معنی طاقت و توان

حل جدول

توان و طاقت

تاو


طاقت و توان

تاو


توان

نیرو، قدرت، طاقت

واژه پیشنهادی

طاقت و توان

یارا

تاب، قدرت

فرهنگ عمید

طاقت

قدرت، توانایی، تاب، توان، تاو، تیو: آن گوی که طاقت جوابش داری / گندم نبری به ‌خانه چون جو کاری (سعدی۲: ۷۵۱)،
بردباری،
* طاقت آوردن: (مصدر لازم)
تاب آوردن،
بردباری کردن،
* طاقت برسیدن: (مصدر لازم) = * طاقت رسیدن
* طاقت داشتن: (مصدر لازم)
توانایی داشتن،
بردباری داشتن،
* طاقت رسیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] به پایان رسیدن تاب‌و‌توان، تمام شدن طاقت،
* طاقت یافتن: (مصدر لازم)
تاب‌و‌توان یافتن‌،
بردباری یافتن،


توان

نیرو، زور، قوه، قدرت، طاقت،

لغت نامه دهخدا

طاقت

طاقت. [ق َ] (ع اِمص) تاب. توان. (صحاح الفرس). توانائی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 66). تیو. تاو. توش. پایاب. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). وجد. (ترجمان القرآن). وسَع. وسُع. وسِع. بَدَد. بِدّه. جَهد. جُهد. قوه. پای. قدرت. ذرع. (منتهی الارب). قوت تحمل. نیروی تحمل تعبی و رنجی. استطاعت. شکیب. امکان. قدرت درکار. قبل. یقال: مالی به قبل ٌ؛ ای طاقهُ. (منتهی الارب): فرمانبرداریم آنچه بطاقت ما باشد، که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مرادی که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش ببرند. (تاریخ بیهقی ص 462). گفتند [حصیری و پسرش] فرمانبرداریم... اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد که داند [خواجه احمد] ما را طاقت ده یک آن نباشد. (تاریخ بیهقی ص 160). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی ص 181). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی ص 369).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.
ناصرخسرو.
مکن خویشتن مار بر من که نیست
ترا طاقت زهرمار علی.
ناصرخسرو.
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت و تحمل بیرون است.
ناصرخسرو.
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
و لیکن به صلحش هم آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
بقدر طاقت برداشتمی. (کلیله و دمنه).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(اسرارالتوحید).
طاقتی کو که بسرمنزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی بسلیمان برسم.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاصگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 241).
در دهن از خنده که راهی نبود
طاقت را طاقت آهی نبود.
نظامی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست بردارم
بدار ایخواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
- باطاقت، با تاب و توان. باصبر. صبور. شکیبا:
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقت، بیتاب و توان. بی صبر و شکیب:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم ببرنائی فسار آهخته و لانه.
کسائی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقتی، بیصبری. ناشکیبی. بی تاب و توان شدن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
- طاقت آوردن، برتافتن. بر خود هموار کردن. تاب آوردن: صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد، طاقت حفظ او نیاورد. (گلستان). یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت طاقت ضبط آن نیاورد. (گلستان). طاقت جور زبانها نیاورد. (گلستان).
شوق است در جدائی و ذوق است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم.
سعدی.
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- طاقت بردن، صبر و شکیب کسی از دست رفتن. تاب و توان نداشتن:
دلش طاقت نبرد از عشق دلدار
رمیده هوش گشت و شد نگونسار.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری.
سعدی.
تحمل چاره ٔ عشق است اگر طاقت بری ورنه
که بار نازنین بردن بجور پادشا ماند.
سعدی.
دوش مرغی بصبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
- طاقت داشتن یا نداشتن، توانائی داشتن یا نداشتن. تاب و تحمل داشتن یا نداشتن: چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). بکتغدی گفت: که طاقت این نواخت را ندارد. (تاریخ بیهقی همان چ ص 181).
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد.
مسعود سعد.
حالی طاقت حرکت نداشت. (کلیله و دمنه). و یا رنجی رساند که طاقت آن ندارم نگین انگشتری بدندان برکنم و زهر برمکم. (تاریخ بیهق).
بگستی با فلک بیرون چرا رفتی
کجا داری تو با او طاقت گستی.
خاقانی.
چگونه کشم بار هجرت به کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم.
عطار.
مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود.
سعدی.
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
سعدی بعجز خویشتن اقرار میکند.
سعدی.
در آن آتش نداری طاقت سوز.
سعدی.
نه دسترسی بیار دارم
نه طاقت انتظار دارم.
سعدی.
آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری بخانه چون جو کاری.
سعدی.
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم برند.
سعدی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ؟
سعدی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
- طاقت رسیدن و بطاقت رسیدن، طاقت کسی طاق شدن. بیتاب و بی شکیب شدن و رجوع به طاق شدن و طاقت طاق شدن شود: زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). چون بطاقت رسیدند از حصار بیرون آمدند و مصاف بیاراستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 46). لشکر تاش در مدت مقام نیشابور از تنگی علوفه و نایافت قوت و تعذر اسباب معیشت بطاقت رسیده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 65).
- طاقت طاق شدن کسی را، تاب و توان او بنهایت رسیدن. تحمل از دست دادن.
- طاقت نماندن، صبر و توان نماندن. شکیب و تاب از دست رفتن:
مشتاقی و صبوری از حد گذشت ما را
گر تو شکیب داری طاقت نماندما را.
سعدی.
- امثال:
طاقت مهمان نداشت خانه به مهمان گذاشت، طاقت دیدن ندارد روی پنهان میکند. (جامع التمثیل).


توان

توان. [ت ُ / ت َ] (اِ) قوت. طاقت. (صحاح الفرس). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان). قدرت. (فرهنگ جهانگیری). توانائی. (فرهنگ رشیدی). زور و قوت، و به فتح اول خطاست. (غیاث اللغات). زور و قوت. تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی توانائی معروف است یعنی قدرت و دولت که صاحب توان را توانگر گویند. (انجمن آرا). قوت و قدرت و زور. (ناظم الاطباء). قوه. قوت. زور. (فرهنگ فارسی معین). وسع. تاب. یارا. استطاعت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «تو» (توانستن، قدرت داشتن)، «تواچا»، پهلوی «توان »، هندی باستان «تو»، «تویتی »، ارمنی «توم » (ماندن، دوام کردن، تحمل کردن، استقامت داشتن). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود...
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را به فرزند باشد توان.
فردوسی.
نوان گشت بیژن ز زخم جوان
رمیده ز سر هوش و از تن توان.
فردوسی.
ز ضحاک ترسنده جمشیدیان
نماند ایچشان رای و توش و توان.
فردوسی.
شب و روز روشن روانش توئی
دل و جان و هوش و توانش توئی.
فردوسی.
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی.
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان.
فرخی.
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ.
(گرشاسبنامه).
همه زور و فر و توان و بهی
تو دادی و آن را که خواهی دهی.
(گرشاسبنامه).
همه چیزشان بد، نبدْشان توان
چو باشد تن مردم بی روان.
(گرشاسبنامه).
ز تست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زور یک مور نیست.
(گرشاسبنامه).
چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. (منتخب قابوسنامه ص 14).
زلیخا به دیدار او یافت جان
غمش رفت و آمد دوباره توان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای پسر خسرو حکمت بگوی
تات بود طاقت و توش و توان.
ناصرخسرو.
آنچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان.
ناصرخسرو.
این را که همی بینی، از گرمی و سردی
از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را.
ناصرخسرو.
جوان را جوانی فلک بازخواهد
ستاند توان از توانا ستمگر.
ناصرخسرو.
ترسم که تلافی بود وز آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم.
مسعودسعد.
بهانه بر قضا چه نْهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم، بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور به تکاور جهی، از غوش به غوش.
سوزنی.
جمشیدصورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب همت و هومان تن و توان.
سوزنی.
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نبینم در او توان سخن ؟
سوزنی.
تا جهان شد ناقه از سرسام دی ماهی برست
چارمادر بر سرش توش و توان افشانده اند.
خاقانی.
زبان تو در سوددانستن است
توان تو در ناتوانستن است.
خاقانی.
در دولت جاودانْت بینام
هم حرمت و هم توان کعبه.
خاقانی.
تاتوانی خون گری خاقانیا
کآن جوانی وآن توان بدرود باد.
خاقانی.
نه در طبع نیرو، نه در تن توان
خمیده شده زادسرو جوان.
نظامی.
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان.
نظامی.
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان.
نظامی.
از تودل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان.
سعدی.
چون چین سر زلف بتان تاب کمندت
از جان دلیران ببرد تاب و توان را.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز.
حافظ.
- بی توان، بی نیرو. ناتوان. ضعیف. مقابل توانا و نیرومند:
با طاقت و هوشیم ما و اوخود
بی طاقت و بی هوش و بی توان است.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- ناتوان، بی توان. کسی که از عهده ٔ انجام کاری برنیاید. سست. مقابل زورمند و صاحب قدرت و دولت:
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان.
فردوسی.
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان.
فرخی.
چون دیده ای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه.
خاقانی.
خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام.
خاقانی.
نه لشکر، یکی کوه بااو روان
که در زیر او شد زمین ناتوان.
نظامی.
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان.
سعدی (بوستان).
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خودمزن.
(گلستان).
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یا تنم.
سعدی.
- ناتوانی، عجز. درماندگی. ضعف. سستی. مقابل توانایی:
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد.
مسعودسعد.
رجوع به بی توان و ناتوان و ناتوانی شود.
|| بمعنی ابر هم هست که به عربی سحاب گویند. (برهان).ابر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی ابر نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ابر وسحاب. (ناظم الاطباء):
ز سیلی که بر کوه ریزد توان
شود بر سر کوه کشتی روان.
خسرو (از آنندراج).
ز روی بحر معلق توان شده پیدا
چو پشت ماهی سیم از میانه ٔ جیحون.
عمید (ایضاً).
|| (اصطلاح حساب) حاصل ضرب چند عدد متساوی در یکدیگر، درین صورت یکی از عاملهای ضرب را پایه و شماره ٔ عاملها را نماینده، یا نما گویند. مثلاً:
625=5*5*5*5
625 توان (قوه ٔ) چهارم عدد 5 است. (فرهنگ فارسی معین).
- توان دوم، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مجذور در اصطلاح حساب پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
- توان سوم، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مکعب در اصطلاح حساب پذیرفته و اضافه کرده است که در اصطلاح هندسه بکار نمی رود. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
|| (اصطلاح فیزیک) مقدار کاری که در مدت یک ثانیه انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین). || ممکن بودن هر چیزرا نیز گفته اند. (از برهان). امکان و ممکن. (ناظم الاطباء). بمعنی اخیر در دساتیر آمده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود. || (فعل) ریشه ٔ فعل که به صورت معین فعل آید چون توان آمدن، توان بودن، توان گفتن، توان رفتن، توان دادن، توان نهفتن، توان زدن، توان شمردن، توان دیدن، توان زیستن و جز اینها که غالباً امکان تحقق یافتن فعل را می رساند و بدون شخص آید:
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاذ.
فرالاوی.
چگونه توان کرد از تو نهان
چنین راز و این کارهای گران ؟
فردوسی.
دل من چو شد از ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه ؟
فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه، کس پوستین.
عنصری.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بوده است و خدای تعالی علیم است... که در تواریخ اختلاف عظیم است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام.
خاقانی.
دلی کآفت جان جست، دلارام توان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست.
خاقانی.
از وفاها هرچه بتوان می کنم
وز جفاها هرچه بتوان می کند.
سعدی.
به شعر خاص چو سنجر نمی رسم چه توان
لغت غریب و مرا احتیاج فرهنگ است.
سنجر کاشی (از آنندراج).
نگاری تندخو دارم قمرشکل و فلک شیوه
به هر کس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش
مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد
چو میرنجد کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش.
نظیری (از آنندراج).
یا مرگ یا وصال، سخن ختم می کنم
زین بیش بافراق مدارا نمی توان.
ظهوری (ایضاً).
کز اقبال ثانی ّ صاحبقران
شکار چنین صید وحشی توان.
ابوطالب کلیم (ایضاً).
کنم چون خودی را اگر پیروی
دگر کی توان دعوی خسروی ؟
ملا هاتفی (ایضاً).
نخست از سرم باید افسر نهاد
که تا در کلاهش توان سر نهاد.
؟ (ایضاً).
رجوع به توانستن شود.


پرتاب و توان

پرتاب و توان. [پ ُ ب ُ ت َ] (ص مرکب) نیرومند. که طاقت بسیار دارد. پرطاقت.


طاقت شکن

طاقت شکن.[ق َ ش ِ ک َ] (نف مرکب) که طاقت برد و تاب و توان بشکند و بزداید. و رجوع به طاقت فرسا و طاقت زدا شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

توان

قوت و قدرت و طاقت، استطاعت، تاب، زور و قوت


طاقت

تاب، توان، وجد، امکان، تحمل، قدرت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طاقت

تاب، تاو، توان، نا، توانایی

کلمات بیگانه به فارسی

طاقت

توان - تاب - نا

معادل ابجد

طاقت و توان

973

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری