معراج بر آن نشست و آن کوچکتر از استر و بزرگتر از حمار بود. (از منتهی الارب). مرکبی که حضرت رسالت پناه (ص) در شب معراج بر آن سوار شدند و آن کلان تر از خر و فروتر از شتر بود. (آنندراج):
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
براق رویش بروی آدمیان ماند با ریش و جعد و تاج بر سر نهاده و اندام چهار دست و پای او همچنان گاو و دنبال او همچون ذنب گاو. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126).
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
باقدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
نه ترکی وشاقی نه تازی براقی
نه رومی بساطی نه مصری شراعی.
خاقانی.
وز پی احمد براقی کن ز روح
پس برای چرخ پیمانی فرست.
خاقانی.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
سربلندیش را ز پایه ٔ پست
جبرئیل آمده براق بدست.
نظامی.
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور.
نظامی.
زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد.
عطار.
وآنکه پایش در ره کوشش شکست
دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبه ٔ قاب قوس او ادنی.
مولوی.

براق. [ب ُ] (ص) براغ.نرم و درخشان و انبوه موی، و آن صفتی است گربه را.
- براق شدن، گشودن و ستیخ کردن گربه موی گردن را بگاه جنگ.
- || گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ. (یادداشت مؤلف).
- || آماده شدن آدمی برای نزاع و جنگ و پیکار کردن با حالتی شبیه خروس و گربه بگاه جنگ.
- براق شدن بسوی کسی، بخشم چون گربه بجانب کسی با موهای افراشته یازیدن. (یادداشت مؤلف). با خشم و غضب بسوی کسی متوجه شدن.
- گربه ٔ براق، گربه ای که موی بلند دارد خاصه بر گردن و این ممدوح و مطلوب گربه بازان است. (یادداشت مؤلف). گربه ای که پشم بدنش خاصه در گردن بیش از سایر گربه ها است.

براق. [ب َرْ را] (ع ص) رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات):
بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم
همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش.
منوچهری.


طرب

طرب. [طَ رَ] (ع اِمص) شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج). فرح. فیریدگی. کروز. کروژ.نشاط. رامش. خوشی. خوشدلی. سرور. نشاط کردن و شاد شدن و شادی و نشاط و با لفظ کردن مستعمل:
با دوست به خرگاه طرب کردن عُشاق
خوشتر بود اکنون و طرب کردن گلزار.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| سبک شدن از غایت شادی. (مجمل اللغه). سبک شدن از غایت شادی یا از غایت اندوه. (تاج المصادربیهقی). سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو. (زوزنی) (دهار). شوق. لهو. ملهی:
بنزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او باشد او را طرب.
فردوسی.
یکی هفته با جشن و با باده بود
شب و روز جام طرب میفزود.
فردوسی.
جوان را چه باید به گیتی طرب
که نی مرگ را هست پیری سبب.
فردوسی.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
و اندرین بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
امیری شدم آن زمان زآن سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری.
منوچهری.
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی.
منوچهری (دیوان ص 162).
تا طرب و مطربست مشرق وتا مغربست
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمودبس طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمانی رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256).
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند
نه شان بهجر شکیب و نه شان بوصل طرب.
قطران.
علم و حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا بشاخ علم و حکمت پرطرب یابی رطب.
ناصرخسرو.
داری طرب کن، نداری طلب کن. (خواجه عبداﷲ انصاری).
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد سجن.
امیرمعزی.
روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است
ناف هفته است اگر غره ٔ ماه رجب است.
انوری.
هر طرب را برابر است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.
خاقانی.
در شکرریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 105).
همه شبهای غم آبستن روز طربست
یوسف روز بچاه شب یلدا بینند.
خاقانی.
با بزمت اجتماع طرب سال و مه چنانک
از باده ٔ هلال لب ساغر آفتاب.
خاقانی.
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی (گلستان).
- امثال:
در طرب نارد کسی را دف ّ تر.
سوزنی.
- عمله ٔ طرب، هیأت مطربان. گروهی که با تغنی و نواختن آلات موسیقی ایجاد طرب کنند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 163 شود.
|| اندوه. از لغات اضداد است. حزن. غم. سوک. || سبکی نشاط یا اندوه.مختص به شادمانی نیست. || میل بسوی چیزی. || جنبش. (منتهی الارب) (آنندراج). حرکت. || (اصطلاح تصوف) طرب عبارت است از انس با حق تعالی کما فی بعض الرسائل. (کشاف اصطلاحات الفنون). || بطرب آوردن، اطراب. (منتهی الارب) (زوزنی).

طرب. [طَ رِ] (اِخ) نام اسب حضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم. (منتهی الارب) (آنندراج).


طرب خیز

طرب خیز. [طَ رَ] (نف مرکب) طرب انگیز. که طرب آورد. رجوع به طرب انگیز شود.

فرهنگ معین

براق

اسب تیزرو، مرکب رسول الله. [خوانش: (~.) (اِ.)]

فرهنگ عمید

براق

در روایات اسلامی، اسبی بال‌دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد،
[مجاز] اسب تندرو،


طرب آشیان

آشیانۀ طرب، مکان طرب و شادی،


طرب

شادی، شادمانی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

براق

درخشان، درخشنده

فرهنگ فارسی هوشیار

براق

اسب تیزرو، اسب اصیل

معادل ابجد

طرب، براق

514

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری