معنی صقر

لغت نامه دهخدا

صقر

صقر. [ص َ] (اِخ) قاره ای است به مروت از زمین یمامه مربنی نمیر را. (معجم البلدان). و بدانجا قاره ٔ دیگری است که آن را نیز صقر گویند. راعی نمیری گفته است:
جعلن اریطا بالیمین و رمله
و زات لغاط بالشمال و خانقه
و صادفن بالصقرین صوب سحابه
تضمنها جنبا غدیر و خافقه.
(معجم البلدان).

صقر. [ص َ ق ِ] (ع اِ) خرما که از وی دوشاب سازند. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). || خرمای دوشاب ناک. (منتهی الارب).

صقر. [ص َ] (ع اِ) چرغ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). چرخ. || هر مرغ شکاری از باز و شاهین و جز آن. ج، اَصقُر، صُقور، صُقورَه، صِقار، صِقارَه، صُقر. (منتهی الارب). هر مرغی که شکار کند. (غیاث اللغات). باز. ابوشجاع. ابوالاصبع. ابوالمنهال. ابوالجراء. ابوعمر. ابوعمران. ابوالمضرجی. ابن احلی. (المرصع):
گر همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صد سخن ای نره صقر.
مولوی.
کرمک است این اژدها از دست فقر
پشه ای گردد ز مال و جاه صقر.
مولوی.
باشق. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). مرغی است که گنجشک صید کند و بپارسی باشه خوانند و به تبریزی یانینا گویند و ابوعماره نیز گویند و گوشت وی گرم و خشک بود چون بپزند و خشک کنند و سحق کنند و دو درم از وی به آب سرد بیاشامند بناشتا سه روز، سرفه ٔ سرد و ربو را نافع بود و زهره ٔ وی نافع بود جهت ابتدا و نزول آب در چشم کشند قوه ٔ باصره بدهدو سرگین وی چون بر کلف مالند زود زایل کند. (اختیارات بدیعی).
در صبح الاعشی آمده: جمع آن بر اَصقُر و صُقور و صُقورَه آید و عرب این نوع را حُرّ نامد و اکدر و اجدل گوید. در «المصاید و المطارد» آمده: آن را بغال الطیر گویند چه از همه ٔ پرندگان بر آزار شکیباتر و در برداشتن غذای خشن تواناتر و از همه الیف تر و بر پرندگان دلیرتر است و مزاج آن از بازی و شاهین خنک تر بود و بدین جهت بر آهو و خرگوش برآغالد و بر پرنده چنین نباشد چه از آن بجهد و بخصوص از بازی راهبرتر بود و با مردمان زودتر خو گیرد و خرسندتر بود و خنک مزاج تر بود. آب نیاشامد هر چند که روزها بگذرد و نوعی از آن به گنددهان وصف شود و مسکن آن غارها و شکافهای کوه باشد و به سر درختان و بلندی کوه ها نشود و عرب آن صقرها که وحشی را بگریزاند بستاید و آن را که پرندگان الیف را بگریزاند مذمت کند و گوید آن بلادت نماید و فلاح نیابد و صقر، کرکی و مانند آن و بط و دیگر پرندگان آبی را شکار کند و صقر در پرش از همه ٔ بالداران پایدارتر و در دنبال کردن شکار از همه حریص تر است تا آنجا که گویند یکی از پادشاهان مصر بامداد جمعه در مصر بازی را به شکار کرکی فرستاد و هنگامی که مردمان به دمشق نماز جمعه می خواندند صقر و کرکی بجامع اموی افتادند و صقر را بگرفتند و لوح سلطان با آن بیافتند و بشناختند. نائب شام ماجرا بسلطان نوشت و صقر و شکار آن را بفرستاد. در المصائد و المطارد آرد که از الوان صقر سرخ و پیسه و سیاه مایل بسبزی یا سرخ مایل بسیاهی (احوی) و سپید و ابلق باشد و گوید مستحب است که صقر سرخ گون، بزرگ سر، فراخ چشم، تمام منقار، درازگردن، پهن سینه، ممتلی ءالزور، پهن میان، بزرگ ران، کوتاه ساق، درازبال، کوتاه دم، سبطالکف، درشت انگشت، فیروزجی گون، سیاه زبان باشد و نشستن آن قریب به قفا باشد و فراهم آمدن این صفات خرامیدن و وثاقت و سرعت آورد. ادهم بن محرز گوید: نخستین کسی که با صقر بازی کرد حارث بن معاویهبن کنده ٔ کندی است. روزی به شکار شد. دو شکارچی را دید که دام های چندی بر پا کرده بودند و گنجشکان در آن دام ها بیفتادند. این هنگام صقری از هوا بطلب گنجشکان بیامد حارث بفرمود تا دام هابرای شکار صقرها برپا دارند و چند صقر شکار کرد و گویند شکار کردن صقر طبیعی وی نباشد بلکه بدو آموزند بدلیل آنکه چون جوجه ٔ باز را از لانه ٔ آن بگیرند و تربیت کنند نیکوترین شکار را بگیرد چه شکار طبیعی اوست اما صقر را اگر از لانه گیرند و بزرگ شود جز خوراک خود شکار نکند. (صبح الاعشی ج 2 ص 60). || شیرنیک ترش. (منتهی الارب). شیر سخت ترش. (مهذب الاسماء). || دوشاب. (منتهی الارب). || دوشاب خرما. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || آب برگردیده رنگ و مزه. (منتهی الارب). || دائره ٔ سپسجای لبد و هما صقران. (منتهی الارب). الدائره خلف موضع لبد الدابهو هما اثنان. (اقرب الموارد).

صقر. [ص ُ ق َ] (ع اِ) کذب صریح، یقال: جاء بالصقر و البقر؛ یعنی دروغ صریح آورد، و آن نام چیزی است که دانسته نشود. (منتهی الارب). جاء بالصقر والبقر؛ ای الکذب. (مهذب الاسماء).

صقر. [ص َ ق َ] (ع اِ) برگ عضاه و عرفط که افتاده باشد. (منتهی الارب). ماانحت من ورق العضاه و العرفط. (اقرب الموارد). || عسل رطب و مویز و منه: هذا التمر اصقر من ذاک، بمعنی اکثر صقراً؛ ای عسلاً. (اقرب الموارد). || نام جهنم. لغتی است در سقر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مویز. (منتهی الارب).

صقر. [ص َ] (ع مص) زدن کسی را به چوب دستی. || شکستن سنگ را به تبر بزرگ. (منتهی الارب). سنگ را به میتین زدن. (تاج المصادر بیهقی). || افروختن آتش را. || زدن کسی را بر زمین. || لعن کردن کسی را که مستحق لعنت نباشد. || سخت شدن ترشی شیر. || سخت نرم تابش آفتاب. (منتهی الارب). صقر الشمس صقراً؛ اشتد وقعها. (اقرب الموارد). || گرمای آفتاب در کسی اثر کردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) زن جلبی. (منتهی الارب). قیادت بر حرم خویش. (تاج المصادر بیهقی). || (ص) صقرٌ صاقر؛ تیزنظر. (منتهی الارب). ای حدیدالبصر. (اقرب الموارد). || (اِ) مویز. (منتهی الارب).


صقر قریش

صقر قریش. [ص َ رَ ق ُ رَ] (اِخ) عبدالرحمان بن معاویهبن حدیج کندی تُجیبی قاضی مصر و از علمای بزرگ آنجاست. قضاوت و خلافت سلطان برای وی فراهم گشت و در حدیث ثقه بود. به سال 95 هَ. ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 512).


علی صقر

علی صقر. [ع َ ص َ] (اِخ) أزهری. عالم در علم بیان بود. او راست: شرک الاَّمل لصید شوارد المسائل فی المعانی و البیان و البدیع، که در سال 1311 هَ. ق. در مصر پس از مرگ مؤلف بچاپ رسید. (از معجم المؤلفین از فهرس دارالکتب المصریه ج 2 ص 310).


صقر و بقر

صقر وبقر. [ص ُ ق َ وَ ب ُ ق َ] (ع ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع است. دروغ واضح. رجوع به صُقَر شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

صقر

‎ زدن، شکستن، بر افروختن، آزار دادن، بر زمین زدن پارسی تازی گشته چرغ چرخ مرغ شکاری (اسم) چرغ چرخ، هر مرغ شکاری از باز شاهین و جز آن جمع: اصقر صقور صقار صقاره صقر.

فرهنگ معین

صقر

چرخ (جان.)، هر مرغ شکاری از باز، شاهین و جز آن، جمع اصقُر صُقور، صِقار، صِقاره، صُقر. [خوانش: (صَ) [معر.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

صقر

چرغ

حل جدول

صقر

پرنده ای شکاری

عربی به فارسی

صقر

قوش , شاهین , باز , توپ قدیمی , بابازشکار کردن , دوره گردی کردن , طوافی کردن , جار زدن و جنس فروختن , فروختن

فرهنگ فارسی آزاد

صقر

صَقْر، مرغ شکاری (جمع:صُقُوْر- صُقُورَه- اَصْقَر)،

معادل ابجد

صقر

390

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری