معنی ضد هزینه

حل جدول

ضد هزینه

درآمد


هزینه

مخارج

خرج

لغت نامه دهخدا

هزینه

هزینه. [هََ ن َ / ن ِ] (اِ) بر وزن و معنی خزینه باشد. (برهان). به این معنی ظاهراً مبدل خزینه و ممال خِزانه ٔ عربی است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین): اگر دیگران هزینه ٔ مال کنند تو خزینه ٔ اعمال کن... (ملا حسین واعظ از حاشیه ٔ برهان چ معین). || به معنی خرج هم هست که نقیض دخل باشد. (برهان): چهارهزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ بیهقی). و چهارهزار درم دیگر او را ده تا در وجه هزینه و ولیمه کند. (تاریخ بیهقی).
اگر نَبْوَد وگر چیزی نباشد
ز گفتار نکوکمتر هزینه.
ناصرخسرو.
سیم بهر هزینه دارد شاه
لعل بهر خزینه دارد شاه.
سنائی.
هرچه فلک را سعادت است به هر دم
بر سر صاحب نثار باد هزینه.
سوزنی.
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یکشبه هزینه ٔ من.
خاقانی.
ناورم رخنه در خزینه ٔ کس
دل دشمن کنم هزینه و بس.
نظامی.
ترکیب ها:
- هزینه شدن. هزینه شمردن. هزینه کردن. رجوع به این مدخل ها شود.
|| نفقه ٔ عیال یعنی روزمره که به جهت زن و فرزند مقرر کنند. (برهان):
همه عالم عیال جود تواَند
او دهَدْشان هزینه و کابین.
ابوالفرج رونی.
داری روا اگرز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگی کفن.
معزی.
|| (ص) به معنی هرروزه و پیوسته هم آمده است. (برهان).


هزینه کردن

هزینه کردن. [هََ ن َ / ن ِ ک َ دَ] (مص مرکب) خرج کردن. صرف کردن مال و پول و جز آن: سرت را برگیرم و همه ٔ گنج خانه ٔ تو بر آتش خانه هزینه کنم. (تاریخ بلعمی). عمر خواسته ٔ بسیار فرستادتا برای آبادانی شهر هزینه کردند. (تاریخ بلعمی).
هزینه به اندازه ٔ گنج کن
دل از بیشی ِ گنج بی رنج کن.
فردوسی.
هزینه چنان کن که بایَدْت کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.
فردوسی.
کاشکی او را از این شیرین روان مدح آمدی
تا هزینه کردمی در مدحش این شیرین روان.
فرخی.
بفزاید اگر هزینه کنیش
با تو آید به روم و هند و حجاز.
ناصرخسرو.
تاش آن صلات و مبرات بر طبقات لشکرخویش هزینه کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ناورم رخنه در خزینه ٔ کس
دل دشمن کنم هزینه و بس.
نظامی.
رجوع به هزینه شود.


هزینه شدن

هزینه شدن. [هََ ن َ / ن ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) صرف شدن. خرج شدن:
زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینه ٔ مرهم شد.
خاقانی.


هزینه شمردن

هزینه شمردن. [هََ ن َ / ن ِ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) هزینه حساب کردن. جزو خرج آوردن:
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بِپْراگند بر گزاف.
فردوسی.


ضد

ضد. [ض ِدد] (اِخ) بنوضد؛ قبیله ای است از عاد. (منتهی الارب).

ضد. [ض ِدد / ض ِ] (از ع، ص، اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد در لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و نزد حکماء قسمی از مقابل است. و لغات اضداد بیانش ضمن بیان معنی لفظ لغت خواهد آمد، ان شأاﷲ تعالی - انتهی. در اصطلاح لغویین کلمه ای که دو معنی دهد متضاد با یکدیگر، چون فرازکردن که بمعنی بستن و باز کردن است و جعد که بمعنی کریم و بخیل است و چون قُرْء که بمعنی حیض و طُهر است و ظن که بمعنی گمان و یقین است و خفیه که بمعنی نهان و آشکار است و بیع که بمعنی خریدن و فروختن است و نبل که چیز خردو بزرگ است و شِف، بمعنی سود و زیان و ذفر، بوی خوش و ناخوش و ودیعه، امانت که بکسی دهی یا ستانی و جَون، بمعنی سیاه و سفید. || آنکه نسبتش با دیگری چنان باشد که با او تواند نبودن و هر دو با هم نتوانند بودن، چنانکه نسبت سیاهی بسفیدی چه سیاهی باسفیدی توانند نبودن چنانکه سرخی با...، و جز آن. || امر وجودی که با امر وجودی دیگر قابل اجتماع نباشد. ناهمتا. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء) (زوزنی). نامانند. (زمخشری). صُته. (منتهی الارب). خلاف چیزی. وارو. مخالف. (منتخب اللغات):
کردار تو ضد همه کردار زمانه
از دل بزداید لَطَفت بار زمانه.
منوچهری.
نیت و درون خود را آلوده ٔبضدّ این گفته نگردانم. (تاریخ بیهقی ص 316).
اگر بضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندْش زیر و زبر تخت و افسر، آتش و آب.
مسعودسعد.
می دانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274).
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضدّ را از ضد توان دید ای فتی.
مولوی.
چون شدی در ضد ببینی ضد آن
ضدّ را از ضد شناسند ای جوان.
مولوی.
چون نمی ماندهمی ماند نهان
هر ضدی را تو بضدّ آن بدان.
مولوی.
چون نباشد شمس ضدّ زمهریر.
مولوی.
می گریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا.
مولوی.
آن نفاق از ضدّ آید ضدّ را
چون نباشد ضدّ نَبْوَد جز بقا.
مولوی.
گر نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.
مولوی.
پس بضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور.
مولوی.
زآنکه ضد را ضد کند پیدا یقین
زآنکه با سرکه پدید است انگبین.
مولوی.
- ضدّسم ّ، پادزهر، پازهر.
- ضدّعفونی کردن، زدودن عفونت چیزی.
|| همتا. (منتهی الارب). و خود ضد از لغات اضداد است. مانند. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). مثل ج. اَضداد. و گاه خود بمعنی جمع آید، قال اﷲ تعالی: و یکونون علیهم ضِدّاً. (قرآن 82/19). و یقال: لا ضدّ له و لا ندّ له و لا ضدید له. (منتهی الارب). || عدو. دشمن.خصم. قوله تعالی: و یکونون علیهم ضدّاً؛ ای اعداء یوم القیامه و کانوا فی الدنیا اولیائهم. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ اسدی، نسخه ٔ خطی نخجوانی).

مترادف و متضاد زبان فارسی

هزینه

خرج، خرجی، مخارج، صرف، مصرف، انفاق، نفقه، خزانه، خزینه،
(متضاد) دخل

فرهنگ معین

هزینه

(هَ نِ) (اِ.) خرج.

فرهنگ عمید

هزینه

خرج،
آنچه در ازای رسیدن به مطلوبی تحمل می‌شود یا از دست می‌رود،

فارسی به عربی

هزینه

اجره، انفاق، عدد الخسائر، کلفه، نفقه، هبه

فرهنگ فارسی هوشیار

فارسی به آلمانی

هزینه

Anschreiben, Gebühr (f), Kosten, Laden, Ladung (f), Obhut (f), Aufwand (m), Kosten (f), Kosten, Preis (m)

معادل ابجد

ضد هزینه

881

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری