معنی ضمیر و باطن

واژه پیشنهادی

حل جدول

ضمیر و باطن

اندرون

نهاد


ضمیر

باطن، نهاد

عربی به فارسی

ضمیر

وجدان , ضمیر , ذمه , باطن , دل , هوشیار , بهوش , اگاه , باخبر , ملتفت , وارد

فارسی به عربی

باطن

داخل، ضمیر


ضمیر

انا، ضمیر

فرهنگ فارسی آزاد

باطن

باطِن، پنهان، درون چیزی، خفی، از اسماء و صفات الهی نیز می‌باشد " و مِنهٌم مَن یَدَّعی الباطِنَ وَ باطِنَ الباطِن..." (اشاره به مقامی است که بعضی از متصوفه یا باطنیّه برای خود قائلند و خود را عالِم به باطن و باطن باطن و ولّی می‌دانند (بذیل کلمه ولایت مراجعه شود)


ضمیر

ضَمِیْر، شعور باطنی که تمیز خیر از شر می دهد- آنچه در باطن و درون شخص پنهان است- درون و باطن انسان- اندیشه و راز نهفته دل- کلمه یا حرفی که بجای اسم قرار گیرد (جمع:ضَمائر)،

لغت نامه دهخدا

باطن

باطن. [طِ] (ع اِ) پنهان. (آنندراج) (منتهی الارب). خلاف ظاهر. (تاج العروس). نهان. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، بَواطِن. (مهذب الاسماء). ناپیدا. مقابل ظاهر:
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین.
منوچهری.
هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیی ٔ علیم، اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست بهمه چیز دانا. (قرآن 3/57). فضرب بینهم بسورله باب باطنه فیه الرحمه و ظاهره من قبله العذاب، پس کشیده شد میان ایشان دیواری که مر او راست دری که باطنش در اوست رحمت و ظاهرش از پیش آن است عذاب. (قرآن 13/57). و ذروا ظاهر الاثم و باطنه، ان الذین یکسبون الاثم سیجزون بما کانوا یقترفون، و واگذارید بیرون گناه و درونش را بدرستیکه آنها که کسب میکنند گناه را زود باشد که جزا داده شوند بآنچه که کسب میکردند. (قرآن 120/6). واسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه، و تمام گردانید بر شما نعمتهایش را ظاهری و باطنی. (قرآن 20/31). || اصل. (ناظم الاطباء). || راز. (یادداشت مؤلف). ضمیر. || فلسفه ٔ پنهانی. (ناظم الاطباء). اما او در این قول منفرداست. || اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. (تاج العروس). اندرون شکافی: استبطن امره، ای عرف باطنه. (تاج العروس). ج، اَبطِنَه و بُطنان. (اقرب الموارد). داخل هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). درون. (ناظم الاطباء). اندرون: بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بباطن چو خوک پلید و گرازی. (همان کتاب ص 384).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
(گلستان).
- باطن البلد، اندرون شهر. (مهذب الاسماء). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه وباطنهالبلد شود.
- باطن خوردن، بکسی بد کردن و صدمه ٔ آنرا در اثر حسن طویت او خوردن. معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را:
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
- باطن زدن، معنویت کسی، دیگری را صدمه زدن:
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.
تأثیر (از آنندراج).
- باطن مرفق، گوز بر زانو. (مهذب الاسماء).
- بدباطن، بدنیت. ناپاک. بداندیش. دارای درونی پلید.
- به باطن کسی یا چیزی گذاشتن، بمعنویت و حقیقت کسی واگذار کردن. دعای بد. (آنندراج):
دل کار خود بدامن پاک دعا گذاشت
اغیار را بباطن مهر و وفاگذاشت.
صائب (از آنندراج).
- خوش باطن، آنکه دلی پاک دارد. باصفا. خوش قلب. خوش نیت.
- ظاهر و باطن یکی بودن (در تداول عامه)، بی غل و غش بودن. بی ریا و بی مکر بودن. چیزی از کسی نهان نداشتن.
- علم الباطن، باطن شناسی و آن معرفت به احوال قلب و تخلیه و سپس تحلیه است و از این علم به علم طریقت و حقیقت نیز تعبیر میشود و آنرا علم تصوف نیز خوانند. و اما دعوی تقابل بین ظاهر و باطن، آن طور که مردم عامی بدان ادعا دارند، بشهادت عموم و خصوص باطل است. (از کشف الظنون).
- کور باطن، بی بصیرت.بی حقیقت. آنکه درک واقعیت و حقیقت نکند.
|| مَخبَر. (یادداشت مؤلف). مَحسِر. (یادداشت مؤلف). سریرت. (اقرب الموارد). ضمیر.دل. (ناظم الاطباء): درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است باظاهرم [مسعود]. (تاریخ بیهقی ص 315).
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
و وزیر پدرش از وی [دارا] نفور شد و مستشعر، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 55).
باطن تو حقیقت دل توست
هر چه جز باطن تو باطل توست.
سنائی.
ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته شود. (کلیله و دمنه). و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد. (کلیله و دمنه). خردمند بمشاهدت ظاهر هیأت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه).
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یکجا برآورم.
خاقانی.
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه درو سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم. (گلستان).
آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید.
سعدی (بدایع).
|| خاطر:
باطن آسوده از یک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
بیدل (از آنندراج).
|| از اسماء خداوند عز و جل، باطن یعنی عالم سر و خفیات و بقولی باطن پوشیده از دیدگان خلایق و اوهام ایشان است چنانکه هیچ دیده او را نبیند و هیچ وهمی بدان احاطه نیابد. (از تاج العروس). نامی از نامهای خدای تعالی عز و جل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نهان از وهم و چگونگی. (مهذب الاسماء). || زمین پست. (منتهی الارب). ج، اَبِطنَه و بُطنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مسیل. رهگذر سیل. (تاج العروس). مسیل آب. ج، بُطنان. (از اقرب الموارد). آبراهه درزمین درشت. (منتهی الارب).
- باطن زمین، آنچه از آن پست یا مغاک باشد. (تاج العروس) (المنجد). مغاک. (منتهی الارب).

باطن. [] (اِخ) شهری است در طرف شرقی عکا، در قسمت اشیر. (از قاموس کتاب مقدس).


ضمیر

ضمیر. [ض َ] (اِخ) همدانی. شاعر. اوراست منظومه ٔ شمع و پروانه. (کشف الظنون ج 2 ص 70).

مترادف و متضاد زبان فارسی

باطن

پنهان، ناپدید، نهان،
(متضاد) آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت،
(متضاد) برون، ظاهر، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت،
(متضاد) جلوت

فرهنگ عمید

ضمیر

باطن انسان، اندرون دل،
اندیشه‌ و راز نهفته در دل،
(ادبی) در دستور زبان، کلمه یا حرفی که به‌جای اسم قرار می‌گیرد و دلالت بر شخص یا شی‌ء می‌کند،
* ضمیر منفصل: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که به‌تنهایی ذکر می‌شود، مانند من، تو، او، و آن،
* ضمیر متصل: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که به‌تنهایی استعمال نمی‌شود و به آخر اسم یا فعل می‌چسبد، مانند «م»، «ت»، و «ش» در «کتابم»، «کتابت»، و «کتابش»،
* ضمیر غایب: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به‌کار برود مانند او، وی، و ایشان،

فرهنگ فارسی هوشیار

ضمیر

درون دل، باطن انسان

معادل ابجد

ضمیر و باطن

1118

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری