معنی ضمیرانسان

حل جدول

ضمیرانسان

باطن، نهاد

فرهنگ فارسی هوشیار

وسواس

‎ اهریمن در نپی آمده من شرالوسواس الخناس دیوکامگی (دیو کامکی: شیطیان صفتی)، دو دلی بد گمانی (اسم) تردید وشکیکه در ضمیرانسان پدید آید دو دلی: ((وسواس بر طبیعتش غالب بود. ))، شک و شبهه در عبادات و احکام مذهبی خصوصا در طهارت ونجاست، آنچه شیطان در دل انسان افکند و او را بکار بد بر انگیزد.

لغت نامه دهخدا

ناطق

ناطق. [طِ] (ع ص) اسم فاعل از نطق. (اقرب الموارد). گوینده. (منتهی الارب). گویا. (آنندراج). (فرهنگ نظام). سخنگوی. (دهار) (مهذب الاسماء). که سخن می گوید:
زنطق ار فرومانده بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق.
ادیب صابر.
نیست از تیر چرخ ناطق تر
دست از نطق زید و عمرو بدار.
انوری.
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا.
انوری.
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
|| خطیب. متکلم. سخنران. آنکه در انجمنی و مجلسی نطق می کندو سخن می راند. که نطق می کند. || آشکارکننده. و عرب این را در چیزها استعمال کند که اسکات خصم بدان توان شد چون حجت ناطق و دلیل ناطق و مصحف ناطق و قرآن ناطق. (آنندراج): کتاب الناطق، البین. (معجم متن اللغه) (المنجد). کتاب واضح و آشکار. (ناظم الاطباء). مبین. بیان کننده:
نبندد حجت ناطق زبان منکران ورنه
ز عیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر.
صائب (از آنندراج).
مصحف ناطق شد از خط صفحه ٔ رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود.
؟ (از آنندراج).
- ناطق به چیزی بودن، بیان کردن مطلبی را. روشن کردن وآشکار کردن مطلب را: چنانکه آن نسخه که داری بدان ناطق است. (تاریخ بیهقی ص 213). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه).
|| جاندار. ذی روح. مقابل جامد:
هر آدمیی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد.
(قابوس نامه).
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق ار ناطقی یا جامدی.
سعدی.
|| حیوان. حیوان رابه جهت صدایش ناطق نامیده اند. (اقرب الموارد): ما له ناطق ولا صامت، او را نه حیوانیست نه مالی دیگر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ضد صامت. ناطق از مال، مراد حیوان است. (از معجم متن اللغه). شتر و گاو و گوسفند. مقابل صامت که زر و سیم است. (السامی): مال ناطق، بنده و دواب، مقابل مال صامت. (یادداشت مؤلف). ستور و بنده و مال جاندار: هرچه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق به نوشتکین بخشیدم. (تاریخ بیهقی ص 417). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 235). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامه های فاخر و ناطق و صامت فراوان. (چهار مقاله).اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به چنگ آرم. (سندبادنامه ص 219). || (اصطلاح منطق) آنکه صاحب قوه ٔ نطق باشد. (معجم متن اللغه). مراد از ناطق در جمله ٔ «الانسان حیوان ناطق » آن قوه ٔ موجود در ضمیرانسان است که بدان وسیله بیان معانی کند. (از اقرب الموارد). حیوانی که دارای نفس درّاکه باشد در مقابل صامت یعنی حیوانی که دارای نفس درّاکه و شعور نیست، و انما نعنی بالناطق شی ٔ له نطق و شی ٔ له نفس ناطقه. (فرهنگ علوم عقلی ص 589 از شفای بوعلی ج 2 ص 505 و تفسیر مابعد الطبیعه ٔ ابن رشد ص 230 و دستورالعلماء ج 3 ص 393). || عاقل. (از المنجد). مدرک کلیات. || (اِخ) نزد سبعیه مراد از ناطق پیغمبر است. (از اقرب الموارد). نامی است که باطنیان به رسول اکرم دهند. (از بیان الادیان).

معادل ابجد

ضمیرانسان

1212

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری